اصولاً سازمان برای بعضی از پایگاه های خودش از خانه های اجاره ای یا ساختمان های اهدایی صدام حسین استفاده می کرد که در کنار هم قرار داشتند و برای پیشبرد و دسترسی داشتن به همدیگر قسمتی از دیوار بین خانه ها را خراب میکرد، از طرفی هم نمی خواست که رفت و امدهایشان مورد کنجکاوی همسایگان قرار بگیرد. بعضی از بچه ها که خانه هایشان تو در توی چنین ساختمانهایی بود توسط مادرشان و یا فرد دیگری از وسط دیوارها می گذشتند و به مهد کودک می آمدند. البته بیشترین بچه های ما از پایگاه های دیگر بودند. هر روز بچه ها سر ساعت هشت صبح توسط پیک به ما سپرده میشدند و ما انها را تحویل میگرفتیم. خود ما مربیان ساعت هفت و نیم سر کار می رفتیم و شکل کار اینجوری بود که بچه ای که مادرش مربی کودک بود حق نداشت توی آن بخشی که مادرش کار میکند، باشد و به همین خاطر مربیان اول بچه هایشان را به مهد کودک میگذاشتند و بعد به نوبت از هر بخشی یکنفر میرفت در حیاط و بچه ها را تحویل میگرفت بعد از اینکه انها به داخل مهد کودک می آمدند لباس انها را در می آوردیم و لباس راحت به تن انها می کردیم و انها را در صف قرار میدادیم و مثل سر باز از آنها می خواستیم که یک دور رژه بروند و مثل سرباز درجا بزنند و یک دو سه کنند و در مقابل تمثال مسعود و مریم سرود بخوانند و درود بفرستند. با این کار کودکان معصوم را مثل سربازان ارتشی بار می اوردیم و دنیای شادی و کودکانه آنها را میگرفتیم. توی یک مطلبی خواندم که ارتش عثمانی هم برای اینکه سربازان خشنی برای جنگ ها تربیت کنند از همان ابتدا چنین رفتاری می کرده اند. هر بخش چهار مربی و شانزده بچه داشت که هر هفته چهار بچه تعیین میشد که تحت مسولیت یک مربی قرار میگرفت و کار مربی یاد دادن، نظافت کردن، خواباندن و غذا دادن انها بود. به نظرم انها روش تربیتی را میخواستند سبک سوئد پیش ببرند واین را زمانی من متوجه شدم که دیپلم سوئد را گرفتم و یکسال در مورد تربیت کودک اموزش دیدم و چند سال هم بعنوان مربی کودک کار کردم البته میخواستم لیسانس تربیت کودک بگیرم که پلیس مخفی سوئد از هر گونه رشد و فعالیت من ممانعت میکرد و کاملا توی تور انها بیگناه افتاده بودم که خیلی چیزها را از دست دادم که بعدا به ان اشاره مفصل خواهم کرد. در هر حال تفاوت زیادی بین این دو نوع سبک تربیتی وجود داشت. ناگفته نماند هر کار و روش و سیستمی که در سازمان انجام می شد، قرار بود در ایران بعد از سرنگونی انجام شود. بچه هایی که من باهاشان کار میکردم بین دو یا سه ساله بودند. اولین روز مهد کودک من با چهار بچه شروع شد سه دختر و یک پسر از همکارانم پرسیدم چه وظایفی من دارم که با بچه ها باید انجام دهم انها گفتند هرتجربه ای که در مورد بچه خودت داری انجام بده و اگر احساس کنیم اشتباهی انجام میدهی تذکر میدهیم. خیلی سخت بود بدون اموزش بخواهم کار تربیتی که بسیار ظریف و حساس است انجام بدهم و این کار بسیار تفاوت داشت بین تربیت اجتماعی تا تربیت خصوصی و خانوادگی به هر حال ان روز به جلوی چهار بچه تحت مسئولیتم رفتم و خودم را معرفی کردم و از اونها هم خواستم که خودشان را معرفی کنند و بعد کتابی را که حاوی عکس چند حیوان بود با صداهای حیوانات به انها معرفی کردم و اونها شروع به خندیدن کردند. بعد که دیدم که موضوع جالبه براشان شکل راه رفتن اون حیوانات را هم انجام دادم. یک پسر بود که اسمش آرش بود، خیلی ناز و با هوش بود و همه چیز را زود یاد میگرفت. دختری هم بود بر عکس آرش که دلش نمی خواست چیزی یاد بگیرد او مشکل معد ه ای داشت و بخاطر همین نیاز داشت بیشتر از لحاط نظافت به او رسیدگی شود من سعی میکردم مانند فرزند خودم این بچه را تر و خشک کنم و مانع خوردن بیش ازحد او بشوم که مادرش مخالف بود البته مادرش در اشپزخانه هتل کار میکرد و طبیعتا این مخالفتها باعث میشد شکل تربیتی به نحو احسن پیش نرود. آرش روزها خوابش نمیبرد و کمی عصبی بنظر میرسید پدر و مادرش را از دست داده بود و او را تحت سرپرستی پدر و مادر دیگری قرار داده بودند. هر چند که در سازمان این حقه و نیرنگ وجود داشت که مثلا توجه دارند به بچه هایی که پدر و مادر ندارند، اما واقعیت این نبود. همه بچه ها چه با پدر و مادر و چه بدون آنها تنها بودند روز اول سخت بود با آرش کنار آمدن و مربیان گفته بودند که بسیار باید قاطع با او رفتار کنی. راستش را بخواهید من نمی خواستم از روش زور با آرش برخورد کنم. او موقع خواب سر و صدا میکرد و نمی خواست بخوابد اول سه تا بچه ها را خواباندم و به طرف آرش رفتم و از او خواستم که بخوابد صدای مربیان بلند شد و تهدید این بچه معصوم می کردند که اگر نخوابد تنبیه می شود او را به نزدیک خود بردم و از او خواستم که توی چشمای من نگاه کنه و به من بگه چرا نمی خوابه اول قبول نمی کرد ولی بعدا به چشمان من خیره شد و شروع کرد به خندیدن. پیشنهاد من برایش جالب بود و به همین خاطر پذیرفت دستانم را توی سر قشنگ بی نوازشش به آرامی چنگ بزنم و برایش شعر بخوانم. تا مدتیکه من با آرش کار کردم او هر روز میخوابید و هر وقت که این پسر ناز را میدیدم بی اختیار بغضم میگرفت و به طرفش میرفتم و دلم میخواست تمام وقتم را به او بدهم یک روز وقتیکه توی دستشویی مشغول عوض کردن پوشک یک بچه بودم آرش محکم به زمین میخورد و گریه میکند وقتیکه برگشتم به اتاق تا مرا دید گفت ماما من زمین خوردم و بطرفم امد به محض اینکه نزدیک شد یکی از مربیان گفت ارش تو باید تنبیه بشوی. الهام مادر تو نیست و باید بری کنار دیوار بایستی و حق بازی با کسی را نداری.او رفت و کنار دیوار ایستاد و نگاه من میکرد و میگفت ماما کمکم کن من به جلو رفتم و گفتم چی شده سرش را نشانم داد که زمین خورده اوردمش و کمی سرش را ماساژ دادم گریه اش متوقف شد. برای او و سه بچه دیگر شروع کردم شعر خواندن و بازی کردن. همکارم که دختر جوانی بود به ارامی به من گفت این یکی از فاکتهای اشتباه شماست و من هم در جواب گفتم شما مواظب بچه های خودت باش.هفته بعد آرش را به پایگاه دیگری بردند و من هرگز او را ندیدم. در نشستهایی که داشتیم بچه های معصوم هر کدام مانند ادم بزرگ مورد بحث قرار میگرفتند و بسیار درد ناک است که بخواهم انها را ریز کنم و بنویسم ولی بر خورد ما در مقابل این بچه های معصوم بسیار دگم و ارتشی بود هر روز ساعت ۱۱ بچه ها غذایشان را میخوردند و ساعت ۱۲ به خواب ناز میرفتند و در بعضی از مواقع بعضی از بچه ها نمیخوابیدند و مربیان سعی میکردند انها را بخوابانند چهل و پنج دقیقه گاهی زمان میبرد که انها بخوابند برای بچه ایکه چهل و پنج دقیقه بیدار بود و حالا که خوابش برده بود بعد از یک ربع او را بیدار میکردند و اصولا چنین بچه هایی نحس بودند و عکس العملشان با پرتاب اسباب بازی و مو کشیدن بچه های دیگر شروع میشد هیچگونه هوا خوری برای بچه ها نبود و تمام زمان مربی با جیغ و داد و نوشتن فاکتهایی که از بچه ها میدید و روی تابلو می نوشت که شب در موردشان صحبت کند. در زمانیکه بچه ها می خوابیدند کار ما خورد کردن گوشت و یا پاک کردن سبزی و یا پوست گرفتن بادمجان بود ویک روز درمیان کتاب می خواندیم. کتابها بیشتر در رابطه با کشورهای سوسیالیستی و نوع حکومت انها بعد از به قدرت رسیدن بود. یادم میاد کتابی میخواندیم در مورد انقلاب کوبا و نحوه نوع تربیت کودک در انجا وقتیکه چنین کتابهایی خوانده میشد، یاد شاه و ساواک می افتادم که می گفتند مجاهدین مارکسیستهای اسلامی هستند و سوال برایم پیش می آمد که چرا سازمان مجاهدین متمرکز شده اند روی کشورهایی با ایدئولوژی های توتالیتر؟ کتابی که ما می خواندیم در مورد کمبود مربی کودک بود که کوبا از زنان تن فروش بعنوان مربی استفاده میکرد و بعد از کتاب خواندن می خواستند نقطه نظرات خود را در مورد کتاب بیان کنیم راستش من اصلا مخالف دولت کوبا نبودم و نیستم بنظرم کوبا اولین کشور در جهان است که سطح پاکیزگی و بهداشت را رعایت میکند و دارو و بیمارستان بصورت رایگان در اختیار مردمش قرار میدهد ولی ایا مردم این کشور آزاد هستند؟ ایا توانسته اند در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند؟ آیا کوبا یک کشور دمکراتیک است؟ آیا زنان تن فروش که در رابطه با تن فروشی اسیبهای فیزیکی و روانی دیده اند و خود انها نیاز به اموزش و نگهداری و غیره دارند صلاحیت داشتند که از تن فروشی به شغلی حساس و ظریف دست یابند؟ سوال هایی بود که من داشتم و هرگز جوابی برایشان نگرفتم. آنها مرا زنی ابله بیسواد و فاقد درک صحیح از جامعه میپنداشتند. من آدم سیاسی نبودم و هرگز ادعایی در این مورد نداشتم ولی من دوست نداشتم در کنار کسانی قرار بگیرم که فکرشان با فکر من هیچگونه همخوانی ندارد. از نقل و انتقالم به پایگاه جدید یعنی اولین زندان من بعد از اعلام جدایی از درون سازمانی که شباهت زیادی به سازمانهای مافیایی داشت بگم. وسائلم را خانمی که مسئول تشکیلاتی ام بود جمع کرد و مرا به پایگاهی برد که هرگز انجا نرفته بودم و نمیدانستم که این پایگاه در همان کوچه ای که ما زندگی میکنیم وجود دارد. این پایگاه مقابل پایگاه های ردیف شده بود ولی خیلی پاین تر نزدیک به کوچه اصلی که به خیابان منتهی می شد دو اتاق داشت و یک حیاط کوچک که یکی از اتاقها بعنوان اشپزخانه استفاده می شد و تقریبا سبک قدیمی بود و از حمام و دوش خبری نبود. وقتیکه به آنجا رفتیم من متوجه شدم که تعداد زیادی از خواهرهای رده بالا در خواب ناز فرو رفته اند و این خواب حاکی از یک نشست طولانی شبانه بود که انها شب قبل داشتند. خود من در نشست های شبانه زیاد بودم ولی صبح باید در سر کارحاضر میشدم انروز فهمیدم که سازمان تبعیض بین افرادش می گذاره. انها تا ساعت دوازده ظهر انجا بودند و بعد یکی یکی از انجا رفتند خانمی که مرا همراهی کرده بود گفت همینجا بمان که برایت غذا بیاورند و از اینجا حق تکان خوردن نداری و بعدا رفت. پسرم را به داخل حیاط بردم و شروع کردیم به بازی کردن و خندیدن ولی از غذا خبری نبود به طرف یخچال رفتم و مقداری شیر و تخم مرغ در یخچال بود بلافاصله شیر را بیرون اوردم و هر کداممان یک لیوان شیر نوشیدیم و بعد از بازی خسته شدیم و به اتاق برگشتیم و خوابمان برد. چون که من شب قبل هم نخوابیده بودم حدود ساعت ۵ بعد از ظهر بود که با سر و صدای مسئولم از خواب بیدار شدم ازش پرسیدم که چرا غذا برای بچه ام نیاوردند او گفت خودت باید میرفتی و می اوردی با او به تندی برخورد کردم او گفت خیلی پاهایت را فراتر گذاشته ای اگه دوست داری از اینجا بری برو ولی بچه باید بماند و بچه مال سازمان است وقتیکه گفت بچه مال سازمان است ترس عجیبی تمام وجودم را تسخیر کرد و گفتم به اون همسر نامرد من بگو بیاد. گفت همسرت مال تو نیست، او متعلق به سازمان است هر چه که سازمان بگوید او عمل میکند و با سرعت رفت… راستش را بخواهید اصلا نمیدانستم توی اون شرایط چگونه عمل کنم بخصوص در رابطه با بچه ام و نجات او تصمیمم گرفتم فرار را بر قرار ترجیح بدهم به دنبال کفشهایم میگشتم ولی اثری از انها نبود بنظر میرسید کسی عمدا انها را برداشته بود ترجیح دادم پای برهنه انجا را ترک کنم. کمی منتظر ماندم که هوا تاریک شود نزدیک غروب بود و نم نم باران زمین را تقریبا خیس کرده بود و هوا به طرف تاریکی پیش میرفت برق خانه رفته بود و غم بزرگی مرا محاصره کرده بود پسرم را به اغوش کشیدم و به طرف درحیاط رفتم توی کوچه را به دقت نگاه کردم که ریسک نکنم وقتیکه متوجه شدم همه در حال خوردن شام هستند دوان دوان خود را از کوچه فرعی به اصلی رساندم وشروع به دویدن کردم واین دویدن شادی کاملی را برای بچه ام بوجود اورده بود و میخندید و فکر میکرد در حال بازی کردن با او هستم سنگهای ریز یکی پس از دیگری در کف پاهای من فرو میرفتند و ازارم میدادند نفس زنان خودم را کنار جاده رساندم و جلوی یک تاکسی را گرفتم و سوار شدم با انگلیسی دست و پا شکسته از او خواستم مرا به مرز ایران ببرد یا اینکه محل اتوبوسهایی که به شهر سلیمانیه میروند را به من نشان بدهد اول به حرفهایم خنده اش گرفت و فکر می کرد که من شوخی می کنم ولی وقتیکه متوجه شد موضوع جدی است و به خواهش و گریه رو اوردم بسیار ناراحت شد و گفت به اداره پلیس میرویم از او خواستم که مرا پیاده کند ولی او قبول نکرد. از رفتار او ناراحت بودم و کاری نمیتوانستم بکنم مرا به اداره پلیس برد و به عربی چیزهایی که در مورد من که خودم گفته بودم به افسریکه پشت میزنشسته بود گفت و رفت. افسر نگهبان با مهربانی و خیلی مودب گفت بشین و گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد بعد از نیمساعت مردی کوتاه قد که خودش را مترجم معرفی کرد امد و از من خواست که با او به مخابرات یعنی اداره پلیس مخفی عراق بروم. در طی این مدتی که منتظر مترجم بودم حدود پانزده پلیس را یکی بعد از دیگری ملاقات کردم که هر کدام به طرفم می امدند و می پرسیدند ایرانی؟ همگی می دانستند من ایرانی هستم ولی با این سوال که ایا من ایرانی هستم یک ارتباط کوتاه بر قرارمیکردند یکی از انها به فارسی گفت فدات بشم یعنی چی؟ نگاهی به او انداختم و جوابش را ندادم که بعدا به انگلیسی گفت زنهای ایران خیلی زیبا هستند. ماشین پاترول سیاهی در بیرن قرار داشت و راننده به جلو امد و در ماشین را برای من و پسرم باز کرد که سوار شویم چرخهای ماشین با سرعت به حرکت درامدند و راننده به سمت چپ و بعد مستقیم راه خودشو ادامه داد سکوت مطلقی فضای ماشین را فرا گرفته بود پسرم توی بغلم خوابش برد و من از پشت شیشه ماشین بیرون را نگاه میکردم هوا تاریک بود و خیابان خیلی خلوت نم نم باران جاده های اسفالتی را براق کرده بود و سارها که تعدادشان بی شمار بود در درون هم روی سیمهای برق منتطر پایان بارش بودند ماشین میرفت که مرا به جایی ببرد که هر گز تصورش را نمیکردم…قراره چی بشه؟ چی میخواهند با من بکنند؟ مگر افسر پلیس نمیتوانست کمکم کند که به پلیس مخفی زنگ زد؟ چرا پیش پلیس مخفی؟ سوالهایی بود که هر لحظه مرا مضطرب میکرد اشکهایم سرا زیر شد و با صدای بلند پرسیدم خدایا تو کجایی؟ مترجم برگشت و گفت همین جاست پیش من و تو… قسمت شما این بوده بنظر میرسه ادم بدشانسی هستی گفتم به شانس اعتقاد ندارم هر کسی خودش راه خودشو انتخاب میکنه من باید بگم خانواده ام راه را برای من انتخاب کردند توی همین گفتگوها بودیم که راننده ایستاد و ما را داخل ساختمانی پیاده کرد و رفت حیاط زیبایی بود. از چراغ هایی که توی پارکهای ایران استفاده میشود نصب کرده بودند باغچه های پر از گل و با سلیقه ایی خاص و حوض بسیار بزرگ شبیه استخر در وسط حیاط بود درهر دوطرف حیاط ساختمان بود مترجم مرا به سمت راست حیاط که راهروی کوچکی داشت برد و از درون راهروی کوچک به راهروی دیگری و به در اتاق بزرگی ایستادیم اقایی قد بلند که ظاهری اراسته داشت و مودب به نظر میرسید در را باز کرد و به جلو امد و با من دست داد و از من خواست روی مبل بشینم جای مترجم را او مشخص کرد. اتاق بسیار بزرگ بود شبیه اتاق پذیرایی خانه پدریم بود فرشهای ایرانی زمین را پر کرده بود و دور تا دور اتاق مبل بود و در گوشه ایی تلویزیون قرار داشت. او خود را افسر مخابرات معرفی کرد و ضمن اینکه دستانش هر دو در جیب شلوارش جا داده بود بالا و پایین اتاق را طی میکرد و موقع برگشت به من خیره میشد.. پرسید برای چی می خواستی فرار کنی؟ داستان شب گذشته را برایش تعریف کردم از من چندین بار پرسید کتکت زدند یا نه؟ اگر کتک خورده ای بگو… بعدا در مورد خورد و خوراک سوال کرد که چه میخورید کی میخورید و کی فعالیت میکنید و کی میخوابید که من برایش توضیح دادم همه از همدیگر اطلاع کافی ندارند که چه میکنند. نوع کار مرا پرسید وقتیکه گفتم من مربی کودک هستم خندید و گفت پس شما برای خودتان یک کشور تشکیل داده اید شما هم ارتش تا مربی کودک و زندان دارید.سوال کرد من برای تو چه میتوانم بکنم؟ گفتم مرا بگذار از این جا به سلیمانیه بروم و از انجا به کردستان ایران دوباره خندید و گفت خیلی دل بزرگی داری؟ ایا همه زنان ایران مثل تو شجاع و نترسند؟ من گفتم از من ترسوتر وجود ندارد اگر ترسو نبودم فرار نمی کردم باز هم خندید… و در پایان گفت ببین تو همسر داری و همسرت جای دیگری از سازمان است و بخاطر این من ترا تحویل انها میدهم و از انها تعهد می گیرم که کاری با تو نداشته باشند و بگذارند از همانجایی که امده ای با کمک انها برگردی گفتم اگر همسر نداشتم چی میشد گفت ما به تو پول میدادیم که خانه بسازی و همینجا در کرکوک زندگی کنی برایم خیلی عجیب بود پیشنهادش….ازش ناراحت بودم و خواستم که بگذارد من بروم او گفت سید الرئیس اینها را خیلی دوست دارد و به اینها خیلی احترام می گذارد اینها برای سید الرئیس کار میکنند…از خودم پرسیدم چه کاری است که اینها انجام میدهند و ما نمی دانیم؟ ادامه دارد…