بار اول سال1390 به اتفاق برادم و مادرم به عراق رفتیم و بار دوم با برادرم مورخ 26/2/91 مجددا به عراق سفر کردم.
با برادران و خواھران سری قبل و چند نفری که جدید بودند رفتیم البته این بارخیلی متفاوت تر بود. پاشیده شدن پادگان اشرف از ھمه مهمتر بود چون سری قبل آنجا را دیده بودیم با خود می گفتیم امکان پاشیده شدن پادگان اشرف ممکن نیست ولی به امر خدا و کمک پروردگار که باشد ھمه چیز ممکن است این بار خیلی خوشحال بودیم که امکان دارد شاید بتوانیم بچه هایمان را ببینیم با ھزاران خاطره تلخ و شیرین راهی عراق شدیم به پادگان اشرف که رسیدیم پادگان اشرف مثل سابق نبود حالت ویرانی به خود گرفته بود و این برای ما خوشحال کننده بود که بالاخره بعد از چندین سال زندان فرقه رجوی درب آن گل گرفته می شود.
طی روز که برای فعالیت به اطراف اشرف می رفتم با یک سری عناصر توجیح شده که در پادگان اشرف باقی مانده بودند مواجه می شدم عناصری که سران فرقه آنها را توجیه کرده بودند که به خانواده ها بد و بیراه بگویند طی چند روزی که در کنار پادگان اشرف بودیم حرفها و فحش هایی از عناصر فرقه می شنیدیم که در جامعه عادی از کسی شنیده نمی شود اصلا اینها انگار انسان نیستند معلوم نیست در کله آنها به جای مغز چه چیزی را جایگزین کرده اند حتی از کمک ما به آنها امتناع می کردند گویی که ما خانواده ها دشمنان سرسخت آنها به حساب می آییم با این وجود ما کار خودمان را می کردیم سران فرقه رجوی آنقدر از انسانیت بدور هستند که حرمتی برای پدران و مادران هم نگه نمی دارند پیرمردی همراه ما بود که چندین سال فرزندش در پادگان اشرف به اسارت گرفته شده بود به آن پیر مرد مزدور می گفتند و به آن فحش می دادند خیلی صحنه بدی را خلق کرده بودند. فکر کردند که با توهین می توانند ما را از هدفمان عقب بنشانند اگر این فکر در ذهن آنهاست کور خواندند ما تا به اخر می ایستیم و تا نجات تمام اسیران از پا نمی نشینیم.