"می خواهم فرار کنم اما می ترسم" موضوع نامه ای بود که 17 سال قبل به دستم رسید. نامه از یک زن مجاهد خلق بود که مسعود رجوی بنا به وعده ای که طی دوران انقلاب ایدئولوژیک به وی داده بود تا در ازای از دست دادن همسر و فرزند، به رده و تانک و تحت مسئول خواهد رسید، ولی بعد از دو سال، زیر قولش زد و او را به هلند فرستاد و آن زن از فرصت استفاده کرد تا از خانواده اش کمک بخواهد و به آنان بنویسد که، می خواهم فرار کنم اما می ترسم…! داستان کسانی که در اردوگاه اشرف می خواهند فرار کنند اما ترس و واهمه و تردید و محذوریت های دیگری را در نظر می گیرند و النهایه عمرشان به سر می رسد، مهدی افتخاری غم انگیزترین شان بود. چند شب قبل تلویزیون مجاهدین خبر از مرگ مهدی افتخاری داد و علت مرگ را بیماری اعلام کردند و به گونه ای وانمود کردند که مهدی تا همین یک سال قبل از اعضاء وفادار به سازمان بوده است. اما سریعاً ادامه روضه خوانی را به پایان رسانده و برخلاف افرادی که در اردوگاه اشرف به دلیل بیماری می میرند، مرگ مهدی افتخاری را بی سر و صدا خاتمه دادند. مهم نیست که مهدی افتخاری به دلیل فشارهای سالیان دراز، دق مرگ شده، خودکشی کرده و یا کشته شده، به هر حال تا همین اواخر از دید رهبری سازمان معترض و سر طعمه بوده و حالا دیگر زنده نیست. خیلی دوست داشتم، مهدی زنده می ماند و موضوعی را به یادش می آوردم و حال که وی از دنیا رفت، لازم می دانم چند نکته را به کسانی که در زمره رهروان راه او بوده و حال شکست خورده و یا به گمان شان هنوز شکست نخورده اند، یادآوری کنم. اولین بار اسم مهدی افتخاری را در سال 1360 و اوج بحران و جنگهای داخلی در ایران شنیدم. وقتی سازمان موضوع پرواز و فرار رهبری سازمان و آقای بنی صدر را به فرماندهی فرمانده فتح الله، از طریق رادیو صدای مجاهد به سمع مردم و هوادارانش رساند، من حداقل چندین بار نوشته این داستان را خواندم و به گمانم که چنین حرکات و عملیاتی بی شک در تشدید احساسات جوانان و هواداران آن روز سازمان تاثیر زیادی داشت. ولی در داخل سازمان از سال 1367 او را از نزدیک می شناختم. در عملیات فروغ جاویدان) مرصاد(، او فرمانده محور ما بود و من یکی از اعضای تحت امر او بودم. در اینجا نیازی به شرح آن عملیات و نحوه فرماندهی و شکست و مسایل بعد از آن را نمی بینم و تنها به ذکر نکته ای اکتفا می کنم. پس از ختم جنگ و این که تعدادی به پشت جبهه و قرارگاه اشرف رسیده بودیم، من مقداری جراحات بر بدنم وجود داشت، اما تنها به خاطر حجم زیاد زخمی ها در بیمارستان، از رفتن نزد دکتر و بیمارستان، صرفنظر کرده و با زخم و عفونت، در یگانی که محور 9 نامیده می شد باقی ماندم. در آن حین مهدی افتخاری که او را برادر ناصر خطاب می کردیم، سخت مضطرب و برآشفته بود. او از همان روزهای اول، تمامی افراد باقیمانده را به اتاق خود فراخواند و از آنان سئوالاتی را مطرح کرد. وقتی نوبت من فرارسید، به گمانم که او با تشویش و پریشانی می خواهد موضوع مهمی را بپرسد و بداند. ولی او تنها سئوال کرد که آیا تو رضا مردای را ندیدی، آخرین بار وی را کجا دیدی، آیا فکر می کنی که او هنوز زنده باشد؟ به هر حال او همه سئوالاتش در ارتباط با یکی از افراد تحت امرش به نام رضا مردای بود که نقش معاونت وی را بازی می کرد و این که چه ارتباط دیگری مابین شان وجود داشت، خبر ندارم. بعدها دانستم که همسر مهدی نیز در همان عملیات کشته شده است. بعدها نیز مدتی با مهدی افتخاری که او مسئولیت ستاد اطلاعات را بر عهده داشت، کار کردم. آن هنگام ستاد ما واقع در بخش H اسکان بود. آن هنگام یعنی سال 1368 مسعود رجوی یکی از زنان فرمانده را به مهدی داده بود. انقلاب ایدئولوژیک که اوج گرفت، مسعود رجوی آن زن را از مهدی جدا کرد و این در حالی بود که مهدی سخت آزرده خاطر و مسئله دار بود و بدین جهت رده و مسئولیت خود را از دست داده بود. مسعود رجوی به خاطر این که مهدی را تحقیر کرده و مشکلش را نزد همه زن قلمداد کند، دوباره یکی از زنان دون پایه را به مهدی داد و این در شرایطی بود که وضعیت مهدی با این همه تحقیر و سرزنش، روز به روز بدتر شد. من مدتها مهدی را زمانی که شدیداً مسئله دار و منفعل بود، در بخش اسکان دیده بودم. آن ایامی که من نیز مسئله دار و خلع مسئولیت بودم. سال 1370 آخرین بار که مهدی را دیدم او در بخش پرسنلی کار می کرد، اما دارای مسئولیت و رده نبود، بلکه سعی می کرد با ورزش روزانه که دویدن در داخل اتوبان 400 بود، در مقابل افسردگی و تناقضی که امانش را بریده بود، مقاومت کند. بریدن، جداشدن و یا فرار از سازمان مجاهدین و به ویژه از اردوگاه اشرف، کار هر کس و یا حتی یک انقلابی، نیست. فرار و جداشدن آگاهی، انگیزه، جسارت، شیطنت و بعضی چیزهای دیگر را نیاز دارد که هر که یکی از این ابزارها را نداشته باشد، محکوم به اتلاف عمر و فناست. فرار و یا جداشدن از اردوگاهی که تن و روح اعضاء را اسیر کرده، یک طرح و نقشه و حتی لیاقت فیزیکی نمی تواند باشد. تنها فکر است که بند و زنجیر و دیوارها را در هم می شکند. فکر انسان می بایست آزادی و بیرون از اردوگاه را احساس کند، سپس انگیزه و توان و جسارت و راه برون رفت ظاهر خواهد شد. این عالی ترین قانون تکامل و کائنات است. متاسفانه مهدی افتخاری در جامعه ای زاده شده و سازمانی اسیر بود که تکلیف مداری بر حق مداری ارجعیت داشت. او سالها در درون سازمانی صد در صد تکلیف مدار و آزادی کش اسیر بود و بدین سبب به حقوقش آشنا نبود که بخشی از سازمانی که او در آن کار می کرد، متعلق به مهدی افتخاری است و نباید به کم و یا حداقل قانع بود. برای مهدی افتخاری که عمری را در اسارت زیست و مقاومت کرد و سرانجام در اسارت از دنیا رفت، از خداوند بزرگ برای روح مقاومش آرزوی آزادی و پرواز را دارم.