دیروز از شدت شوق گریستم و شکرگزار خدا شدم.
جمعه بود و روز تعطیل ولیکن صدای مادر صادق خاوری را از پشت موبایل شخصی ام داشتم. کما فی السابق سراغ فرزند اسیرش را میگرفت. البته با احترام و مهربانی پاسخ دادم مادرجان الان که دفترانجمن تعطیل است بگذار شنبه اول صبح با هم صحبت کنیم. آرام آرام میگریست و معذرت خواهی میکرد که بی موقع برایم مزاحمت ایجاد کرده است و در ادامه با سوز آتشین و جگرسوز پرسید: بگوببینم صادق من، جگرگوشه و دلبرمن آمده و تو به من نمیگویی! آقای احمدی الهی که هرچه میخواهی خدا بهت بدهد توهم زودی فرزندم را به من بده اول خدا بعد تو.(باورکنید اشک مجالم نمیدهدهم گریه و زاری آن مادر دردمند وهم تک تک واژه هایش قلبم را آتیش میزد و داشتم منفجرمیشدم و دروغ و غرور چرا؟ یاد مادرم خودم هم افتادم که ازغم وهجران من یک جورهایی دق مرگ شد وبی آنکه هر دو به آرزوی مشترکمان برسیم بدرورد حیات گفت وبرای همیشه داغدارم کرد شاید که با انگیزه شاد شدن روحش در دفترانجمن با خانواده های دردمند و چشم انتظارکه هریک عضوی از خود در اسارت رجوی دارند در ارتباط هستم و خواهم بود تا که تک تک اسیران به کانون گرم و پرمهرخانه وکاشانه خود بازگردند)
در جواب به آن مادر دردمند گفتم خواهش میکنم اینقدر بی تابی نکنید یادتان هست که سابقا نیز با من تماس میگرفتی ومیگفتی خواب دیدم که صادق من فرارکرده و نزدمان آمده. انشاءالله که بزودی دعایت مستجاب شود و فرزندت به اتفاق سایر اسرای دربند با رهایی ازقید و بند تشکیلات رجوی به آرامش برسند ولی خدا را گواه میگیرم که فعلا خبری از فرار بچه ها به من نرسیده است.
گویا توضیحاتم آن مادر دلسوخته را قانع نمیکرد و درپاسخ با قاطعیت گفت: میدانی امروزچه روزیه؟ روزعلی اصغر شهید است. به همین ماه محرم عزیز و به خون علی اصغر نذر و نیاز کردم که بچه من برگردد و برمیگردد. حالا تو به من نگو که بچه من برنگشته، خدا او را از شر رجوی آزاد کرده و به من میرساند.
با خودم گفتم خدایا خودت به حق ماه محرم و به خون بناحق ریخته علی اصغر شهیدمان، دعای مادران و پدران و سایر نزدیکان اسرای دربند رجوی را دراین شرایط حساس تعیین تکلیف پادگان اشرف به نیکی و خوشی مستجاب کن تا که این خانواده های به ستوه آمده از ظلم و جور رجوی به آرزوی دیدار و درآغوش کشیدن عزیزانشان برسند و به آرامش برسند.
ای خدا خودت شاهدی که من شاهد چه صحنه با شکوهی بودم. نمی دانم کسی باورش میشود گویی که به آن مادر پریشان خاطر و دردمند الهام شده بود. لابد دلش پاک بود و خواسته اش از جانب حق تعالی اجابت شد. در حال و هوای خودم بودم که دقایقی بعد آقای محمد آتابای اهل استان گلستان که برادرش را در اسارت رجوی دارد از مرز مهران با من تماس گرفت و گفت خبرخوشی برایت دارم و آن اینکه خبر رسیده همین پریشب چهار نفر ازبچه ها دربند اشرف فرارکردند که یک نفرشان از خانواده های خودمان از گلستان هست و یک نفرشان از گیلان از شهرستان فومن هست بنام صادق خاوری.
وای که چقدرخوشحال شدم و از شدت شوق گریستم و با خودم گفتم چگونه خبرش را به خانواده محترم خاوری خصوصا مادرش بدهم چراکه دقایقی قبل درتماس با ایشان اظهار بی اطلاعی کردم و خدا کند سوء تفاهم نشود.
هر طور بود با این خانواده چشم انتظار و درعین حال خوش اقبال تماس گرفتم و مادر صادق انگار که منتظر تماسم باشد قبل از آنکه چیزی بگویم گفت خوش خبر باشید من که میدانم صادقم فرار کرده. هم دیشب خواب دیدم وهم چون دراین ماه عزیز نذر کردم و روزعلی اصغر شهید است به من الهام شده که عزیزم برمیگردد. حالا شما بگویید درست است یا نه؟
به ایشان گفتم خدا به شما عمربا عزت بدهد شاید باورتان نشود دقایقی قبل اطلاع دادند که صادق خاوری هم ازجمله نفراتی است که با جسارت تمام ازپادگان اشرف فرارکرده و ازشر رجوی خلاصی یافته است و بدین وسیله به شما و پدرصادق و سایراعضای خانواده تان تبریک و شادباش میگویم. دیگر پاسخ واضحی از پشت خط نشنیدم هرچه بود فریاد بود و گریه و زاری و خنده و شادمانی که درهم آمیخته بود.
الهی که بزودی زود با رهایی تمام اسرای دربند پادگان اشرف سایر خانواده های دردمند و چشم انتظار نیز شادمان شوند و به آرامش برسند.