برای بار سوم در یک روز، از بازداشتگاه مخوف قرارگاه اشرف به اطاق شکنجه منتقل شدم، هیجان روحی خاصی بر وجودم مستولی شده بود گاهی می خندیدم و گاهی گریه می کردم، تنش های عصبی ناخود آگاه در وجودم غوغا می کرد، توپ فوتبال شده بودم و کم کم ترس از زنده نماندن و مرگ به سراغم آمد و جالبتر از همه این بود زنهای عضو شورای رهبری که نقش بازجوهای بیرحم را برای ما داشتند خودشان را کمتر از مردان شکنجه گر نمی دیدند و سعی می کردند در بکارگیری خشونت جسمی و روانی با بازجوهای مرد شکنجه گر رقابت کنند، بازجوهای زن بعضی وقتها به غیر از کابل و زنجیر و میله آهنی که در بازجوئی ها از آن استفاده می کردند تو سری یا سیلی محکمی بر گوش ما مردان نیز می زدند البته اگر مسائل شرعی در میان نبود شاید با ما دست به یقه هم می شدند. ولی در یک مورد خاص بر مردان پیشه گرفتند و آن فحش های رکیکی بود که نثار ما می کردند. فکر نمی کنم هیچ مرد عادی به خود اجازه دهد چنین دشنام های زننده ای را بر زبان بیاورد ولی زنان شورای رهبری این گوهران بی بدیل مریم رهایی که به بازجوهای قلدر و بی سر و پا مبدل شده بودند هیچگونه ابایی از رفتار و گفتار لمپنی نداشتند.
پس از شکنجه ی سختی که متحمل شدم به بازداشتگاه انتقالم دادند در آن شرایط دردناک علیرغم دردی که در همه وجودم حس می کردم پرسش هایی مدام ذهنم را سخت به خود مشغول کرده بود که من کی هستم؟ از کجا آمده ام و به کجا می روم؟ یادم میاد زمانی بود که خود را فردی آگاه، آزاد و مختار تلقی می کردم، حرفهای به اصطلاح یک من و چند غاز می زدم و گاهی دوست داشتم با کلمات بازی کنم و تا حدی خود را سیاسی می دانستم ولی حالا مثل این که افکار و آرمان هایم نم کشیده باشند و اثر کمرنگی از آن در وجودم باقی مانده بود، به خودم می گفتم ای کاش به همینجا ختم می شد و بپذیرم من جزئی از افراد عادی جامعه هستم و نه عنصر سیاسی. تا آن موقع به یاد ندارم که هیچ وقت به خودم اجازه داده باشم حرف بدی به ذهنم خطور کند ولی آن لحظه گوئی هر آنچه که در کوچه پس کوچه های شهرمان و از زمان کودکی و یا تحت بازجویی از سوی بازجویان سازمان که عناصر مهم و کلیدی رجوی بودند یاد گرفتم را می خواستم نثار مسئولین و رهبران سازمان کنم چون سر انجام این امر مهم را فهمیدم رهبران سازمان همه ی ویژگی های یک انسان شیاد و فریبکار و بیرحم را دارند و شایستگی ندارند تا اصطلاح مبارز سیاسی را یدک بکشند. پس از مدتی حسین بلوجانی را از اتاق شکنجه آوردند با دیدن تن زخمی و روح آواره او افکارم یک دفعه به هم خورد حسین زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد پس از بسته شدن درب به آهنگ کلماتش افزود، آشغالها، کثافت ها و نامردها. او در حالتی از ناهشیاری می گفت: اگر دستم به شما برسد آنوقت می فهمید نفوذی چه کسی است؟ به زودی همدیگر را بهتر خواهیم شناخت.
بر خلاف هر روز حسین از همه ما آش و لاش تر بود و حق هم داشت اینگونه به مسئولین سازمان فحش بدهد.
وقتی وضعیت جسمی حسین را دیدم که به شدت شکنجه شده و نای ایستادن نداشت یاد حرفهای رهبر عقیدتی جناب مسعود افتادم که در نشست جمعی با ژست به نقل از امام حسین می گفت: اگر دین محمد جز با کشته شدن من استوار و پابرجا نخواهد ماند پس ای گلوله ها مرا دریابید..
البته این مقایسه شاید نادرست باشد امام حسین مظهر عطوفت بود و مهربانی اما مسعود رجوی یک مرد شکنجه گر تمام عیار است و تفاوت از بی نهایت منفی تا بی نهایت مثبت بود نمی دانم چه شد یاد مقطعی از تاریخ اسلام افتادم که معاویه و یزید نیز خود را جزو پیروان محمد (ص) معرفی می کردند، البته مقایسه حتی معاویه و یزید نیز با رفتار و عملکرد مسعود رجوی کاری نادرست است زیرا هیچ کجای تاریخ ذکر نشده معاویه و یزید نیروهایشان را شکنجه کردند در حالی که مسعود رجوی شکنجه گر کادرهای تشکیلاتی سازمان خود بود.!! چند روزی از بازجوئی خبری نبود گوئی بازجوهایمان نتیجه ی بازجویی های وحشیانه را جمع بندی می کردند ولی بیکباره بیرون کشیدن ما از بازداشتگاه و انتقالمان به اتاق های بازجوئی سرعت و شتاب فوق العاده ای گرفت. فکر می کردیم آنها بعد از بازجوئی ها در نهایت متوجه شده اند ما نفوذی نیستیم، اما گمان نادرستی داشتیم جمع بندی آنان بر این مبنا بود که اکیپ شکنجه گر کم دارند و با سازماندهی قبلی نمی توانستند حق و حقوق مسعود و مریم را از حلقوم ما بیرون بکشند!!
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی