بعد از کلی انتظار و تلاش تمام سختی ها را به جان خریدم و به عراق سفر کردم. وقتی به کشور عراق رسیدم احساس می کردم کنار فرزندم هستم نمی دانید که چه شوقی داشتم انگار که دنیا را به من داده بودند. از هُتل به سمت محلی که فرزندم در آنجا بود حرکت کردم توی ماشین آنقدر خوشحال بودم که اشک از چشمانم ناخداگاه سرازیر می شد. بعد از یکی دو ساعت ماشین مرا به محلی که فرزندم بود پیاده کرد.بر روی درب آن محل نوشته شده بود:کمپ عراق جدید ولی من آنجا را به نام پادگان اشرف می شناختم. از خانواده هایی که کنار درب پادگان تجمع کرده بودند سئوال کردم که می توانم فرزندم را ملاقات کنم کسی جواب قانع کننده ای به من نمی داد، معلوم شد که این پادگان نیست یک زندان است مثل زندانی است که در جزیره بنا شده و جزیره وسط اقیانوس است و کسی نمی تواند با زندانی ها ملاقاتی داشته باشد.از شیوه برخورد سران سازمان با خانواده ها چیزهایی شنیده بودم ولی برایم ملموس نبود تا اینکه به عینه دیدم که با چه انسانهای وقیح و پستی مواجه هستم. هر چه فریاد زدم حنجره خودم را پاره کردم که من بعد از چندین سال می خواهم فرزندم را ملاقات کنم کسی جواب مرا نمی داد. آیا سران سازمان خودشان را جزء انسان می شمارند؟ چگونه اینها دم از آزادی و دفاع از حقوق بشر می زنند؟ به چه کسی درد خودم را بگویم؟ به حقوق بشر، به صلیب سرخ و یا سازمان ملل؟ مگر این سازمانها نمی بینند که رجوی چگونه فرزندان ما را به اسارت خودش گرفته؟ در کجای قانون دنیا ثبت شده که پدر و مادری که چندین سال از فرزندانشان به دور بودند حق ملاقات با فرزندانشان را ندارند؟ کجاست آن عدالت؟ کشورهایی که دم از دمکراسی و آزادگی می زنند پس کجایند؟ کجایند که ببینند رجوی فریبکار و دروغگو چندین سال است که فرزندان ما را به اسارت خودش گرفنه و ما را داغ دار کرده؟ پس چرا صدای ما را نمی شنوید؟ گناه ما چیست؟ چند روزی که پشت درب زندان رجوی بودم مستمر دعا می کردم و می گفتم خدایا فرزندم را از این هیولای آدم خوار نجات بده و خدایا هر چه زودتر رجوی و دوستانش را سر به نیست کن که فرزندم نجات یابد. رجوی بداند که دست از مبارزه بر نمی دارم تا توان دارم با فرقه رجوی مبارزه خواهم کرد و فرزندم را از چنگ او در می آورم.
حلیمه کازرانی مادر زندانی در اشرف اسماعیل ونک