بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
گفتن و نوشتن از کسی که تا چند روز پیش با وی صحبت نموده و زندگی را تفسیر مینمود بسیار سخت و جانکاه میباشد ؛ نوشتن از کسی که زلال بود و مانند دریا با سخاوت و پاک ؛ کسی که در هر دیدار به راحتی میتوانستی مهر و محبت را درچهره اش ببینی و امید را در کنارش لمس نمایی.
صمد جاری بود بمانند رودی در تلاطم بود و در خروش ؛ صمد آرام بود و متبسم ؛ غیر ممکن بود وی را ببینی و لبخندی بر لب وی نباشد و این گونه بود که در برابر هر بی ملایمتی ؛ سختی و طوفان روزگار براحتی میشد با وی به ساحل امید و رهایی رسید.
صمد مهربان بود و دوست داشتنی ؛ چرا که صادق بود و امیدوار. امید وار به آینده و رهایی دیگر دوستانش و صادق به راهی که قدم در آن نهاده و با تمام وجود در آن پا نهاده بود و سختی آن را به جان میخرید و به تهمت ها و اراجیف آنان وقعی نمی نهاد و خالصانه از جان و مال خود در این راه مایه نهاد ؛
در رفتن جان از بدن گویند چندین نوع سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جان میرود
آری صمد عزیز پر کشید و چه پرواز زود هنگامی ؛ در هنگام پاییز برگریزان و در روزی که ترنم باران میشوید غبارهای زمان را و امید که خدا از وی راضی و او از ما راضی در راهی که با هم بودیم.
خسروپور