مرد نگاه اش را از روی عکس دو نفره مسعود و مریم برگرداند، قطره اشکی از گونه اش سر خورد و به روی بالش آبی رنگ غلطید. به دنبال آن آه بلندی کشید و سرش را به سمت پنجره چرخاند. باد تند پائیزی شاخ و برگ نیمه جان درختان را پیچ و تاب می داد و همزمان آشوب و اضطراب درونی او را دوچندان می کرد. از لابلای تنه درختان به دشت حاشیه قرارگاه خیره شد. بر عکس درختان که به نظرش می آمد هر روز بزرگ و بزرگ تر می شوند، وسعت و انتهای دشت در نظرش هر روز کوچک و کوچکتر می شد. تصویر فیکس شده خود را به سختی در میان شاخ و برگ درختان پائیزی پیدا کرد.
* *
ماه ها است مثل تکه گوشتی روی تخت افتاده و هر روز زردتر و ضعیف تر از روز پیش می شود. گودی چشم هایش عمیق تر و حلقه سیاه دور آن بیشتر می شود. دستهایش برای انجام کمترین کارهای شخصی ناتوان تر و پاهایش رفته رفته توان تحمل او را از دست می دهند. طی هفته های گذشته بارها تا یک قدمی مرگ پیش رفته اما مرگ پا پس کشیده است. روزها گاه در آینه چهره استخوانی و رنگ و رو رفته خود را برانداز می کند و گاه سکوت طاقت فرسای اتاق را گوش می دهد. ساعاتی از روز را با تشعشع آفتاب و پایان آن را به چشم انداز غروب غمگین دلخوش است و بقیه را تا صبح با درد جانکاه که همه وجودش را گرفته به فردا حواله می دهد. دیروز به او گفته بودند برای التیام دردی که حالا با همه سلول های او عجین شده، هر کاری لازم بوده انجام داده اند. این را رحمان مسئول او گفته بود که برادر مسعود لحظه به لحظه در جریان وضعیت او قرار دارد. اما ظاهراً تشخیص برادر این بوده که فرستادن عکس امضا شده با مریم و یک ساعت مزین به آرم و تصویر حکاکی شده خیلی بیشتر از فرستادن او به بیمارستان های بغداد و درمان های عاجل پزشکی درد او را التیام می بخشد. شاید به این دلیل که رحمان گفته بود عکس دو نفره مربوط به آخرین روزهای اقامت برادر مسعود و خواهر مریم در اشرف است و هنوز در سطح قرارگاه کسی آن را ندیده است. رحمان در همه لحظه هایی که این توضیحات را می داد عکس العمل حسن را زیر نظر داشت و او هم فقط سرش را بالا و پائین می برد بدون اینکه به رحمان نگاه کند. از قول برادر مسعود می گفت؛ این سخت ترین دوران مبارزه مجاهدین علیه رژیم است، و تا زمانی که عراقی ها شروط ما را برای خارج کردن مترجم و همراه بیمار نپذیرند، بدون استثناء هیچ بیماری را به بیمارستان های عراق منتقل نخواهیم کرد. اینها را در حالی می شنید که داشت از درد مچاله می شد. او می دانست برادر مسعود در این تصمیم هم مثل تصمیمات سالهای گذشته تا کجا مصر است.
هوا از گرگ و میش غروب به تاریکی می زد که در اتاق باز شد و پرستار سینی شام و داروهای او را روی تخت گذاشت لبخند خشکی تحویل او داد و گفت:
" چطوری؟"
پیش از اینکه صبر کند تا جوابی بشنود ادامه داد:
" امروز بچه ها محشر کردند. دمار مزدوران رژیم را در آوردند. برادر الفت می گفت اگر اینطوری ادامه بدیم دو سه روز دیگر گورشون را گم می کنند. نظرت چیه؟!! "
پرستار در انتظار پاسخ نماند، آمپول را برداشت و در حالی که زیر چشمی نگاه می کرد، کلاهک آمپول را شکست و به سرعت محتوای آن را داخل سرنگ کشید. مرد روی تخت جابجا شد و به پهلو خوابید.
صدای بر هم خوردن در او را بخود آورد. پرستار رفته بود، به زحمت روی تخت نشست. قرص های شبانه را یکجا بلعید و آب لیوان را یک جرعه سر کشید. سینی غذا را از روی میز روبرو کنار زد. دفتر کنار عکس مسعود و مریم را برداشت و روی زانوان جمع شده خود گذاشت و سعی کرد بنویسد. مثل هر روز و درست در همین زمان با لحظاتی پس و پیش. روی جلد دفتر روزانه تصویر شاد و خندان برادر مسعود و جمله ای که برادر عملیات جاری را اولی تر از نمازهای یومیه تلقی کرده حک شده بود. خودکار سیاه رنگ را لای انگشت های استخوانی و بی رمق اش گذاشت. سکوت اتاق را گاه و بی گاه صدای قدم های شتابزده ای می شکست و دوباره همه چیز به حالت اول بر می گشت. با بی حوصلگی فرم بالای صفحه را پر و به دشواری شروع به نوشتن کرد:
" عملیات جاری – امروز برای دقایقی لحظه داشتم. حالم خیلی بد است. درد امان نمی دهد. اینکه چگونه می شود از این شرایط سخت و طاقت فرسا عبور کرد، نمی دانم، اما این وضعیت می تواند به مقداری بهتر از آنچه هست باشد. اینکه تا کی این وضعیت ادامه خواهد داشت، نمی دانم، اما دلیل قانع کننده ای برای ادامه این وضعیت پیدا نمی کنم. لاعلاج بودن بیماری دلیلی نمی شود که دست روی دست در انتظار…… "
سرش شروع کرد به دور برداشتن و چشمهایش سیاهی رفتن. قلم از لای انگشت های بی رمق اش افتاد. دهان اش را برای کمک خواستن تا نیمه باز کرد، اما صدایی از آن بیرون نیامد. دستش را به سمت میز کنار تخت برد، عکس و تنک بلور روی آن را کف اتاق انداخت، بعد از صورت روی تخت افتاد و از هوش رفت.
***
احساس عجیبی داشت، مثل اینکه میان زمین و آسمان معلق مانده باشد، احساس سبکی می کرد. تلاش کرد پلک های بی رمق اش را بسختی و تا نیمه باز کند. با این همه آدم های اطراف را چون شبهی که به سختی و کندی در رفت و آمد بودند، می دید. یکی با لباس یکدست سفید روی او خم شده بود و پلک راست او را تا آخر بالا می برد تا بتواند نور تند چراغ قوه را به مردمک بی رمق اش بتاباند. بلند شد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. از حرف های دکتر چیزی سر در نیاورد. اما در چهره اش سراسیمگی و اضطراب موج می زد.
از زیر پلک های نیمه باز لوله تعبیه شده توی بینی اش را می دید. " لعنتی ها… دوباره این خرطوم لعنتی را…." گوشی مثل یک تکه یخ روی سینه اش سر می خورد و یادش می رود حرف اش را تمام کند. گوش هایش را تیز می کند و صدای ویز ویز دستگاه بالای سرش را می شناسد. حواسش به قدری سر جا می آید که بفهمد کجا است و چرا باید باشد. شروع می کند با خودش کلنجار رفتن و نجوا کردن:
" این پلک های مرده شور برده هم نه باز باز می شوند و نه بسته بسته تا خیالم را راحت کند، درست مثل دهانم که مثل این می ماند هنگام گفتن کلمه هان زبانم بند آمده و یا قبض روح شده ام یا از دیدن چیز بهت آوری به تعجب ابدی گرفتار شده ام. این صدای قرقر لوله هم امان نمی دهد، مدام از راه دهانم می پیچد توی گوش هایم و صدا راه می اندازد. نمی دانم کجا خوانده بودم موقع مرگ گذشته آدم جلو چشمش رژه می رود. حالا فقط دارم دیروز را بیاد می آورم، مهدی و رحیم و مسعود و رحمان و بقیه بچه ها اطراف تخت را پر کرده بودند. بعضی دلداری می دادند و بعضی شوخی می کردند انگار نه انگار که قرار است تا چند روز دیگر بمیرم.. خودم هم می دانستم. اما می ترسیدم اگر به روی خودم بیاورم انگ بخورم. اما با این حال نمی خواستم باور کنم که همین امروز و فردا و یا حداکثر یکی دو هفته دیگر… یعنی تمام می شود و خلاص می شوم.. هر چه تقلا می کنم بین اتفاقات دیروز عصر و آنچه جلو چشمان نیمه بازم می بینم، چیز مشترکی پیدا نمی کنم. این تفاوت ها را کم کم دارم در خودم هم احساس می کنم. در سنگینی جسمی که روی تخت افتاده. در لوله هایی که توی دهان و بینی ام فرو کرده اند، در سیم هایی که از دستگاه بالای تخت به همه جایم وصل شده. در پلک هایی که نه باز هستند و نه بسته. در سوزش و دردی که دیروز سراپایم را گرفته بود، اما حالا اثری از آن نیست. در اینکه رحمان در گوش دکتر چیزی می گوید و بعد با لبخند معنی داری رو به هم سرشان را به علامت تأثر تکان می دهند. در پرسش نامعلوم رحمان از دکتر که می پرسد چند درصد، و دکتر که رویش به من نیست و اصلاً متوجه نمی شوم چه پاسخی به رحمان می دهد. اما کم و بیش حرف های رحمان را شکسته پکسته می فهمم که می گوید:
" متاسفانه… نداریم. متوجه که هستید. به همان دلایلی… مسعود…. ه،…. شده باید جلو بیفتد، توی این فرصت می شود خط مقاومت…… برد و مزدورها را عقب راند. برای او امروز و فردا و هفته دیگر فرقی نمی کند، ولی برای ما خیلی. باید زمان را تشخیص بدیم. این را هم برادر مسعود تشخیص داده."
با خودم فکر می کنم یعنی چه؟ کدام دلایل؟ از چی حرف می زنند؟ چرا وقت نیست؟ برای چی وقت نیست؟ توضیحات دکتر قطع می شود و دوباره رحمان با احتیاط پچ پچ می کند: " می فهمم، اما همه منتظر هستند، می شود محشر به پا کرد. مثل بمب صدا می کنه، احساس بچه ها را تحریک می کنه و مو لای درزش نمی ره که مالکی و رژیم را مفتضح می کنه،… " دوباره با خودم کلنجار می روم و می پرسم چه چیزی مالکی را مفتضح می کنه؟ دکتر با عجله و عصبانیت می رود و همزمان دو نفر وارد می شوند. هر چقدر سعی می کنم چهره شان را بخاطر نمی آورم. یک راست می آیند سراغ من، یکی سرم را از دستم بیرون می کشد، آن یکی سرنگ خون را از رگ ام بیرون می کشد، نفر اول یکی یکی سیم ها را از روی سینه ام می کشد، دست آخر هم یکی از آن دو نفر که نمی توانم تشخیص بدهم لوله اکسیژن را از دماغم بیرون می کشد. یعنی چه؟ اینها دارند چکار میکنند؟ یعنی این همه لوله و سیم و سرنگ و سوند تا حالا بیخودی به من وصل بوده؟ خوش بینانه بخودم نوید می دهم، خوب حتماً احتیاجی نیست! چقدر هم احساس سبکی می کنم، مثل دفعات قبل شاید این بار هم حالم بهتر شده و می برند توی بخش پیش قاسم و فرهاد و بقیه بچه ها. برانکارد را گذاشتند کنار تخت. با خودم کلنجار می روم، اما خیلی بدبینانه، پس چرا پلک هایم اینقدر سنگینی می کنند؟ چرا اتاق یک مرتبه اینقدر سرد شد؟ چرا همه جا یک مرتبه سفید سفید شد؟ چرا اینقدر بی حس شدم و خوابم گرفته؟ چهره رحمان را توی صورت ام احساس می کنم. دارد به چشمهایم نگاه می کند و کم کم محو و محو می شود. از این به بعد مثل این می ماند که آرام آرام دارم وارد یک تونل بی انتها می شوم. همه چیز دارد تاریک تاریک می شود. احساس سبکی بیشتری می کنم. مثل اینکه از چیزی کنده می شوم، بدن ام کرخت می شود. چیزی نمی فهمم… نمی بینم… نمی شنوم… احساس نمی کنم… با اینکه پریشان حالی و گیجی و سرخوشی توأم با درد زمان ریکاوری را می فهمم. اما این بار کاملاً فرق می کند. به سمت و حالتی می روم که هیچ تصور تجربه شده ای از آن ندارم. مثل گذار از چیزی به چیزی، از جایی به جایی، از کابوسی به رویایی، از…، با این همه نمی دانم چه اتفاقی می افتد. در واپسین این لحظه ها انگار دارم راحت می شوم، انگار دیگر دردی نخواهم کشید، سبک و سبک و سبک تر می شوم شوق این سفر خیالی وسوسه ام می کند، با همان شوق آرام آرام چشم هایم را می بندم.!!