چند روزی بود که سر وکله FAFG با بی میلی از سالن غذا خوری خارج شده وبه سمت محل نشست،که سالن ستاد بود راه افتادم به پله های راهرو محل نشست نرسیده بودم که صدای داد و فریاد جمعیت را شنیدم لحظه ای بر جای خودم میخکوب شدم با خودم گفتم باز شروع شد احتمالا ً این هم یکی از آن نشست هایی است که انسان را آبکش می کنند صدای جمعیت هر لحظه بیشتر می شد جملات وفحش های رکیکی می شنیدم که تا کنون نشنیده بودم جمعیتی فریاد می زد که خائن گم شو ـ مزدور گم شو ـ بی ناموس ـ مزدور ـ آشغال ـ خائن ـ خائن ـخائن پاهایم قدرت حرکت کردن نداشت یک لحظه خواستم برگردم، که یکی ازمردان فرمانده ازمن خواست که به سالن بروم. وی ازنشست بیرون آمده بود تا اگر کسی بیرون باشد او را به داخل بفرستد ودرحقیقت گشت های سرکوبگر نشست بودند آرام آرام از پله ها پایین رفتم صدا هرلحظه بیشتر می شد و فحش ها رکیک تر. هوای سالن دم کرده بودهمه از روی صندلی ها بلند شده بودند بطوریکه سوژه نشست دیده نمی شد. از میان جمعیت به زحمت نگاهی به جلو انداختم حالا دیگر می توانستم سوژه نشست را ببینم و بشناسم. چند نفر از مزدوران که برای این چنین نشستها یی توجیه و اجیر شده بودند مانند گرگ های هار اطراف سوژه حلقه زده بودند و زوزه می کشیدند. یکی از مزدوران گفت: این خائن ضد انقلاب خواهرمریم است وبا برخوردهای خود جو ضد انقلابی را در مناسبات می پراکند در یک لحظه یکی از مزدوران به سمت سوژه حمله کرد وبا گفتن کلمه خائن تفی به صورت او انداخت. سوژه که سرش را پایین انداخته وخیس عرق شده بود توسط دیگر مزدوران تف باران شد اکنون به خوبی دیگر او را می دیدم. اشک در چشمانش حلقه زده بود وصدای خائن خائن گمشو مزدوران لحظه ای قطع نمی شد. اصلاً نمی توانستم تصورکنم فردی که درجلو من وکنار دیوار و درمحاصره گرگها ی مریم قرار گرفته تا با فحش های رکیک وتف ولعنت او را وادار به انقلاب و رها شدن ازعنصرجنسیت کنند همان کاظم معروف وبه قول بچه ها، قهرمان حماسه ورچک و شیر کوهها و دره های کردستان است و در سال 65 که از پذیرش به قراگاه حنیف رفته بودم اورا درسالن غذاخوری برای اولین بار دیدم قدی بلند، اندامی ورزیده ولبخندی بر لب و آستین های فرم نظامی اش را تا آرنج تا کرده بود بچه ها با دیدن او به طرفش رفتند وبازار دیده بوسی گرم بود. خیلی دلم می خواست یه طرفش بروم ولی با توجه به جدید الورود بودنم، فکر کردم شاید تحویل نگیرد در همین فکر بودم که دیدم با یک سینی غذا آمد وکنارم نشست و در حالیکه همچنان لبخند بر لب داشت به من خوش آمد گفت وروبوسی کرد در آن لحظه احساس شادی ورضایت خاصی به من دست داد در حین نهار قدری با هم صحبت کردیم و بعد ضمن عذر خواهی گفت که عازم یک مأموریت شناسایی است وباید برود. بعد دستهایم را به گرمی فشرد و از من جدا شد. بعد از آن هم در فعالیت های مختلف بخصوص بعد از بازگشت گردانهای عملیاتی او را در قرارگاه می دیدم وبچه ها همه از شجاعت او صحبت می کردند. دیگر اورا ندیده بودم تا اینکه بعد از سازماندهی جدید ورفتن ما به قرار گاه علوی اورا در آن قرارگاه دیدم وی کاملاً لاغر و تکیده شده بود دیگر از آن لبخند همیشگی اش خبری نبود. در یکی از برخوردهایی که با من داشت به سردی جواب سلامم را داد و سریع ازمن جداشد برایم عجیب بودکه چنین مرد مهربان و خونگرمی تا این اندازه تغییر کرده باشد که حتی جواب سلام کسی را با بی تفاوتی بدهد نمی دانستم این شخص تمام هستی اش را به این سازمان فروخته و دقیقاٌ چند پله بالاتر از ما به عمق نیستی پرتاب شده با این تفاوت که او در ان لحظه پی برده بود و ما نه. مدتی بعد که برای انجام کاری به انبار تأسیسات مقررفتم دیدم مشغول جوشکاری پایه های تلویزیون سالن غذاخوری است ودیگر نه یک فرمانده بلکه به عنوان یک نفرتأسیسات چی کار می کرد. علامت سؤال بزرگی در ذهن ام ایجاد شده بود ولی هیچگاه با توجه به فضای خفقان موجود جرأت سؤال کردن نداشتم تا اینکه یک روز دل را به دریا زدم و دریک محفلی که با یکی از بچه ها داشتم از اودر رابطه با وضعیت وی سؤال کردم که گفت: بعد از عملیات فروغ (دروغ جاویدان) مسئله دار شده ومسؤلین به همین دلیل اورا در موضع
شیر کوهها، حماسه سازکردستان و کسی که از جان برای این افراد مایه گذاشته بود چگونه وفقط به خاطر بیان یک تناقض دررابطه با صحت ودرستی عملیات فروغ خائن و بریده و مزدور اطلاعات رژیم تلقی می گردد و به جای انداختن مدال افتخار به دورگردن، باران تف نثار سر و صورتش می شود آیا این امر معنی آزادی ودموکراسی است که سالها به ما نوید داده می شد و به خاطر آن از تمامی سرمایه، جوانی، از خاندان و عزیزان و پاک ترین عواطف خود گذشتیم وخود را آواره وسرگردان کوههای سرد وسر به فلک کشیده کردستان ودشت های گرم زمین های تفتیده جنوب عراق کردیم؟
آیا این پاداش کسانی است که قرین به 25 سال به اذهان آنها القاء شده بود که جز به مسعود و مریم فکر نکنند ودر صورت بیان کوچک ترین تناقضی دررابطه با کانون فساد (خانواده)و عفریته (زن)درنشست های چند صد نفره توسط دهها گرگ دریده می شدند.
دهها نوجوان که از زندانی ویا صحنه های در گیری قربانی جاه طلبی ومطامع قدرت پرستی آنها در قالب تحلیل های من در آوردی شدند.صدای مسئول نشست یکبار دیگر مرا به سالن کشاند گوش کن آشغال عوضی تو نقش یک طعمه وزارت اطلاعات را در طی این سالیان در تشکیلات بازی کردی خودت حرف می زنی یا بگویم در همین نشست تکه تکه ات کنند.
باز زوزه گرگ های درنده که به سمت او حمله ور شدند و باران تف ولعنت وفحش های رکیک که بر سرو صورت او باریدن گرفت و بعد سیلی محکمی به صورتش نواخته شد به صورتش نگاهی انداختم از بینی اش به آرامی خون می چکید و قطرات اشک برگونه هایش جاری بود.احساس تنفر شدیدی به من دست داد لحظه ای نگاهی به سمت مسؤل نشست انداختم عکس آن لعنتی را بالای سرش دیدم در یک لحظه دلم می خواست مسلسل ام در دستم بود فقط به همین یک جمله اکتفا کردم ودر حالیکه با تنفر به چشمان آن دوجانی خیره شده بودم زیر لب زمزمه کردم:
که ای جاودان بر سرشت
خواهید دید که دست سرنوشت
بر دفتر ننگ وجنایت شما جانیان
قانون حق وعدالت چسان خواهد نوشت
ادامه دارد…
علی اکرامی