بیاد مینو فکر میکنم سال 72 یا 73 بود من آنموقع 26 سالم بود توپچی تانک بودم و تعمیرکار هم بودم گاها برای انجام تعمیرات سیستمهای برقی برجکها به تانکها سر میزدم یک روز به من گفتند که برم روی یکی از تانکهای خواهران کار کنم همیشه از اینکه روی تانک اونها کار کنم دافعه داشتم نه بخاطر خودشان بخاطر اینکه خیلی آدم را میپاییدند. بحث انقلاب بود و از این که یک موقع مردی با زنی رابطه پیدا کند میترسیدند ما آنموقع ها فکر میکردیم این بخاطر اعتقادات سازمان و رعایت شرعیاته و خودمان هم از اینکه مارک نخوریم رعایت میکردیم و تا آنجا که میشد از این رابطه ها فاصله میگرفتیم ولی بعضی اوقات مجبور بودیم و اینرا هم خودشان میگفتند.
من آنروز رفتم سراغ تانکی که گزارش شده بود خراب است تانک تحت فرماندهی خانمی بود به اسم مینو فتحعلی او را مدتها بود میشناختم ولی هیچ رابطه خاصی با او نداشتم سلام کردم و گفتم که به من گفته شده بیام روی تانک شما کار کنم گفت میدونم من از او خواستم که به نفرات تحت مسئولیت خودش بگه که تا وقتی من توی تانک کار میکنم کسی وارد تانک نشه گفت باشه من حواسم هست وقتی رفتم توی تانک هرچه نگاه کردم دیدم اصلا این اشکالاتی که گزارش شده بود واقعی نیست و تانک مشکلی نداشت بازم ذهنم جایی نرفت و پیش خودم گفتم حتما از ناشی گری بوده این اتفاق گاها میافتاد میخواستم از تانک خارج بشم که دیدم مینو خودش وارد تانک شد من کمی خودم را جمع و جور کردم و به او گفتم خواهر اشتباه شده بود این تانک مشکلی نداره و اگر کاری ندارید من برم او گفت کمی صبر کن چندتا اشکال خورده ریز هم هست که حالا که اینجایی انها را هم رفع کن فضای برجک تانک خیلی تنگ و محدود و اصلا جایی برای این نیست که دو نفر توی آن راحت باشند من واقعا کمی میترسیدم به چند دلیل یک اینکه من آنموقع رزمنده بودم یعنی اینکه ایدئولوژی سازمان را قبول نداشتم و این را رسما اعلام کرده بودم و موضع گرفته بودم فکر میکنم تقریبا 20 نفری در کل سازمان مثل من بودند که الزاما همه هم اعتقادات مشابه نداشتند ولی وجه مشترک این بود که مجاهد نبودند و این افراد نسبت به بقیه مجاهدین بیشتر تحت نظر بودند دوم اینکه مدتها واقعا سالها بود که تنها با دختر یا زنی صحبت نکرده بودم و احساس تشویش داشتم سوم هم اینکه خیلی از این میترسیدم که مبادا کسی سر برسه و تحلیل ناجور بکنه و من هم نتونم ثابت کنم که هیچ نیت بدی نداشتم این نکته را هم بگویم که از نظر سازمان هر گونه ارتباط اینچنینی آلوده به کششهای جنسی محسوب میشد و اصلا خارج از این در ادبیات مریم و مسعود مفاهیم دیگری وجود نداشت آنها میگفتند هر گونه رابطه و حتی احساسی از جنس عواطف یعنی ضد مبارزه یعنی زندگی طلبی یعنی خیانت به رهبری و خون شهدا و………(ببخشید که زیاد حاشیه میرم ولی فکر مکنم بدونه این توضیحات موضوع کمی عجیب و گنگ میشه) خلاصه شروع کرد بعضی اشکالت خورده ریز را به من نشان دادن که واقعا هیچ ربطی به کار من و تعمیرات نداشت مینو زنی بود 30 ساله یا بیشتر فکر میکنم 5سالی از من بزرگتر بود بسیار مهربان و خاکی بود ویژگی خاص اون این بود که خیلی راحت بود و اصلا اهل حساب کتاب نبود من احترام خیلی زیادی برای او در دلم حس میکردم البته ناگفته نماند که چشمان زیبا و گیرایی داشت هیچوقت آنروز رافراموش نمیکنم از یکطرف دلم میخواست پیش او باشم از طرفی هم همش دنبال بهانه بودم در برم. او قسمتی از تانک را به من نشان داد که خوب کار نمیکرد این هم بدلیل کثیفی بود من که داشتم روی آن کار میکردم پشتم به او بود ولی با تمام وجودم اورا حس میکردم تا اینکه یکدفعه دستم را گرفت و کمی جابجا کرد و گفت بزار من هم ببینم چکار میکنی از شما چه پنهان مثل چغندر سرخ شدم و تقریبا میلرزیدم هرگز در تمام عمر تشکیلاتی ام چنین احساسی را تجربه نکرده بودم خیلی هول شدم و تقریبا خودم را گم کرده بودم او متوجه حال من بود و فوری دستش را کشید نمیتونستم به چشماش نگاه کنم سرم پایین بود گفتم اگه اجازه میدی من برم او هم کمی ترسیده بود به من گفت که من نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید من گفتم اگر اجازه بدی بعدا با تو صحبت کنم و الآن برم گفت هرطور دوست داری من هم آمدم بیرون و رفتم آسایشگاه تمام آن روز و روزهای بعد به لحظه ای که دستش را روی دستم دیده بودم فکر میکردم دلم میخواست این احساس را بتونم برای همیشه داشته باشم ولی جرات این را نداشتم که چیزی به او بگم بعد از آن همیشه و همه جا سنگینی نگاه اورا حس میکردم تا اینکه یک روز یکی از برادرا آمد پیش من و گفت محمود خواهر مینو با تو کار داره گفت که جلوی ترابری منتظره تو ایستاده من با شوق زیادی رفتم توی راه مستمر تلاش میکردم پیش بینی کنم که الآن میخواد به من چی بگه و من چه جوابی به او بدم احساس خیلی شیرینی بود خیلی دلم میخواست بفهمم که واقعا من را دوست داره یا اینکه اصلا همه داستان یک تصادف و ناخواسته بود در عین حال هم هی به خودم میگفتم که محمود هول نشو خبری نیست یک وقت خر نشی پیش قدمی کنی ببین اگه بفهمند از این فکر و خیالا به سرت زده تو رو میبرند سیم کشی میکنند (این اصطلاحی بود بین برادرا , یعنی میبرند سرویس میکنند) آمدم جلوی ترابری دیدم کنار یک جیپ لندکروز ایستاده سلام کردم لبخند زیبایی داشت من واقعا نمیتونستم زیاد توی چشماش نگاه کنم سرم را پایین انداختم و گفتم با من کار داشتید گفت آره میخواستم بروم پمپ بنزین ولی گواهینامه ام را نیاورده ام لطفا این ماشین را برای من بیار من گفتم باشه چشم و سویچ را خواستم او سویچ را داد ولی خودش هم توی ماشین نشست در بین راه من ساکت بودم و او گاها سؤالات کشکی میکرد مثلا میگفت محمود میتونی تا پمپ بنزین دنده عقب بری یا…….. من هم تلاش میکردم خیلی جدی جواب بدهم و انگار نه انگار که میفهمم من را سر کار گذاشته دلم میخواست تا پمپ بنزین هزار کیلومتر بود و حالا حالا نمیرسیدیم در برگشت بین راه به من گفت نگه دار و من زدم کنار بعد یکدفعه چهره او خیلی جدی شد و گفت تو میخواستی با من حرف بزنی هر چی میخوای بگو من نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم به او گفتم خواهر من واقعا و صادقانه تو رو دوست دارم واز اینکه پیش شما باشم خیلی خوشحالم ولی حقیقت اینکه میترسم من مطلقا ظرفیت برخورد سر این مسائل را ندارم اگر کسی بخواد فردا سر دوست داشتن تو مرا س ج کنه میزنم به سیم آخر تو میدونی که من رزمنده هستم و نسبت به مجاهدین این رابطه ها برای من خیلی حساستره واسه همین میخواستم بگم اولا بخاطر اینهمه اعتماد و لطفی که به من داری واقعا سپاسگزارم ثانیا باور کن هرگز نسبت به تو احساس آلوده ای نداشتم و از ته دلم دوستت دارم همیشه برق نگاهت مثل بارون نوازشم میده اما به من حق بده که از این رابطه فاصله بگیرم. کمی ساکت بود و بعد گفت خوب دیر شده بنظرم بریم من هم ماشین را روشن کردم و راه افتادیم در بین راه هیچ حرفی نزد من هم همینطور نگران بودم که مگر حرف بدی زدم ولی ترجیح دادم که من شروع نکنم وقتی رسیدیم مقر جلوی ترابری ماشین را پارک کردم و سویچ را دادم به او و پیاده شدم او تشکر کرد و من هم رفتم سر کار خودم چند روزی با او هیچ تماسی نداشتم و تلاش میکردم سر راه او سبز نشوم اما میدونستم که تموم نشده تا اینکه یکروز کارگر شام بودم و باید کارهای آماده سازی شام را انجام میدادم رفتم به قسمت ظرفشویی ولی احساس کردم کسی پشت سرم آمد توجه نکردم تا اینکه مرا صدا زد برگشتم دیدم خوشحال به نظر میرسه خیلی خوشحال شدم بازم چندتا سؤال کشکی کرد مثلا بلدی اشکنه درست کنی؟ من فقط به چشماش نگاه میکردم مثل اینکه دنبال چیزی بودم ایندفعه اون سرش را انداخت پایین بعد خیلی آروم گفت محمود (اسم من را خیلی شیرین صدا میکرد) من میخواستم بگم که اگر به احساسات تو شک داشتم هرگز با تو حرف هم نمیزدم ولی حرف اصلیم اینه که من هم تو رو دوست دارم و اصلا هم نمیترسم باشه باید هوشیار بود قبول دارم ولی چرا میخوای از من فرار کنی در صورتی که صادقانه حرف میزنی و من هم حس میکنم مثلا اینکه من ترا دوست داشته باشم گناهه؟ من فقط گوش میکردم داغ شده بودم دلم میخواست داد بزنم. جیغ بکشم دلم میخواست همیشه برای اون پاک و قابل اعتماد باشم احساس میکردم دنیا خیلی قشنگ شده واقعا با همه وجودش تمام عواطف خودش را نثار من کرد بعد به من گفت چیزی نمیگی بغض اجازه نمیداد حرف بزنم فقط نگاهش میکردم برق خاصی توی چشماش بود بعد هم مثل یک فرشته با مهربونی و وقار گفت سخت نگیر من هم بلد نیستم اشکنه درست کنم و رفت. حدود 7-8 ماه هر فرصت پیدا میشد با حرف میزدم از همه جا میگفت. از زندان،خانوادش، من هم همیشه از مادرم برای اون تعریف میکردم یا از اردوگاه اسرا خیلی دل نازک بود و فوری اشکش در میومد. البته اینموقع ها هم خیلی قشنگ میشد ولی همیشه تلاش میکردم اون رو بخندونم گاها هم الکی قهر میکرد خلاصه برای دوست داشتن یک انسان کامل بود وای اگه من مریض میشدم خفه میشدم تا خوب بشم ول نمیکرد من همیشه هوشیار بودم که از خودم ظرفیت نشون بدم و هیچ وقت خطا نکنم اما اون اهل این حساب کتاب ها نبود گاها چیزهایی میگفت من فیوز میپروندم مثلا یک روز به من گفت دلت میخواست دختر بودی گفتم نه بعد گفت چیه از زاییدن میترسی؟……. گفتم از این میترسم بمونم ترش بشم گفت اشتباه میکنی ترشی مردا خیلی ترسناکتره! یک روز خانم مرضیه آمده بود اشرف همه مارا جمع کرده بودند برای اجرای کنسرت توی اون جمعیت یکدفعه دیدم کسی با دست علامت میده دقت کردم دیدم مینو میگه بیا پشت جمعیت رفتم دیدم ایستاده یه گوشه پرسیدم نمیخوای برنامه را ببینی گفت خودم برنامه دارم من میرم توی خیابون تو با آیفا (کامیون نظامی در اشرف زیاد استفاده میشه) بیا اونجا و اصلا هم منتظر نظر من نشد من هم با هزار ترس و لرز رفتم بعد با هم رفتیم جاده خبرنگاری 2ساعت با من حرف زد نفهمیدم چه جوری گذشت. گیر داده بود به من که یک چیزی بخون من خجالت میکشیدم تا اینکه از رو نرفت و براش الهه ناز رو خوندم , خوشش اومد. لااقل اینطوری گفت. این را هم بگم هر بار با هم یک جایی تنها بودیم یه چیزی خوردنی برای من میاورد مثل شیرینی یا….(خواهش میکنم نگید پسره چقدر بیغیرت بوده واقعاانموقع تهیه این چیزها سخت بود و الی خیلی دلم میخواست بتونم به او هدیه بدم) تا اینکه چیزی که همیشه ازش میترسیدم سراغم آمد موضوع این بود که رفیقی داشتم به اسم فرزاد اون همیشه با سازمان مشکل داشت و تحت برخورد بود فرزاد دعوا کرده بود و اورا توی یک بنگال(کانکس)ایزوله کرده بودند. این بنگال برای همین کار بود وقتی کسی در وضعیت تعیین تکلیف قرار میگرفت یکبار همه رفیقهای او باید سرویس میشدند این روش کار خیلی کثیف سازمان بود هدف هم این بود که افراد از رابطه های دوستانه و رفاقت زده بشوند خلاصه فرزاد رفت بیرون ودیگه من هیچوقت خبری از او نشنیدم ولی مرا هم صدا کردند که ببینند موضع من چیست. زنی به اسم مهرانه که فرمانده اف ام ما بود با من برخورد میکرد ولی دو مرد هم آورده بودند که اگر کار بجای باریک کشید آنها وارد بشوند من وارد اتاق شدم مهرانه بدون مقدمه به من گفت که فرزاد را اخراج کردیم که من گفتم چه ربطی به من داره؟ گفت آخر با تو خیلی رفیق بود من در جواب گفتم با خیلیها رفیق بود و من هم غیر از اون با خیلی های دیگر رفیقم! خلاصه سر شمارا درد نیاورم کلی مزخرف خرج من کرد من هم تا توانستم جواب دادم بعد یک کاغذ سفید به من داد که درخواست کن که از سازمان اخراجت کنیم من به او گفتم وقتی آمدم برای تو نیامدم حالا هم هر وقت خواستم بروم از همانی که باید درخواست اخراج میکنم این حرف خیلی به او بر خورد و داشت آتیش میگرفت گفت تو مرا قبول نداری من گفتم بزرگتر از ترا هم قبول ندارم. اینجا آقایان وارد شدند ولی دست روی من بلند نکردند فقط صحنه فحش و فحشکاری شد و هر چه شایسته خودشان بود میگفتند من هم هرچه لایق آنها بود گفتم. آخر سر مرا هم به بنگال بردند تا تعین تکلیف بشوم درب بنگال را از بیرون قفل میکردند و یک نفر را بیرون مراقب گذاشته بودند. شب ساعت حدودا 10 بود من هم اعتصاب بودم و چیزی نمیخوردم خیلی هم داغون بودم یکدفعه یک نفر درب زد تعجب کردم چون من نمیتوانستم درب را باز کنم جواب ندادم دوباره زد و این دفعه صدا زد… محمود منم مینو این صدای تنها کسی بود که داشتم تنها پشت و پناهم توی آن خراب شده به او گفتم چی میخوای چرا آمدی اینجا حالا باید غصه درگیر شدن ترا هم بخورم گفت آره بخور چون درگیر شدم بعد هم از زیر درب یک کاغذ انداخت تو و التماس که ترا بخدا یه چیزی بخور من هم گفتم ترا به جان هر کس که دوست داری برو و کار را از این خرابتر نکن او هم رفت….. توی کاغذ نوشته بود که: مرا صدا کردند که رابطه ات با این پسره چیه؟ به اونها گفتم دلم براش میسوزه و نمیخوام اخراج بشه به من گفتند تو بااون رفیق شدی و برو هر چیزی سر او داری گزارش کن و بنویس, محمود اینها دنبال بهانه اند که ترا اخراج کنند به خدا اگر بری من میمیرم خواهش میکنم برگه اخراج را امضا نکن بالاخره یه روزی این داستان تموم میشه. کاغذ را توی زیر سیگاری سوزوندم تا صبح بیدار بودم صبح یک نفر دیگه آمد توی بنگال و ایندفعه نقش پلیس خوب را بازی میکرد میگفت ما تا حالا با تو مشکل نداشتیم همیشه از تو تعریف کردند همیشه سر انگیزه های انقلابی تو پشت سرت گفتند از نظر ما بین تو و فرزاد خیلی فرق هست تعهد بده که دیگه به سلسله مراتب بی احترامی نمیکنی و………. من فهمیدم که من را نمیخواهند اخراج کنند و چیزی هم از من نداشتند فقط سر حرفی که به مهرانه زده بودم ظاهرا خیلی سوخته بود بعد هم به من گفتند از بنگال بیا بیرون و برو آسایشگاه. رفتم سالن یک چیزی خوردم و برگشتم آسایشگاه و 12-13 ساعت خوابیدم فردا وقتی آمدم بیرون مینو را ندیدم همه اش چشمم دنبال او بود روز بعد توی سالن او را دیدم باز هم یک کاغذ به من داد. دیگه اینطوری حرفهاشو میزد. من هیچوقت به او نامه نمیدادم ولی او اینکار را میکرد. توی کاغذش نوشته بود که سازماندهی او را عوض کردند و قرار شده بره به یک قسمت دیگه ضمن اینکه به او گفتند که برای ماموریت میروی خارج. من اصلا باورم نمیشد که او را خارج بفرستند تا اینکه حدود یک ماه بعد من داشتم روی تانک کار میکردم که دیدم یکی بالای سرم ایستاده نگاه کردم دیدم خودشه خیلی خوشحال شدم ولی از طرفی هم عمد داشتم یک طوری از او فاصله بگیرم احساس میکردم زیادی مایه دردسر او شدم به همین دلیل خیلی گرم نگرفتم اما اون میفهمید و خیلی مسلط بود به من گفت که محمود من فردا میروم فرانسه و معلوم هم نیست که کی برگردم اومدم خداحافظی کنم. دلم میخواست هرچه زودتر بره. یخ کرده بودم. هیچی واسه گفتن نداشتم. چشمام اینقدر پر بود که نمیتونستم تصویرش را راحت ببینم. او هم گریه کرد. دستش را با دستهای گریسی و روغنی خودم گرفتم و بوسیدم در حالی که میلرزید به من گفت برای من بمون. من هم گفتم من برای خودم موندم ولی اگه برم برای تو میرم! 3 سال بعد از فرانسه برگشت آنوقتها در قرارگاه های مختلف پراکنده بودیم و من فقط یکبار اورا از دور دیدم و هیچ حرفی با او نزدم به دوری او عادت کرده بودم و بعد از او هم هرگز با کسی چنین رابطه ای را تا همین امروز نداشتم همیشه احساس متناقضی داشتم. هم دلم میخواست ببینمش هم دلم شور میزد تا اینکه در حمله امریکا کشته شد. از هزار نفر پرسیدم که مرگ او چطوری بود ولی هیچوقت جواب واقعی نگرفتم فقط هر چند وقت میرفتم سر مزارش و به عکسش نگاه میکردم و سؤال میکردم که مینو به نظر تو باید میموندم یا میرفتم! وقتی از سازمان جدا شدم فهمیدم که او مجروح شده بوده واین سازمان بود که آن زمان به او قرص سیانور داد و اورا کشت. مینو اهل تهران بود متولد 1341 و 7سال در زندان اوین زندانی سیاسی بود بعد هم توسط همسرش از طریق پاکستان به اشرف آمده بود اصلا ازدواجش بخاطر خروج بود همسر او در عملیات فروغ کشته شده بود. خیلی وقتها در خلوت خودم میشنوم که میگه: "اگه ترا دوست داشته باشم گناهه؟" من از سازمان جدا شدم با همه این خاطراتی که نمیتونستم جا بگذارم 22 سال از عمرم را آنجا بودم ولی به همه قول میدم بخصوص به مینوی مهربون که هر کاری از دستم بر بیاد میکنم که دیگه دوست داشتنها گناه نباشه. محمود رستمی