بازهم سنگ وزین خانواده ها است که برسر رجوی وگماشتگان خاص اش افتاده و ضجه های پی درپی ای است که ازحلقوم آنها بیرون میآید که شاید فشار این سنگ خارا، طاقت شان را اینقدر طاق نکند.
این بار نام فردی بنام حسن خانی اهل نیشابور را مطرح کرده اند که برابر اطلاعات موجود واظهارات جدا شده هایی که او را میشناسند، ازچندان سوادی برخوردار نبوده که بتواند مقاله بنویسد که عملا بنام اش نوشته شده است!
متن این نوشته ی منسوب به این هموطن نیشابوری، باادبیات مورد استفاده ی رجوی مو نمیزند و هنری جز شعاردهی و گنده گویی را ازخود بنمایش نمیگذارد.
نام نوشته ی مورد اشاره " چه کسی خانوادة من است "؟ بوده که تیتر آشنائی است وماه هاست که با مراجعه ی خانواده ها برای درخواست ملاقات به ملکه ی ذهن تبدیل شده است.
بلی تمام دعوا ومرافعه ها برسراین است که خانواده ها به درب لیبرتی نروند ویا درخواستی از دولت ها و سازمان های بین المللی درمورد بهبود وضع این اسرا نکنند!
نامبرده پس از بیان خاطرات تلخی که ادعا دارد از سرکوب مردم در نیشابور داشته که با توجه به مسائل و پراکندگی ها ونابسامانی های معمول دراین نوع انقلاب ها که تقریبا همه ی مردم درآن حضور داشتند، میتواند کم وبیش واقعیت داشته باشد، به اصل مطلب می پردازد:
"… در سال 65 بهاجبار به سربازی رفتم و در تاریخ 7/1/67 وقتی متوجه شدم که ارتش آزادیبخش حمله کرده است, خود را تسلیم آنها کردم… وقتی به مهمانسرای عسکری زاده منتقل شدیم برخوردها قابلفهم و یا برای من قابلهضم نبود. چراکه در این عملیات تعدادی از مجاهدین شهید و تعداد زیادی هم مجروح شده بودند و طبیعی بود که رزمندگان ارتش آزادیبخش تحت تأثیر از دست دادن همرزمان خودشان با ما رفتار خوبی نداشته باشند ولی به گفته یکی از مجاهدان… به نقل از برادر مسعود گفت: هرکس سلاح خود را زمین میگذارد و یا اسیر میشود جزئی از خانواده مجاهدین است و من به چشم خودم دیدم رفتاری که با ما میشد درست مثل یک عضو خانواده بود ".
خوب! شما به نیرویی که درکنار ارتش مهاجم ومتخاصم برعلیه میهن خود میجنگیدند، تسلیم شدید که جا داشت بعنوان یک خائن به وطن، گوسفند هم برایتان قربانی کنند وچرا فکر میکنید که میبایست با شما بدرفتاری شود؟ آنها وقتی برای جذب یک نفر آنهمه له له میزدند، چرا میبایست با شما برخورد خشونت آمیز میکردند؟!
درادامه ی نوشته حسن خانی آمده است:
در دوران کوتاهی که آنجا بودم بامطالعه پروسه مجاهدین و آنچه را که در عمل و روزانه شاهد آن بودم، به پاسخ خیلی از سؤالهایم رسیدم و یقین کردم که تنها راه خلاصی از دست رژیم خمینی و رسیدن به یک ایران آزاد، فقط و فقط در راه و رسم مجاهدین و سرنگونی این رژیم خلاصه میشود و بهطور خاص وقتی نوار زیارت برادر مسعود را در خاکپای سرور شهیدان دیدم که فریاد میزد «آهای مردم ایران هل من ناصر ینصرنی», احساس کردم که مو بر بدنم راست شد و بدون هیچ درنگی درخواست پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران را نوشتم. بعد از مدتی که با درخواستم موافقت شد, دیگر در پوست خود نمیگنجیدم ".
شما چه سئوال هایی داشتید وچه جواب هایی برای آن دریافت داشتید را روشن نکرده و ارزش این حرف هایتان درحد بیان موهومات است!
شما چه عملی راازآنها مشاهده کردید که به یقین حاصل شد؟
چیزی جز ازدست دادن استقلال شخصی خود وذوب شدن در مریم ومسعود وکسب شخصیت جدیدی که اینک اراده ای ازخود ندارد!
شما با شرکت کردن اجباری درنشست های دائمی وشخصیت خرد کن وبدون داشتن حق اظهار نظر، چگونه این مدارج ترقی را طی کردید که بنا بدستور وخواست مسعود، وجودتان مال اوبود؟!
چه نظری داشتید که مورد تایید قرارگرفته ودر هنگام رای گیری که ابدا وجود نداشت، این حرفتان به کرسی نشست؟!
حسن خانی ادامه میدهد:
" بله از آن زمان 27 سال است که میگذرد و با عبور از کورههای گدازانی که در مسیر زندگی مبارزاتیام بوده است فیالواقع فولاد آبدیده شدهام و هرلحظه به این انتخابم افتخار میکنم ".
کوره های مقابل تان ساخت وساز رجوی بود. پس چگونه با داخل شدن وذوب گردیدن دراین کوره ها توانستید ازآن عبور کنید وکدام مبارزه ای را کرده اید تا تبدیل به فولاد آبدیده ی یتان کند!
نشسن دراشرف ولیبرتی وگوش دادن به سخنان ضدمردمی وضد علمی رجوی ونیز کار درآشپزخانه و جمع کردن مکرر آشغال های این کمپ ها وآنهم درخاک عراق وبدون کوچکترین ارتباطی با مردم و بدون داشتن اطلاعات کافی ازاوضاع جهانی، چرا باید مبارزه حساب شود؟!
حسن خانی ادعا میکند:
" چندی پیش متوجه شدم که انجمن نجاست رژیم مدعی شده است که خانوادهام خواستار دیدار با من شدهاند ولی سازمان و یا مسئولین سازمان مانع دیدار من با خانوادهام میشوند، از این درجه از بلاهت و دجالیت آخوندها خندهام گرفت که رژیم خمینی از سر استیصال و گل گرفته شدن پروژه اتمیاش و نیز وحشت سرنگونی به جفنگگویی افتاده است ".
این دوموضوع غیر مرتبط بهم بوده ودرخواست ملاقات با شما به هرطریقی که انجام گرفته، حق طبیعی هرخانواده ایست که ربطی به پیشرفت ها وتنگناهای اتمی حکومت ایران نداشته ودراصل شما دارید مهمل میبافید!
درخواست ملاقات بعنوان کمترین حق یک خانواده، جه ربطی به بلاهت ویا فراست دیگران دارد؟!
حسن خانی ادامه میدهد:
" اولاً من مطمئن هستم که خانواده من دنبال این موضوعات و رفتن به دفتر صلیب سرخ و انجمن بهاصطلاح نجات رژیم نیستند، چون خودشان بهتر میدانند که من مسیر زندگیام را آگاهانه انتخاب کردهام ".
هر فرد ناظری ازجمله اعضای خانواده ها درایران که حق مراجعه به صلیب سرخ و… رادارد، ابدا براین خیال خام نیست که شما راه بردگی وجهنم را با اراده وآزادی خود انتخاب کرده اید!
حقیقت قضیه این است که شما درعین بی غیرتی جبهه ی جنگ با آلت دست دشمن متخاصم را ترک نموده وبه باند رجوی پیوسته اید که جانتان را حفظ کنید که عملا به تله افتاده واینک مجبورید این نوع دروغ ها را سرهم بندی کرده ویا پای ورقه ای را که دیگران نوشته اند، امضاء کنید! و این اطمینان شما ازچه منبعی حاصل شده، ابدا روشن نیست!
بازهم میخوانیم:
" دوماً من همین عید اخیر یعنی عید 94 با خانوادهام تماس تلفنی داشتم و ضمن احوالپرسی و دادن خبر سلامتی تأکید کردم که نگران من نباشند چراکه بارها پاسداران همین رژیم در دوران جنگ ضد میهنی و بعدازآن، برای کینهکشی نسبت به من و شکنجه روانی خانوادهام خبر کشته شدنم در جنگ را با بردن استخوان به آنها داده بودند که این بقایای پسر شماست ".
اینکه دراین مورد راست میگویید یانه، برهیچکس روشن نیست واگر درست باشد آن وقت باید گفت که شما جزو افراد یک درصدی هستید که این اجازه ی صحبت تلفنی بشما داده شده وگرنه جو غالب درمناسبات کثیف رجوی آنست که اجازه ی این تماس ها داده نشود!
حسن خانی درشرح ملاقات پدرش با خود که گویا درسال 83 اتفاق افتاده، چنین میگوید:
" پرسیدم چطوری آمدی؟ پدرم گفت «وقتی از مرز رد شدیم به اولین خودرویی که ایستاده بود به فارسی گفتم که ما میخواهیم به اشرف برویم راننده با یک شور و هیجانی شروع کرد به بار زدن وسایلمان و بعد از ما خواست که سوار خودرو بشویم. طوری با ما خوشوبش میکرد که انگار 100 سال است ما را میشناسد و تمام مسیر حرف میزد و میخندید ولی ما هیچی نمیفهمیدیم تا اینکه به بغداد رسیدیم که هوا تاریک شده بود وقتیکه از بغداد خارج شدیم ما را برد به خانه خودش و به ما حالی کرد که صبح ادامه میدهیم. وقتیکه وارد حیاط شدیم راننده که فرزند آن خانواده بود ما را به پدر و مادر و همسرش معرفی کرد و من از لابهلای حرفهایش متوجه شدم که میگوید جماعت مجاهدین اهل خانواده با ما دیدهبوسی کردند و ما را به اتاقی راهنمائی کردند. ما همه بهتزده شده بودیم که مجاهدین چه کسانی هستند که اینها اینطور با ما رفتار میکنند؟ انگار که ما باهم قوموخویش هستیم و سالیان همدیگر را میشناسیم. بعد از شام ما را به اتاقخواب راهنمایی کردند. صبح بعد از صرف صبحانه و بعد از خداحافظی گرم و بدرقه، پدر خانواده ما را تا جلوی درب اشرف رساند و حالا هم در خدمت شما هستیم.».
این حرف با اما واگرهایی ممکن است صحیح باشد وکسانی ازدیگر جاها نیز این ملاقات های مخفیانه را تجربه کرده اند و استقبال راننده های عراقی ازاین نوع مسافران که پول خوبی ازآنها دریافت میکنند، امری طبیعی است!
ضمنا تاثیر کمک های مالی سازمان به ساکنان حوالی کمپ اشرف هم میتوانست مزید برعلت باشد!
رجزخوانی این هموطن بشکل زیر ادامه پیدا میکند:
"… هرگونه همسویی با رژیم آخوندی و آلت دست شدن توسط آنها به معنی رودررویی با راه و رسم و عقیده و آرمانی است که من انتخاب کرده ام و هر عملی که زمینه ساز کشتار من و هم رزمانم باشد, نابخشودنی است ".
یعنی حضور خانواده ها در درب کمپ لیبرتی سبب کشته شدن او وهم زنجیرهایش میشود؟! به چه دلیل؟ به دلیل اینکه حرف های گماشتگان رجوی، احتیاج به دلیلی ندارد!
دراینجاست که خواننده ی محترم میزان ترس وحشت باند رجوی ازدرخواست یک ملاقات ساده را مشاهده میکند!
من شخصا براین نظرم که روحیه ی موجود در کمپ اشرف به میزانی ضعیف وشکننده است که باند رجوی باتمام قوا وارد میدان شده که این اسرایش با کسی دیدار نکرده وفرار ازمناسبات نکند!
بازهم قول های سرخرمن به خانواده های مصیبت دیده ازمناسبات رجوی به شکل دائمی وتکراری زیر مطرح است:
" بله من در اشتیاق سوزان ملاقات با خانواده بزرگم در ایرانزمین لحظهشماری میکنم و برای تحقق آن سر از پا نمیشناسم. در آن روز رژیم پلید آخوندی باید که گورش را گم کند و به دست ارتش آزادی و با حمایت مردم به زبالهدان تاریخ بیفتد و آن روز دیر نیست ".
اینجا دیگر جریان خربزه وخیار با آن " بزک" است که مطرح میگردد!
با چنین ارتش آزادیبخشی، حکومت ایران سرنگون میشود وبنابراین خانواده ها باید بدرخواست حسن خانی ویا فرماندهش که این اراجیف را مطرح کرده، فکر ملاقات را برای همیشه ازسر خود بیرون کرده و دائما درپی نخود سیاه باشند!
درضمن، شما آقای حسن خانی! همه ی داشته های مادی ومعنوی ات را بدست رجوی سپرده ای و خود را ازداشتن " خانواده ی بزرگ " محروم ساخته ای وصاحب چیزی نیستی که بخاطر آن اشتیاق سوزانی داشته باشی.
این اشتیاق سوزان وتحمیل خود برمردم وآنهم به کمک قوای خارجی وتکفیری ها، متعلق به مسعود ومریم است وچون بنا به ایدئولوژی فرقوی ات چیزی نداری، اشتیاقی هم برای آن نمیتوانی داشته باشی. پس اجازه بده این اشتیاق ازطرف مریم بتو منتقل گردد!
فرید