درد دل حمید حاجی پور عضو جداشده مجاهدین

من حمید حاجی پور که درتاریخ 31 فروردین 1388 ازسازمان جدا شدم وبعد ازیک ماه ونیم مراحل قانونی درعراق وایران با سلامت و بدون هیچ مشکلی درکنارخانواده ام هستم.من حمید حاجی پورکه درتاریخ 31 فروردین 1388 ازسازمان جدا شدم وبعد ازیک ماه ونیم مراحل قانونی درعراق وایران با سلامت و بدون هیچ مشکلی درکنارخانواده ام هستم. البته خودم هیچ انتظارنداشتم که روزی بتوانم ازاین سازمان جدا شوم. صادق تربگویم درآن فضای مغزشویی وکنترل ذهن چنین توانی را درخودم نمی دیدم وسازمان همه چیز را از ما سلب کرده بود.همیشه هم درخلوت خودم این سؤال را ازخودم میکردم که آیا روزی میشود مثل بقیه انسانها در کناراعضای خانواده ودر وطنم ایران باشم. قلبا دوست داشتم به این آرزو برسم وبه آن دست پیدا کنم ولی مسعود رجوی خائن آنچنان ما را درغار وقبردرونی خودمان پنهان کرده بود که دیگرحتی شهامت بیان این خواسته راهم نداشتم چه رسد به اینکه تحقق آنرا به انتظاربنشینم.! گرچه درنهایت به این آرزوی دیرینه ام رسیدم ولی با تمامی وجودم این زندگی وتولد جدیدم را مدیون اول خدا وبعد انجمن نجات و برادرم وتمامی عزیزان خودم که درخوشیها وسختیها ودرنبودم برایم اشک ریختند وهمیشه با یادآوری خاطرات گذشته جای خالی مرا پرکردند، هستم. دراینجا بایستی اعتراف بکنم که آنچه مرا سرحال نگهداشت وخمیده نکرد همین خاطرات شیرین گذشته ام با شما عزیزان بود. برخلاف سازمان که میگفت بایستی همه خاطرات گذشته خود را طلاق بدهید وذهن خود را همیشه
صفرصفرنگهدارید و فقط به اهداف جاه طلبانه سازمان ورهبری خائن آن فکرکنید. میدیدم اگراینها را هم ازدست بدهم دیگرهیچ هویتی ندارم. ازدست دادن خاطرات خانواده ودوستان برایم خیلی سخت بود چون شب وروز با آن زندگی می کردم ودرنهایت با همین انگیزه وعشق توانستم مجددا به آغوش گرم وطن وخانواده ودوستان برگردم. من سال 68 به سازمان پیوستم تقریبا 6 ماه به تبادل اسرا مانده بودکه از قضا خیلی ازما اسرای اردوگاههای صدام حسین معدوم ازآن بی اطلاع بودیم ولیکن سازمان ازاین غفلت ما سوء استفاده کرد و با دروغ وکلک روی ما کارکرد تا جذبشان شویم.
من هم که اصلا زمینه سیاسی نداشتم وهمیشه هم ازسیاست متنفر بودم. در دوران سخت اسارت بدلیل مشکل جسمی که پیدا کرده بودم پیش خودم گفتم میروم پیش مجاهدین و بعد از اینکه عمل جراحی کردم وسلامتی خود را بازیافتم از آنان جدا میشوم غافل از اینکه رفتن به درون سازمان راحت بود ولی خارج شدن ازآن بسیارسخت وچه بسا ناممکن مینمود. درهمان ایام واندک زمانی بعد با داستان جنگ کویت روبروشدم که تعداد قابل توجهی ازاسرا ازسازمان گریختند و یا رسما البته با مصائب ومشکلات فراوان از سازمان خارج شدند خیلی دلم میخواست من هم خارج شوم آخرهیچ تطابقی با اعمال سازمان نداشتم ولی یک ترس همیشه دنبالم میکرد وذهنیت عجیبی داشتم نه اینکه به اصطلاح لباس اپوزیسیون دولت ایران را پوشیده بودم وسازمان هم ترویج میکرد با این وجود اگربه ایران برگردید بلافاصله اعدام میشوید ویا اگراعدام نشوید یک روزدرخیابان بطورساختگی شما را زیرمیگیرند وبه کشتن میدهند وخلاصه به اشکال مختلف شما را از گردونه زندگی خارج میکنند وهمین باعث شد بیشتربترسم واز رفتن به ایران صرفنظرکنم وازطرفی هم میدیدم سازمان با بچه های جدا شده به سختی برخورد میکردند وخیلی ها را هم تحویل استخبارات وزندانهای صدام میدادند لذا احساس میکردم راه برون رفتی ندارم. خلاصه بعد ازاینکه اوضاع عراق مقداری به آرامش رسید درسال 70 تا 75 دوعمل جراحی داشتم که دربیمارستان مدینه الطب عراق توسط دکترهای عراقی انجام گرفت وازآن پس میبایستی پروسه درمانی ونقاهت را طی میکردم وهمین عمل جراحی باعث شد که در یگانهای رزمی سازماندهی نشوم وتا قبل ازخروج ازسازمان دریگانهای اداری وپشتیبانی سازماندهی شده وبه کارگرفته شوم.
کلا دراین دوران نه اینکه ماهیت سازمان برایم روشن نشده باشد وشناخت پیدانکرده باشم چرا که هرکسی که وارد سازمان میشد درهمان سال اول خیلی خوب سازمان را میشناخت وبه ماهیت فریبکارانه آن پی میبرد ولی هنوز توان تصمیم گیری را درخودم نمی دیدم تا بتوانم ازشرسازمان خود را نجات بدهم. آنچه که مرا تکان داد وتوانستم به خودم بیایم وخودم را پیدا کنم سال 1380 درجریان نشستهایی با عنوان طعمه بود که شخص رجوی مسئول برگزاری آن جلسات طاقت فرسا وکشنده و زجرآور بود. گرچه خودم مثل سایرین سوژه اصلی آن نشستها نبودم ولی با پوست وگوشتم طعم تلخ سیاست پست وایدئ‍ولوژی پست رجوی را دیدم وچشیدم که چطوربرای رسیدن به تمایلات فردی وجاه طلبانه برآمده ازایدئولوژی کثیف خود شخصیت افراد را خرد وخمیرمیکرد.
دراین دوران که سخت ترین دوران همه ما درسازمان بود، همه حالت روانی پیدا کرده بودیم.
ازساعت 8 صبح تا 2 نصفه شب نشستهای به اصطلاح ایدئولوژیک وتشکیلاتی داشتیم که مثل عروسک کوکی هرچه مسئولین دیکته می کردند ما هم بایستی تکرارمیکردیم. با اینکه با سرویس بهداشتی کاری نداشتم ولی تنها جایی بود که میتوانستم خودم باشم الکی میرفتم می نشستم وبا خودم حرف میزدم وبه خودم میگفتم چرا اسارت دراسارت را انتخاب کردم.
با خودم میگفتم ایکاش با همان درد ومشکلات جسمی دراردوگاههای صدام میماندم تا مثل سایرآزادگان تبادل شده وبه نزد خانواده ام بازمی گشتم وهمین برایم شرافت می آفرید. درسازمان لعنتی هیچ کس خودش نبود از یکطرف نشستهای تشکیلاتی وازطرف دیگرنشستهای ایدئولوژیک { بخوانید جلسات مغزشویی } ونشستهای جاری و وحشتناکترازهمه جلسات عملیات جاری {بخوانید جلسات بازجویی ازخود ودیگران } وجلسات غسل هفتگی و… که همه اش برایم عذاب آور بود. البته تا قبل ازتحویل دهی سلاح خیلی سخت میگرفتند وبا افراد برخورد میکردند ولی بعد از اشغال عراق وکنترل پادگان اشرف به واسطه قوای امریکاییها اصلا دیگر توان برخورد شدید مثل سابق را نداشتند چونکه ماهم دیگرظرفیت شنیدن حرف آنان را نداشتیم.
تا قبل ازجنگ وتحویلدهی سلاح حتی سرتعداد فاکت عملیات جاری وغسل هفتگی خیلی فشار می آوردند ولی از آن دوران به بعد دیگرتعداد وکمیت فاکت مهم نبود وآدمها با نوشتن یک فاکت درنشست شرکت می کردند وبرای سازمان مهم شرکت در نشستها بود واین یعنی پایبندی به قوانین تشکیلات و پذیرش آن وهمین برای فرقه پوسیده رجوی کفایت میکرد وبدین صورت نیروها را به کنترل خود میگرفتند. خلاصه اینکه تا قبل ازتحویلدهی سلاح و جنگ امریکا وعراق درسال 82 خیلی تحت فشار روحی و روانی بودیم و به اشکال مختلف میخواستند زمان افراد را پرکنند ولی بتدریج و بطور خاص در سال 88 بعد ازاینکه نیروهای عراقی مسئولیت حفاظت اشرف را به کنترل خود در آوردند هزاران بار خدا را شاکر بودیم چون دیگراین حجم ازفشاربالای سر ما نبود واگرهم جلساتی بود دیگربی مایع و بی بخار بود ولی سازمان به ترفند دیگری برای کنترل نیروها متوسل شده بود وآن ایجاد فضای جاسوسی و پلیسی در بین نیروها بود و بشدت هم برجسته شده بود یعنی تمام افراد درسطوح مختلف تحت کنترل ونظرمسئول مستقیم خود ویا تحت نظردیگران قرارداشتند. مثلا به خاطراینکه افراد به مسئول خود شک نکنند که دارد او را می پاید وبه کنترل خود گرفته است واینکه نیروها ذهنشان به مدارج ومسولین بالاترباز نشود مستمرا سازماندهی را عوض میکردند وبین خودشان نفرات همدیگررا بلحاظ پاییدن به همدیگرتحویل میدادند و درآخرش نیز گزارش وضعیت ازهمدیگر میگرفتند ودرنهایت هم گزارش وضعیت تشکیلاتی افراد را به فرمانده هرقسمت میدادند. جدا ازبحث تشکیلاتی هیچ کس حق خروج ازمقرخود را بدون اجازه وویزای مسول بالاترنداشت وهرکجا که می رفتیم می بایستی ردمان را میدادیم. حتی شبها که میخوابیدیم نگهبان شب تک تک افراد روی تخت چک و بازرسی میکردند وآمار میگرفتند یعنی همان کاری که در دوران اسارت در اردوگاههای صدام داشتیم و بازهم اسارت دراسارت. آنهم درسازمانی که ادعای کذایی دستیابی به آزادی ودمکراسی!! برای مردم ایران داشت درحالیکه در درون مناسباتش وبا نیروهای درونی خود نقش زندانبان وزندانی را بازی میکرد.
دردوران اسارت دراردوگاههای صدام حداقل یک حسن برایمان داشت واینکه با خودمان یکی بودیم ودرون وبیرون ما یکی بود وبیگانه نبودیم ولی درفرقه رجوی وتشکیلات فریبنده آن درطی 20 سال گذشته هیچ کس خودش نبود وازجمله خودم که همیشه با سازمان وبا خودم دوگانه ومتناقض بودم. آنها اجازه نمیداند که خودت باشی چونکه اگرچنین میشد دیگرتشکیلات معنی نداشت. نکته بعد که سازمان درجریان جنگ امریکا وعراق با آن درگیربود بحث خانواده ها بود که از ایران برای دیدار فرزندان خود به عراق و به پادگان اشرف می آمدند. سال 82 که اولین دیدار را با خانواده ام بعد از15 سال داشتم سازمان 2 ساعت برایمان جلسه توجیهی گذاشت وخط وخطوط مشخص کرد که خانواده ها را تحویل نگیریم چونکه ازنظرافکارپست رجوی خانواده بمثابه کانون فساد تلقی میشد و بر خلاف سنت پیامبر خدا جن و بسم الله میدانستند که بایستی از آن دوری میکردیم. آنقدر علیه خانواده درگوش افراد میخواندند که طرف به نقطه ای میرسید و او را وادارمیکردند که به ملاقات خانواده اش نرود و یا مواردی داشتیم که نیروهای مغزشویی شده درملاقات به خانواده هایشان بشدت اهانت میکردند. فرقه رجوی اعتقاد داشت و به ما نیز القاء میکرد که چنانچه دربرخورد اول مقابل خانواده خودت ایستادی و راه ندادی پیروز!! شدی ولی اگر با مهربانی وعطوفت با خانواده برخورد داشته باشید مجددا بایستی انتظار دیداربعدی را داشته باشی ودیگرخانواده کوتاه نمی آید. همواره برخورد عاطفی وصمیمانه ما با خانوادههایمان باعث رنجش شدید مسئولین سازمان میشد وازاین بابت ازما حسابرسی میکردند وتحت فشارروحی وروانی قرارمیداند.
خدایا هزاربارتورا شکرگزارم که درهمان دیداراول به برادرم گفتم که درزندگی دنبال هرچیزی میخواهی برو ولی دنبال سیاست نرو و تمام تجربیات خودم را به او منتقل کردم واز او خواستم که زندگی عادی داشته باشد ودرکنارخانواده لذت ببرد. در دیدار دوم دراواخرسال 87 توانستم با برادرم برای اولین باربه تنهایی دیدار داشته باشم ولی با همه این احوال سازمان چون ظرفیت پذیرش دیدار بدون کنترل خود نیروهایش با خانواده هایشان را نداشت قبل ازدیدارتمام افرادی را که خانواده هایشان به درب پادگان اشرف آمده بودند را جمع کرد وبه دروغ میخواست به ما القاء کند که خانواده هایتان با وزارت اطلاعات آمدند تا مانع دیدارشوند که درآن جلسه مهدی برایی با نام مستعار و معروف احمد واقف، فرشته یگانه وزهره اخیانی حضورداشتند وبه ما دیکته کردند که به ملاقات خانواده هایمان نرویم وازعناصررژیم هستند وازاین دست خزئبلات میخواستند به خورد ما بدهند تا ملاقات صورت نگیرد.خوشبختانه چون دراتاق بغلی یک افسر امریکایی ویک نماینده حقوق بشر و دولت عراق حضورداشتند وما میبایستی مستقیم و بلا واسطه نظرنهایی مان را به آنها نیزمیدادیم که البته برگ برنده دست ما بود و میتوانستیم به آنها تکیه داشته ودرمقابل سازمان ازآنها دلگرمی وقوت قلب داشته باشیم. دراین وانفسا 2 نفرازما بنامهای غلامعلی میرزایی واسماعیل ونک متاثرازفشارهای سازمان حاضربه ملاقات با خانواده خودشان نشدند ولی من به همراه سایرین قبول کردم وبه دیدارخانواده ام رفتم وهمین اولین استارت رهایی من ازچنگال رجوی بود. درهمین دیدار ریل کار و پیگیرهای لازمه و قانونی را به برادرم یادآورشدم واوهم با کمک دولت عراق وایران پیگیرانه دنبال آزادی من ازتشکیلات رجوی شد وخوشبختانه زحمت وی به ثمرنشست وتوانستم برای همیشه از قید وبند اسارت رها شوم. اما تا قبل ازرهایی مدام مسولین سازمان برایم جلسه میگذاشتند وتحت فشارقرارمیدادند که بایستی مقابل تلویزیون سازمان علیه وزارت اطلاعات و برادرت که برای آزادی تودارد درعراق فعالیت میکند موضع بگیری وبگویی من به ایران ونزد خانواده ام نمیروم ودرپادگان اشرف جایم خوب است!؟
ولی من که دیگرتصمیم نهایی خودم را گرفته بودم زیربارنرفتم وهمه فشارهای سازمان را به جان خریدم. دراین وانفسا بارها وبارها صدایم کردند وبرایم جلسه گذاشتند که هر بار با بی اعتنایی ومقاومت من مواجه شدند ودرنهایت ازمن خواستند که فقط علیه سایت ایران اینترلینک وتلویزیون الفراط موضع بگیرم چرا که آنها با برادرت مصاحبه داشتند که بازهم قبول نکردم ودیگرآنها بودند که عصبانی شده وبه عجزوناتوانی افتاده بودند.
مژگان مهدویه، حکمت بنی عامری با نام مستعارحجت ومهنازگرامی ازجمله کسانی بودند که مرا تحت فشارقرارمیدادند و درمنتهای ناتوانی واستیصال به من میگفتند که چون با سازمان صفرصفرنکردی ودرون خود را بیرون نریختی الان وضع توخراب شده ومرزسرخ را رد کردی وداری به رهبری!! پشت میکنی.
خدایا تورا شکر و شکر وهزاران بار شکرکه عجب پشتی به سازمان ورجوی خائن کردم که برایم برکات فراوان داشت وهم اکنون نزد خانواده ام درآسایش کامل و بدورازمناسبات فرقه ای زندگی میکنم. انشاءالله که این نعمتی که به من ارزانی داشتی نصیب همه نگون بختها واعضای مغزشویی شده سازمان بشودتا بتوانندبا بازگشت به دنیای آزادوکانون گرم وپرمهرخانواده برای همیشه ازشرسازمان نجات پیدا کنند. کما اینکه من هم درتاریخ 31 فروردین 1388 برای همیشه ازشرسازمان رهایی یافتم و داستان بدین قراربود که نیروهای عراقی با تک تک ما مصاحبه داشتند وازما خواستند که انتخاب بکنیم یا ادامه حضوردرسازمان ویا خروج ازسازمان ودرنهایت بازگشت به وطن ویا زندگی دریکی ازکشورهای اروپایی را انتخاب بکنیم وچون من 24 سال غربت کشیده بودم وازخانواده ام بدوربودم خواستم که به ایران ونزد خانواده ام بازگردم.
جالب است وقتی خبر به رجوی خائن رسید که عده ای تصمیم به بازگشت به ایران را دارند درتاریخ 15 فروردین ازسوراخ موش پیام داد که هیچکس حق ندارد درجریان مصاحبه ها ازسازمان خارج شود اینکار یعنی فرارازمناسبات ومرزسرخ!! محسوب میشود و میخواست بدین صورت با توسل به اخطارهای توخالی ما را دربازگشت به وطن وخانواده مان بترساند ودرادامه با وعده و وعید ازما خواست که نه از کانال دولت عراق بلکه ازکانال سازمان بخواهیم خارج شویم درآن صورت اول قضیه را بیرونی کرده ودرعوض مبلغی هم میدهیم که خیلیها ازجمله خودم با پی بردن به مقاصد شوم وپلید رجوی قبول نکردیم وجواب دادیم ما صدقه نمیخواهیم ومیخواهیم حداقل درواپسین حضورمان دراسارتگاه اشرف به معنای دقیق کلمه خودمان باشیم وخود تصمیم بگیریم که البته پاسخ دندانشکن ما خیلی برای سازمان وشخص رجوی گران تمام شد. همین کار را هم کردم ودر31 فروردین 88 ازسازمان جداشدم وخوشحال بودم چونکه در آغوش خانواده ام بودم ولی ازطرف دیگرناراحت بودم وهستم چرا که میبینم دوستان زیادی دارم که کماکان دراسارت هستند ومثل من نتوانستند طعم رهایی وآزادی را بچشند و امیدوارم که هرچه سریعتربا کمک شما عزیزان درانجمن نجات این فرقه کثیف کاملا پاشیده شود و بقیه نفرات بتوانند به آغوش وطن وخانواده خود بازگردند. درپایان بگویم وتصریح کنم که خیلی خوشحال هستم ازاینکه برگشتم ونزد خانواده ام هستم. هنوزهم باورندارم که خارج ازسازمان دارم زندگی میکنم چونکه سازمان به دروغ میگفت که خانواده های شما سالی یکبارهم نمی توانند گوشت بخورند وقدرت خرید میوه وسایرمایحتاج زندگی را ندارند و کلی ازاین دست مزخرفات تحویل ما میداد وتاکید داشت که به ایران نروید چرا که کسی نیست که ازشما حمایت کند ولذا دوران بدی را خواهید داشت وخصرت الدنیا والاخره میشوید!؟ وبدین صورت میخواست ما را دراسارت نگهدارد تا بوی خوش زندگی را نچشیم. لعنت خدا وخلق خدا براو باد که سرنوشت عده ای را به بازی گرفته است. تنها پیامی که برای دوستان سابقم دراسارتگاه اشرف دارم این است که سعی کنند یکبارهم که شده خودشان باشند و اراده بکنند وتصمیم نهایی را درخلوت صادقانه خود بگیرند وازشرسازمان نجات یابند که مطمئن هستم همچون من یک انتخاب وتولد جدید خواهید داشت. بایستی باورکنید که درایران برخلاف دروغهای سازمان کاری با ما ندارند و راحت میتوانند زندگی کنند. باور کنید اعتمادی که درایران به من شده است هیچوقت طی حضورم درسازمان ندیدم. ایران وخصوصا شمال بزرگترین نعمتی است که ازآن بدوربودم وخوشبختانه هرچند با تاخیرزیاد ولی بدان دست یافتم ولی درآرامش هستم. آرزودارم شما نیزهرچه سریعترتصمیم به بازگشت به وطن ودنیای آزاد دریک کشوراروپایی را بگیرید وبرای همیشه به رجوی یک نه بزرگ بگویید. راستی همین هفته پیش بود که شاهد بازگشت دوست گرامی خود اکبرمحبی به کانون گرم خانواده اش دراستان گیلان بودم وحقا که خانواده اش وشخص خودم بی نهایت ازاین دیدارخوشحال وشادمان شدیم وجا دارد که ازفرصت استفاده کرده وبرایش آرزوی تندرستی وموفقیت درزندگی جدید را داشته باشم.
به امید رهایی و بازگشت تمام اعضای ناراضی اسارتگاه اشرف به وطن وآغوش گرم و پر مهر خانواده.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا