چند روز بعد ما را با اسکورت مسلح به قرارگاه باقرزاده بردند. جلسات محاکمه های غیرعلنی در ستاد فرماندهی برگزار شده بود. ساعت 8 شب صدیقه حسینی مرا صدا زد و گفت: باید به اتفاق او و کمال (محسن نیکنامی) به نشست ستاد فرماندهی بروم. چند لحظه بعد وارد سالن ستاد فرماندهی شدم.مهوش سپهری (نسرین) به عنوان مسئول این جلسه مشخص شده بود و دیگر اعضای این دادگاه فرمایشی عباس داوری (رحمان) مهدی ابریشمچی (شریف) محمود عطایی – مهدی برایی (احمد واقف) – افشین فرجی – عباس جابرزاده نصاری (قاسم) و از زنان محبوبه جمشیدی (آذر) – مژگان پارسایی – صدیقه حسینی – فهیمه اروانی و رقیه عباسی دورتا دورمیزی نشسته بودند. سلام کردم. نسرین گفت سلام و زهرمار. گفتم. حرف دهنت را بفهم. که مهدی ابریشمچی گفت خفه شو بیشعور. درجواب گفتم بیشعور تو هستی که همسرت را به مسعود رجوی پیشکش کردی. که در یک لحظه مهدی ابریشمچی لیوانی که در دستش بود را به طرفم پرتاب کرد ولیوان صورتم را غرق خون کرد و جلسه بهم ریخت. همه زنان ومردان نامرد جلسه به طرف من هجوم آوردند و بدترین فحشها را نثارم کردند وهمزمان صدیقه حسینی و رقیه عباسی آب دهان به صورتم پرت کردند.
درزیرمیز نسرین بلندگو و یک سیستم ارتباطی نصب شده بود. که بعدا فهمیدم مسعود و مریم رجوی دریک اتاق دیگرازطریق همین سیستم درجریان این دادگاه مستقیم قرار می گیرند. دریک لحظه گویی ازطرف مسعود رجوی خطاب به نسرین پیامی رسید که نسرین با زدن چوب دستی به میز اعضای ستاد را به آرامش دعوت کرد. نسرین ادامه داد که تو نفوذی وزارت اطلاعات هستی.ازنیروهای 9 بدر آمده ای بیا اعتراف کن و گرنه زندان ابوغریب در انتظار توست. برو فکرهایت را بکن یا اعتراف و نوشتن برگه یا زندان ابوغریب.
با توجه به اینکه تعداد نفرات زیاد بودند جلسه مرا تعطیل کرد. بعد محسن نیکنامی مرا به داخل دستشویی برد که صورت خونینم را تمیز کنم. یک هفته بعد در یک بنگال زندانی و ارتباطم با دیگر نفرات قطع شده بود. می بایست بعد از یک هفته خودم را تعیین تکلیف می کردم. روز آخر صدیقه حسینی مراجعه کرد و گفت خوب فکرهایت را کردی؟ دراین یک هفته حالم خیلی بد شده بود. فشار خونم به 7 رسیده بود. فشارهای روانی داغونم کرده بود. دکترجلیل به آنها گفته بود که اگر وضعیت من به همین منوال پیش برود خواهد مرد. درنهایت بازهم برای فرار از جهنم زندان مخوف ابوغریب حاضر به بازگشت به مناسبات سازمان شدم. بعد در یک نشست بزرگ شرکت کرده و خواهان بازگشت به مناسبات سازمان شدم. یک هفته بعد تمام نفراتی که درطی این مدت بازداشت بودیم را به یک جلسه با مسعود و مریم رجوی در بغداد سالن بهارستان یعنی محلی که جلسات شورا در آنجا برگزار می شد بردند.
مسعود رجوی درآن نشست سعی کرد ضمن دلجویی تمام آن اتفاقات را از ذهن ما پاک کند و گفت شما از امتحان سخت با سربلندی بیرون آمدید.شما تمامی این فشارها را برای اثبات وفاداری به من متحمل شدید. مریم رجوی هم گفت مسعود آنقدر ارزش دارد که بخاطرش تک تک فدا شویم.
جلسه به اتمام رسید ولی هیچگاه کینه و نفرت ناشی از4 ماه زجر و شکنجه در سلولهای انفرادی از ذهنم پاک نشد و با رسیدن لحظه انتقام ثانیه شماری میکردم. در تمامی این سالیان چهره تمام شکنجه گران و مزدورانی که درآن ماهها شیرینی عید را به کاممان تلخ کردند را فراموش نکردم. مزدورانی چون حسن عزتی (نریمان)- مجید عالمیان – مختارجنتی – حمید یوسفی – علی خراشادی (حکمت) – محسن امینی – محمد رضا محدث – حسن رودباری – حسام عاملی – فریدون سلیمی – فاضل موسوی – حسن محصل مزدوران و شکنجه گرانی که هیچگاه آنها را از یاد نخواهم برد.آتش کینه در دلم شعله ور بود تا اینکه بعد از سرنگونی صدام بازهم با آنها درگیر شدم. شب برایم یک جلسه محاکمه فرمایشی گذاشته شد. یکی از مزدوران محمد مرادی خطاب به من گفت: فکر نکن صدام سرنگون شده و ما ضعیف شده ایم. تو را درهمین اشرف می کشیم و چال می کنیم. به اوگفتم: دیگرهیچ غلطی نمی توانید بکنید. به سرم ریختند و بر اثر ضربات مشت و لگد زیرچشمم کبود و لبم پاره و دهانم پرخون شده بود. چند روزی مرا درآسایشگاه تحت نظر داشتند. و حق خروج به محوطه آسایشگاه را نداشتم. درآسایشگاه هم بعد از خاموشی یک نفر در راهرو گذاشته بودند تا مراقب من باشد. ولی دریک لحظه به بهانه دستشویی از آسایشگاه خارج شدم و فرار کردم. درتمام مدت می دویدم تا خودم را به نزدیکی مقر امریکاییها رساندم. با داد وفریاد آنان را متوجه حضورم کردم.آنها به سرعت به سراغم آمدند و با دیدن وضعیت و چهره خونین من آمبولانس خبر کردند.چند لحظه بعد سوار بر آمبولانس جهنم رجوی را بعد از15 سال اسارت ترک میکردم. در دلم به آنها که میخواستند مرا در اشرف کشته یا به زندان ابوغریب بفرستند و زجرکش کنند می خندیدم. با صدای بلند فریاد زدم زنده باد آزادی. مرگ بررجوی. مزدوران دیدید نتوانستید صدای مرا خفه کنید. حال نوبت من است که جنایات شما و آنچه را درطی این سالیان در اسارتگاه مخوف اشرف برما گذشت را برای جهانیان افشا کنم.
اکنون 5 سال است که به ایران و کانون گرم خانواده ام پیوستم. ازدواج کرده و صاحب دو دختر هستم و زندگی توام با آرامشی را می گذارانم. رجوی کور خوانده بود که می تواند صدای ما را خفه کند او گر چه عید سال 74 ما را به زمستان سرد تبدیل کرد ولی اکنون 6 عید را در یک دنیای آزاد تجربه کردم. آری بعد از پایان سالیان اسارت،عید را که همانا جشن و ساز و سرود است را با تمام وجودم حس میکنم.
هادی نگراوی عضو سابق سازمان