گلی گم کرده ام، می جویم اورا
به هر گل می رسم می بویم او را…
طوفان خاک عراق ساعاتی بود که براه افتاده بود، چشم، چشم را نمی دید اما مادران و پدران و خانواده هایی را می دیدم که عکس گمشده و اسیر خود را در دست داشته و از هر کسی پرس و جو می کردند که آیا صاحب این عکس را داخل پادگان دیده اید؟ بعضی ها را می شناختم و بعضی ها را متأسفانه نه، ولی وقتی به چشمان پیر و فرتوت این مادران و پدران می نگریستم، نمی توانستم بگویم، نه ندیدم. به سختی جلوی اشکهایم را گرفته و تمام توانم را جمع کرده وبا لبخندی بر لب می گفتم مادر یا پدر عزیز داخل پادگان اشرف بزرگ است و همه نمی توانند بقیه را ببینند، من جگرگوشه شما را ندیدم ولی نگران نباشید با من بیائید تا عکس را نشان بقیه جداشده ها بدهیم شاید کسی بشناسد، و آنها امیدوار بدنبال من می آمدند، در بین راه می گفتم نگران نباشید خانواده خود من بعد از 7 سال، اولین خبر را از من گرفتند و مطمئنم شما هم بزودی خبری از او خواهید گرفت، و سپس آن مادر مرا در آغوش می گرفت و بو می کرد، ناخود آگاه اشکم راه افتاد و نتوانستم خودم را کنترل کنم و…
این مادران برای دیدار به جلو درب اشرف آمده بودند تا از نزدیک فرزند خود را ملاقات کنند.
همه خانواده ها فقط آرزو داشتند از دور عزیز خود را ببینند اما " رجوی" از این هم دریغ می کرد و فقط خانواده ها را سنگسار می کردند! ای وای بر سنگین دلان، وای بر سیه دلان!
ویا از آن بلند گوها برا ی همان مادران ناسزا می گفتند ورجوی آنها را مزدور ویا فساد خطاب می کرد.
پدران و مادران زیادی در حسرت دیدار عزیزان خود با چشمان باز و منتظر از دنیا رفتند، عده ای هم حسرت بدل، داغدار شدند و خبر کشته شدن عزیز خود را شنیدند، " آقای رجوی " لااقل اجازه بده کسانی که زنده ماندند و خود را با هزاران سختی به کناردرب اشرف رساندند بودند با فرزند خود ملاقات می کرد والان هم دیر نشده درب لیبرتی را برای خانواده ها باز کن تا عزیزان خود را ملاقات کنند، فقط گل خود را بو کنند، گل زیبای خود را از دور نگاه کنند، خدا شاهد است همه آرزو داشتند فقط گل زیبا و بلند قامت خود را از دور فقط تماشا کنند…
محمدرضا مبین