سایت نیم نگاه: دریکسالی که تحت بازجویی و در زندان بودید شکنجه شدید؟ بازجویان شما خانم فهمیه اروانی یا فروغ و سایرین که نام بردید طی مدت بازجویی چه رفتاری با شما داشتند؟ خانم نسرین ابراهیمی: درداخل زندان به لحاظ جسمی شکنجه نشدم ولی شکنجه روحی که شدم بسا بسا بدتر از شکنجه جسمی بود در طی۲۴ ساعت من کل ۲۴ ساعت دراسترسی وحشتناک بودم هر روز و هر لحظه به من وانمود می کردند کسی قرار است برای بازجویی بیاید و می دونستند که من می ترسم. برای همین و برای اینکه در وجودم استرسی وحشتناک بیندازند وانمود می کردند که در روزهای بعد بازجویی سخت تر و سخت تر خواهد شد آنها هرچند هفته برای بازجویی می آمدند. در بازجوییها هم حرفی برای گفتن نبود. فقط به من می گفتند که کی هستی؟ اگر مزدور و نفوذی رژیم نیستی پس چرا در مقابل رهبری ایستادی؟ من هم فقط می گفتم که تو را خدا این بازی را تمامش کنید تا این جمله را می گفتم داد و بیداد می کردند. در بازجوییها فقط داد زدن بود و جیغ زدن بر سر من و معمولا یک ساعت تا ۲ ساعت ادامه داشت بعد هم مرا برمی گرداندند به داخل زندان. خب حقیقت این بود که مجاهدین می دانستند گناهی ندارم و فقط می خواستند مدتی آزارم بدهند به قول خودشان حالم را بگیرند که یاد بگیرم رجوی هر چقدر هم بگوید ازانتقاد استقبال می کند ولی حق انتقاد را نخواهم داشت و چند تا اعتراف اجباری را باید که حالا توضیحش را خواهم داد، بگیرند و حسابی بترسم. بعد هم من را برگردانند به داخل قرارگاه. کتکم نمی زدند ولی شکنجه روحی را به خوبی اجرا می کردند. از داد و بیداد کردن گرفته تا تهدید کردنم به انتقال به زندان استخبارات عراق و سپس حکم اعدام، یا شیوه های مختلفی برای شکنجه روحی من داشتند مثل غذا را دیر دادن و ندادن دارو و نداشتن دکتر، خب من در آن روزهای بازجویی و زندان به خاطر استرس و ترس مریض شدم آنها هیچ توجهی به بیماری ام نداشتند و از دارو و دکتر محروم شده بودم. شبها صداهای مختلف در می آوردند تا از خواب هراسان بیدار شوم درب سلولم را نیمه های شب با صدای بلند باز می کردند تا من از خواب هراسان بیدار شوم و بترسم، تا ….. تنها رسیدگی مجاهدین در زندان به من این بود که بعد از اینکه متوجه شدند به لحاظ روانی و روحی به حالت بدی افتادم تلویزیون برایم آوردند که فقط دروغهای سیمای آزادی را بشنوم که تلویزیون را هم بعد از مدتی بردند. من از آنها خواستم برایم کاغذ و قلم بدهند تا نقاشی کنم و این کار دومی بود که اینها برای من انجام دادند. نقاشی را شروع کردم اول از نقاشی کردن داخل سلولم و بعدش که کمی بهم لطف کرده بودند درب سلول دیگری را هم برایم باز گذاشته بودند که داخل آن سلول هم می توانستم، بروم. آن سلول پنجره ای کوچک ولی نزدیک سقف داشت ولی می شد از پنجره غروب آفتاب را دید. من طی یکسال زندانی که بودم حتی یک بار هم هواخوری نداشتم حتی یکبار. برای همین آفتاب را فقط زمانی که غروب می کرد، می دیدم. من در طی این یکسال زندان شاید بیشتر از ۱۰۰ بار غروب را نقاشی کردم یکبار پشت سیم خاردار، یکبار پشت پنجره، یکبار توی دست خودم غروب را احساسش می کردم و نقاشی می کردم هر بار یک جوری غروب را نقاشی می کردم و بعضا هم به طورخاص وقتی که از۶ ماه گذشت من هنوز زندان بودم، دیگه امیدم را از دست دادم برای همین آزادی خودم را نقاشی می کردم که بهش امیدی نداشتم صورت دوستهایم را وقتی درمدرسه در ایران که بودم یادم می آمد و دلتنگشان می شدم و نقاشی می کردم آرزو می کردم نزد هم کلاسی هایم در ایران بودم و با هم درسمان را می خواندیم با هر تلخی و شیرینی که بود. ولی به جز این دو کار در یک سال زندان که بودم بازجوهای سازمان مجاهدین هیچوقت هیچ کاری برایم انجام ندادند. حتی به آنها التماس می کردم اجازه هواخوری بدهند و ۲ قدم پیاده روی بکنم در بیرون زندان، ولی دریغ می کردند برای همین پاهایم ورم کرده بود و درد می کرد. زنی به نام فرشته هدایتی همانطور که گفتم ایشان خودش یکی از قربانیان این فرقه هستش بارها یواشکی به حال من گریه کرد و اشک ریخت ولی جرات نمی کرد باهام حرف بزند فقط با اشک ریختنش بهم نشان داد برایم ناراحت است. یا زن دیگری به نام شهلا احمدی که بعضی اوقات اونجا می آمد ایشان هم ناراحت وضعیت من بود و ناراحتی را در چشمانش می خواندم با چشمانش بارها به من گفت شرمنده است برای این همه زجر و بدبختی که می کشم و حق من هم نیست. به هرحال بعد از مدت ۸ ماه که واقعا شرایط غیرقابل توصیفی بود به من گفته شد که باید دوباره برای بازجویی آماده بشوم از شدت استرس از شدت ترس که شاید این بار بخواهند بلایی سرم بیاورند تنها پناهم زیرتخت بود آنجا رفتم دستهایم را به زیر تخت قلاب کردم و گفتم که من از زیر تخت بیرون نمیایم چون احساس می کردم این بار دیگه شاید قصد دارند با توجه به تهدیداتی که می کردند بخواهند مرا اعدام کنند یا بعضا تهدید می کردند مرا برای شکنجه تحویل بازجوهای عراقی می دهند که پیش آنها به حرف بیایم. ولی وقتی به سلولم آمدند و مرا در آن وضع زیر تخت دیدند، گفتند کارم ندارند و اگر بیرون بیایم فقط یکسری سوال می پرسند تا اینکه با زبان نرم مرا از زیر تخت سلولم بیرون آوردند ولی همینکه به اتاق بازجویی رسیدم مهناز بزازی شروع کرد به فحش دادن و دشنام دادن و دوباره برخوردهای وحشیانه زنان رجوی شروع شد. از آنجا که من درخواست هواخوری کرده بودم مهناز بزازی به شدت با درخواست من مخالفت کرد این را یک بهانه برای فحش و ناسزاگویی به من کرد و داد می زد که به جای هوا می بریمت کوفت خوری! خب واقعا دردناک بود بعضا به خودم می گفتم مگر این زنی که اینچنین با من وحشیانه برخورد می کند خودش بچه ندارد؟ آیا دلش می خواهد کسی با بچه خودش هم اینچنین بکند؟ بعدا متوجه شدم ایشان یک دختر اتفاقا هم سن من در اروپا دارد. به هر حال وضعیت وحشتناک و دردناک ادامه داشت و بازجوهای سازمان هم نمی گفتند چه مشکلی با من دارند فقط فحش می دادند که تو درمقابل رجوی ایستاده بودی، مزدوری و از این حرفها. من روزهایی که زندان بودم روز به روز شمارش می کردم دقیقا یکسال کامل که شد احساس کردم اطرافم یکسری چیزها درحال عوض شدن هستش. مثلا اطرافم خالی شد و دیگه کسی نبود درب اصلی نیمه باز شد و چند ساعت بعدش دیدم فروغ پاکدل که همیشه با فحش و ناسزا من را صدا می کرد این بار با صدای بلندی اسمم را صدا کرد و شروع به حرفهایی کرد که یکباره دیگه مثل زمان دستگیری و زندانم دچار شک شدم اسمم را صدا می کرد که نسرین عزیزم کجایی! بدو بیا خواهر مهری باهات کار داره! خیلی دوستانه و انگار نه انگار من یکسال زندان بودم و تحت شکنجه های روحی. انگار نه انگار زیر سن قانونی و بدون هیچ گناهی زندانی شده بودم و … من با تعجب پرسیدم که چی شده؟ دستم را دوستانه گرفت و گفت بیا بریم، پیش مهری حاجی نژاد رفتیم که او ابتدا با من روبوسی کرد زنی که تا روز قبلش تمام فحشهای عالم را به من داده بود بدون هیچ دلیلی حالا با من روبوسی می کرد! به من گفت نسرین برگرد قرارگاه (اشرف) یک اشتباهی شده بود و تو هم باید بفهممی که ما اینجا برای مبارزه آمدیم و مبارزه بالا و پایین دارد برای همین نباید از سازمان طلبکار بشوی به سازمان حق بده و حالا برگرد قرارگاه. از آنجا که رنگ چهره ام مثل گچ بود و معلوم بود که زندانی بودم مهری به من گفت یک ماه پیش بچه های پذیرش و یا همان جدید الورودها بمان و با آنها باش بعد به قرارگاه اشرف برگرد که کمی فضا و قیافه ات عوض شود اتفاقا یکی از بچه های پذیرش همین مرجان ملک (معصومه صید آبادی) بود مرجان از حال و احوال من متوجه شد که زندان بودم او خیلی باهوش بود برای همین من هرچه گفتم که زندان نبودم قبول نکرد و فهمید من زندانی بودم اما از کلمه زندانی استفاده نکرد و گفت مثل اینکه تنبیه شدی. به هر حال من مقاومت کردم و گفتم من روزی به سازمان اعتماد کردم از درسم و خانه و زندگیم دل کندم و فکر کردم شما تبلیغهایی که می کنید راست می گویید حالا فهمیدم شما دروغ می گویید پس لطفا بگذارید من از اشرف بروم من به قرارگاه بر نمی گردم مهری حاجی نژاد گفت: ما کسی را به خارج نمی فرستیم من گفتم: باشه شما من را لب مرز بگذارید از جایی که آمدم بر می گردم و ترسی هم ندارم. مهری ابتدا شروع کرد با مهربانی حرف زدن و حالا به خیال خود می خواست با یک لبخند آن همه رنجی که من کشیدم را فراموش کنم ولی وقتی که دید من جدی هستم و قصد خروج از سازمان را دارم چهره ی حقیقی خودش را نشان داد و گفت: باشه پس ۲ سال دیگه می بایست در زندان بگذرونی تا اطلاعاتت بسوزد طبق قانون سازمان و بعد هم تحویل عراقیها می شوی به مدت ۱۰ سال زندان ابوغریب می روی بعد صدام تو را همراه اسرای جنگی با ایران مبادله می کند. خب این دردناکترین چیزی بود که می توانستم بشنوم. واقعا چه راهی داشتم جز اینکه در اشرف بمانم؟ این همان دردهایی است که ما تا بن و استخون از رجوی کشیدیم. دیگه حرفی برای گفتن نمانده بود به اجبار پذیرفتم دراشرف بمانم. بعد هم به من گفتند یکسری برگه ها هست باید امضا کنم. مضمون برگه اول این بود: من پناهنده به سازمان مجاهدین هستم!!! من گفتم چرا باید دروغ بگویم به چه دلیل؟ گفتند: اگر ریگی در کفش نداری بنویس و امضا کن. من هم نوشتم و راهی نبود و امضا کردم بعد هم به من گفتند: باید بنویسی نفوذی بودم که گفتم اگر همین الان من را بکشید این یکی را دیگه خیلی زور هست این کار را نخواهم کرد. ساعتها با من جر و بحث کردند ولی من ننوشتم و گفتم دیگه ولم کنید. در اینجا من توضیحی بدهم که این برگه های اعتراف اجباری برای چی بود داستان این بود کلا مجاهدین از آنجا که به خودشان شک داشتند و می دانستند اغلب کسانی که وارد سازمان می شوند بعد از پی بردن به دروغ های سازمان چند ماه بعد می خواهند از سازمان خارج شوند به همین دلیل به سرعت برای آدمها پرونده درست میکردند و اعترافات اجباری می گرفتند بعد هم فرد را می ترساندند که اگر تو از اشرف بروی ما می گوییم تو مزدور بودی و این هم مدارکش و خب از طرف دیگه سود دیگه هم برای سازمان داشت وقتی کسی شروع به افشاگری علیه سازمان می کرد سازمان از این مدارک علیه آن شخص استفاده می کرد و می گفت که این هم اعترافات خود آن شخص. به هر حال بعد از اعترافات اجباری و بعد از گذراندن چند هفته کنار بچه هایی که در اروپا فریب خورده و به اشرف آورده شده بودند به قرارگاه برگشتم. ولی دیگه این نسرین نبود که به قرارگاه برگشت یک جسم بدون روح بود. دیگه نه حرف می زدم و نه از انتقاد خبری بود و نه دیگه در مقابل جنایات رجوی می توانستم حرفی بزنم. فقط گوش می دادم و سکوت می کردم. همان چیزی که رجوی می خواست با زندانی کردن من بدست بیاورد. بعد هم به من گفتند درمورد زندانی شدنم حق ندارم با کسی صحبت کنم و باید بگویم بغداد بودم. بعد از مدتی نشستی با رجوی داشتیم تنها تعداد خیلی کمی از زنان بودند نشست رجوی در مقریکی از زنان دراشرف برگزار شد. رجوی گفت: ما بچه نداریم بچه نزد پدر و مادرش درایران است کسی که پا شده و آمده به اشرف یعنی رزمنده است و نه بچه. پس سن و سال مهم نیست. چون من در یک نامه به رجوی نوشتم که درشگفتم که شما حتی نگذاشتید من ۱۸ ساله بشوم و مرا زندانی کردید آنوقت چگونه از جوانان زندانی زیرسن قانونی در ایران حرف می زنید خب رجوی که این را گفت بدون شک این را خطاب به من گفت چون در جمع آن زنان کسی نبود به جز من که زیر سن قانونی باشد خب من بعد از زندانم دچار شک شدم چگونه ممکن است شماهایی که ادعا می کردید جوانهای ایرانی در زندانهای جمهوری اسلامی هستند آنوقت خودتان وقیحانه به این عمل دست می زنید آن هم بدون هیچ قاضی و وکیلی و … در حقیقت یک محاکمه سرخود و صحرایی، بدون هیچ گناهی.. بعد از مدتی متوجه شدم تنها من نبودم که زندانی شدم کلا هرکسی بخواهد مقابل رجوی بایستد از جنایات رجوی انتقاد کند و از تبلیغات دروغینش صحبت کند رجوی شوخی ندارد تازه زندان برایش مینیمم است. بعد از چند ماه که از زندانی شدنم می گذشت یکی از زنان دراشرف که خود قربانی همین فرقه است به من گفت: نسرین، نمی دانم بگویم بچه بازی در نیار یا بگویم که ادای آدمهای روشنفکر را در نیار اما با مجاهدین در نیفت. سعی کن عاقل باشی چون سرت را زیر آب خواهند کرد و این زندانت فقط یک هشدار کوچک بوده بار دوم سرت را زیر آب می کنند. سعی کن عاقل باشی و حرفم را بفهمی. از آن وقت به بعد متوجه شدم درمافیای رجوی، سربه نیست کردن کاری است بسیار بسیار ساده و همه چیز ارزش دارد الا جان آدمی. بعد ها در یک نشستی وقتی رو در روی رجوی قرار گرفتم خیلی آروم از ایشان پرسدیم من به چه دلیل زندان رفتم رجوی خودش را به آن راه زد و از شهرزاد صدر پرسید نسرین در مورد چی صحبت می کند و به روی خودش نیاورد. من هم به رجوی گفتم سازمان هرچی بود در ذهن من ریخت و دیگه تمام شد. به یاد دارم مریم رجوی وقتی که در پاریس به خاطر پولشویی و هدایت و رهبری کارهای تروریستی دستگیر و زندانی شد گفت: انتظار داشت که در زندانهای رژیم باشد نه در زندانهای کشوری مثل فرانسه که مهد آزادی است. پس باید به خانم رجوی گفت: خانم رجوی، من و امثال من هم در اشرف و در سازمان انتظار داشتیم در زندانهای جمهوری اسلامی باشیم و نه در زندانهای رجوی با اون همه ادعا و شعار و تبلیغ. ادامه دارد …