صبح روز بعد پرویز احمدی که در زیر شکنجه دژخیمان سازمان قفسه ی سینه اش شکسته بود و وضعیت وخیمی داشت را از بازداشتگاه بردند و دیگر او را ندیدیم. بعدها مشخص شد پرویز در زیر شکنجه جان باخته است. حوالی ساعت ده به سراغ من آمدند. در راهرویی که منتهی به شکنجه گاه بود حکیمه و لیدا را دیدم آن دو پوشه ای در دست داشتند و قبل از من وارد اطاق بازجوئی شدند دقایقی بعد مرا به آنجا بردند. دم درب اتاق شکنجه ایرج طالشی را دیدم با مشاهده او این سوال در ذهنم خطور کرد او فرمانده واحدهای عملیاتیست و اینجا چکار میکند؟ حدسم این بود چون سازمان با تمام قوا رفته پشت مسئله چک امنیتی و سعی بر اعتراف گیری دارد پس به ایرج طالشی نیز نیاز است.
وارد اطاق بازجوئی شدم، اکیپ بازجوهام دست نخورده بود یعنی تغییری نکرده بودند ولی این بار سوالات فرق می کرد.
افشین فرجی به من گفت: تو با حاجی نوروزی و حاجی احمدی در ایران چه رابطه ای داشتی، فکر می کنی نمی دانیم در ایران که بودی رابط بین تو و وزارت اطلاعات شخصی بود به نام محمدی.پاک گیج شده بودم با ناراحتی و عصبانیت به افشین گفتم: این اسامی چه کسانی است؟!! من اصلاً این افراد را نمی شناسم. مگر شما عمد دارید تا به من و امثال من تهمت بزنید و انگ بچسبانید واقعا چه خبر است؟
افشین فرجی ژست بازجوهای بیرحم و خشن را گرفت و گفت: نه بابا، خیلی خوب آموزش دیده ای لابد حرف نمیزنی که مبادا آن 20 میلیونی که در شماره حسابت در بانک برای برگشت داری به خطر بیفتد، فکر می کنی نمی دانیم در کدامیک از هتل ها با محمدی قرار داشتی، تازه این را هم می دانیم که وقتی ماموریتت خوب انجام شد به تو در حین برگشت یک ماشین هم هدیه می دهند.
سرم را پائین انداختم در دلم غوغا بود آرزو می کردم الان مسلسلی داشتم و این افشین فرجی کثیف و سایر بازجوهای آشغال سازمان را که الکی و به ناحق من و همرزمانم را زیر شکنجه و بمباران تهمت های مسخره قرار داده اند، به رگبار می گرفتم. ناله های پرویز احمدی که به وسیله افشین فرجی و بازجوهای حاضر شکنجه شده بود هنوز آزارم می داد. در این حین نریمان با فریاد گفت: " عوضی خودت را به موش مردگی نزن فکر نکن ما نمی دانیم بعد از عملیات فروغ رژیم شما را استخدام کرده برای نفوذ به داخل سازمان، الان هم هر چه داری باید اعتراف کنی و گرنه امروز به غیر از کتک، آمپول نیز خواهی خورد. ذهنم هنوز روی آمپول گیر کرده بود که رقیه عباسی وارد شد و گفت: " این آشغال هنوز اعتراف نکرده، شما چقدر بی عرضه هستید که نتوانستید این حرامزاده را به حرف بیارید. "
تا آن روز من حتی یک تار موی رقیه عباسی را ندیده بودم ولی رفتار او جالب بود زن ایدئولوژیک و شورای رهبری سازمان امروز توی گوش من که نامحرم او بودم یک کشیده زد و با پر روئی تمام به نفراتش گفت: " به این عوضی گفتید ما می دانیم چه هتل پنج ستاره هایی که نرفته و بعد هم اسم دو سه هتل را آورد. "
حالم از دست این خواهر ایدئولوژیک به هم می خورد در دنیای مردانگی البته در دلم حرفی که شایسته او بود نثارش کردم.
بر خلاف بازجوئی در روزهای قبل بعد از رفتن رقیه عباسی لباس هایم را به زور از تنم در آوردند و لختم کردند سپس کتک مفصلی با چوب اوکالیپتوس خوردم. یکی از بازجوهای بیرحم و نامرد سازمان به نام حسن رودباری طوری میزد گوئی عهد کرده خودش در شکنجه نام آور شود، با هر مشت و چوبی که می خوردم گوئی بیشتر دلم می خواست بهای حماقتی که از من سر زده بود را بپردازم. و از طرفی مثل این بود نهالی در درونم رشد می کند تا از این پس به جای مبارزه بیشتر به فکر انتقام از رهبران سازمان باشم.
آش و لاش لباسهایم را پوشیدم کارشان با من تمام شده بود چون نفر بعدی برای شکنجه شدن منتظر بود و در انتظار نگه داشتن احمقهایی مثل من اصلا کار خوبی نبود، تمام بدنم درد می کرد ولی در کمال شگفتی بعد از ساعت ها شکنجه بیشرمانه با احترام کامل به بازداشتگاه محل اقامت مان راهنمائی شدم.
به حسین بلوجانی در بازداشتگاه گفتم اینها از ما چه می خواهند؟ و او با لهجه شیرین کرمانشاهی گفت: به آنها نشان خواهم داد که مادر قحبه کیه؟ باید به آنها ثابت کنم این دشنام ها شایسته خودشان است به حسین باز فحش رکیک دادند اما حسین از اینکه مادر پیر و فداکار او را این چنین مورد دشنام قرار دهند آرام و قرار نداشت خیلی عصبی و خشمگین بود من که تا آن لحظه فحش را باد هوا می دانستم متوجه شدم حسین دشنام ها و تحقیر های بازجوهای سازمان را خیلی جدی گرفته است چون دنبال تیغ یا شیشه شکسته می گشت تا خودکشی کند.
از این رفتار حسین ناراحت شدم حسین در واقع یک بچه بود او نگرانی را در چهره ام دید، کم کم آرام گرفت و با هم انس پیدا کردیم و به خاطر اینکه بیش از این دچار تشویش روحی نشوم به من گفت: " اگر سالم از اینجا بیرون رفتی مادرم را پیدا کن و به او بگو لاف آخری کار دست حسین داد " با این جمله همه ی بچه های حاضر در بازداشتگاه خندیدیم ولی اعتراف می کنم اگر هزار بار برای عزیزترین نفراتمان گریه می کردیم بهتر از آن خنده ی تلخ بود. حوالی ظهر غذا آوردند حسین بلوجانی به بهانه اعتراض به شکنجه قصد داشت غذا نخورد. یدالله گفت: " حسین جان اگر غذا نخوری بیمار می شوی، ناگهان حسین شروع به گریه کرد. مثل همیشه پرویز احمدی هم نبود او را تسکین دهد. دیگر همه فهمیده بودیم که جان و وجود ما برای سازمان اهمیتی ندارد. یدالله گفت: " نشریه این هفته مجاهد فکر کنم خیلی پر بار خواهد بود. منظورش را پرسیدم جواب داد: " هزار نفری از ما را می کشند و بعد هم می گویند در چک امنیتی هزار نفر نفوذی پیدا کردیم و به سزای اعمال خودشان رساندیم. این حرف یدالله برای من آزار دهنده بود و خیلی تکانم داد گوئی من هم مثل حسین باید موضوع را جدی می گرفتم. نیم ساعتی گذشته بود که از داخل حیاط قلعه (شکنجه گاه قرارگاه اشرف) حکیمه و فکر می کنم نفر بعدی فرشته شجاع بود بلند بلند عربــده می کشیدند: " مزدورها گوشتان را خوب باز کنید، داریم مسائل مربوط به اعدام شما را حل و فصل می کنیم. یا اعتراف یا اعدام.
یکی از افراد بازداشتی و شکنجه شده از یکی از سلول های بازداشتگاه فریاد زد: " اولین نفر مرا اعدام کنید چون حالم از دیدن لجن هایی مثل شما به هم می خورد. "
بلافاصله درب آهنی همان سلول باز شد البته با طرز باز شدن درب ها در روزهای قبل فرق می کرد، فریاد بازجوهایی که شکنجه می کردند بیشتر از افرادی بود که شکنجه می شدند، طوری صداهای ناهنجار به گوش می رسید که گوئی دو تا گردان پیاده نظام با هم درگیر شدند.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی