این روزها که به افراد باقیمانده در کمپ لیبرتی نگاه میکنیم کسانی را مشاهده میکنیم خصوصا از بدنه سازمان که به لحاظ سنی به مرز 50 نزدیک یا از این مرز گذشته اند! نفراتی که در دهه 70 در اوج جوانی و قدرت جسمی و روحی بودند و مسعود رجوی با اتکاء به آنها فریادهای سرنگونی سرنگونی سر میداد! این افراد گذشته از بحث سن و سال که البته مسئله جدی و واقعی است بلحاظ روحی شکست خورده و همه چیز از دست داده هستند! بخوبی بیاد دارم که در نشستی رجوی میگفت که تیک تیک ثاینه های ساعت بمانند پتکی میتواند عمل کند و بر سر عنصر مجاهد خلق فرو آید! بعد از اینکه میانگین سنی مجاهدین بالا رفت رجوی دستور داد که تمامی نفرات اعم از زن و مرد بایستی از رنگ مو استفاده کنند تا وقتی در آینه خود را مینگرند همان احساس جوانی سالیان گذشته را داشته باشند غافل از اینکه این احساس پیری و خستگی ابتدا در ذهن و اندیشه انسانها وارد و سپس به جسم میرسد! اما کمی که باین مسئله عمیقتر نگاه میکنم و به خاطراتم مراجعه میکنم این مسئله برایم هر چه بیشتر روشن میشود که حتی بچه هایی که سن و سال خیلی کمی هم داشتند و حتی بتازگی وارد مناسبات سازمان شده بودند در شرایطی که روزهای اول ورودشان خیلی سرحال و سرشار از انرژی بودند اما پس از چند ماه غبار از خستگی و دلمردگی رویشان می نشست! بشدت در خود میرفتند. ساکت و کم حرف میشدند وهرچه هم بآنها میگفتیم که مشکل شما چیست حرفی نمیزدند! البته خود ما که در موضع مسئول آنها بعضا بودیم میدانستیم که مشکلشان چیست اما چیزی که بآنها برمیگشت این بود که حتی حوصله برای بیان اصل مشکلاتشان باقی نمی ماند یا شاید هم از ترس نشستهای متعدد و خسته کننده عملیات جاری ترجیح میدادند که سکوت کنند! چندی پیش کتابی که به بررسی دقیقتر وعلمی تر فرقه پرداخته بود را مطالعه میکردم که بخوبی باین مسئله اشاره کرده بود. بردن انسانها در پیله خود یکی از اصلیترین شگردهای فرقه برای کنترل نیروهایشان است. فرقه ها با خراب کردن انسانها از درون خودشان قدرت فکر کردن به مسائلی خارج از خود را از بین میبردند و آدمها را مجبور میکننند که فقط در مسائل و مشکلات خودشان باشند! بخوبی بیاد دارم در دوران بعد از جنگ دوم امریکا با عراق و سرنگونی صدام روزی یکی از نیروهای تحت مسئولیتم که اتفاقا با هم موفق به جدایی از مجاهدین هم شدیم از من پرسید که شما وقتی سوالات واقعی در خصوص آینده و سرنوشتمان در عراق و اینکه ده ها چرای دیگر به ذهنتان میزند چکار میکنید؟ یا اینکه میپرسید روزهای اولی که وارد سازمان شدم خیلی فعال و اکتیو بودم چرا الان کشش انجام کارهای فردی خودم را هم ندارم؟! این مسئله درخصوص اکثر نفرات سازمان هم صدق میکرد. حتی نیروهای خیلی قدیمی سازمان که دارای مسئولیتهای بالاتری هم بودند در صحبتهای بقول مجاهدین محفلی که با هم داشتیم همگی سر این مسئله مشترک بودیم که سازمان کاری با ما کرده که انگیزه انجام ابتدایی ترین کارها هم بوجود نیاید.
اساسا تشکلهای فرقه ای دوست دارند نیروهای خود را بگونه ای پرورش دهند که شخص اساسا انگیزه برای زنده ماندن برایش باقی نماند. امیدی درش نباشد. تا هر لحظه که مسئولین فرقه بخواهند بتوانند از آنها برای انجام هرکاری استفاده کنند! رد پای این موضوع را در دیگر فرقه ها میتوان مشاهده کرد. الان با گذشت نزدیک به ده سال از سرنگونی صدام و اینکه آخرین امیدهای نیروهای رجوی به یاس و نامیدی بدل گردیده است این موضوع بشدت تشدید شده است. حتی قبل از جدا شدن ما بچه های سازمان حقیقتا به انسانهایی که فقط زنده هستند تبدیل شده بودند. کمترین انگیزه ای برای حتی زندگی بهتر درشان وجود نداشت و همگی منتظر وقوع اتفاق یا حادثه ای بودند که بتواند سرنوشتشان را به گونه ای دیگر تغییر بدهد.
اکنون که ده سال دیگر از آن سالها گذشته است میتوان حدس زد که آن نفرات با تمامی بلاهایی که در این پروسه برسرشان آمد و با تمام خیانتهای دیگر که از سوی رجوی بآنها شد حقیقتا انسانهای حتی تا حدی خطرناک برای جامعه هستند.
آری نهایت عقب ماندگی و درونگرایی میشود فرقه مجاهدین! فرقه رجوی در دورانی باین افتخار میکرد که شایسته ترین و تحصیلکرده ترین جوانان ایران زمین را در اختیار داشت اکنون همان نفرات را به کسانی خطرناک حتی برای جامعه تبدیل کرده است. پس باین و هزار دلیل دیگر باید از فرقه ترسید و بطور جدی با آگاهی دادن خصوصا به قشر جوان مانع به دام افتادنشان شد!
مراد