من حسن رویان فرزند نریمان متولد 1336 از استان ایلام، در سال 1373 زن و سه فرزندم را رها کردم و به قصد پیوستن به سازمان مجاهدین از مرز خارج شدم و به کشور عراق رفتم.
بعد از وارد شدن به مرز عراق خودم را به مأمورین مرزی عراق معرفی و آنها مرا ابتدا به گردان مرزی که در زرباطیه بود بردند بعد از چند ساعت در استخبارات و سازمان اطلاعات عراق(مخابرات) با یک خودرو مرا به اداره مخابرات در کوت بردند روز بعد پس از بازجویی مختصر به بغداد منتقل شدم و به سازمان اطلاعات در خیابان منصور تحویل دادند در آنجا بازجویی و کتک کاری شروع شد. هر چه می گفتم که من ضد رژیم هستم و از هواداران مجاهدین، گوششان بدهکار نبود و می گفتند تو جاسوس هستی برای تخریب آمدی، و از این قبیل حرفها،ابتدا با کتک کاری مشت و لگد و بعد آویزان کردن با پنکه، یک روز با چوب وخلاصه با تمام روشهای سخت و زجرآور مرا شکنجه دادند. که این بازجویی ها حدوداً پانزده روز بطول انجامید و سپس مرا چشم بسته حدود یک ساعت طی طریق به یک ساختمان چند طبقه بردند و گفتند همینجا بمان تا صدایت کنیم مدت کوتاهی نگذشت که بنده را به یک نفر که او رابرادر محمود می نامیدند تحویل دادند و رفتند به داخل ساختمان راهنمایی شدم دو نفر دم درب با لباس نظامی و مسلح نگهبانی می دادند، وقتی متوجه شدم که آنها فارسی حرف می زنند خیلی خوشحال شدم و پیش خودم فکر کردم که تمام شد از دست بعثی ها راحت شدم و به مقصد رسیدم جمشید مرا به یک اتاق خیلی تمیز برد ابتدا صبحانه و سیگار برایم آورد و خیلی تحویل گرفت و گفت بعد از صبحانه به حمام برو، راستش را بخواهید خیلی خوشحال شدم چون مدت حدوداً بیست روز بود که حمام نرفته بودم و غذای خوبی نخورده بودم این لحظه برایم لذت بخش بود.
بعد از حدود دو ساعت جمشید آمد و گفت آماده شو بچه ها می خواهند باهات صحبت کنند، من آماده شدم جمشید مرا به یک اتاق دیگری هدایت کرد و خودش نیز به همان اتاق آمد. وقتی وارد اتاق شدم متوجه شدم حدوداً هفت هشت نفر اعم از مرد و زن در اتاق نشسته بودند، بعد از کلی احوالپرسی مرا مورد سئوال قرار دادند گفتم بازجویی می کنید گفتند نه، این سئوال های پذیرش است نه بازجویی. ما از کسی بازجویی نمی کنیم، راستش را بخواهید از نحوه سئوال کردن آنها خیلی ناراحت شدم پیش خودم گفتم تا چند لحظه قبل مورد سئوال و جواب بعثی ها بودم حالا این ها. ابتدا ازعراقی ها شاکی شدم و گفتم عراقی ها خیلی مرا اذیت کردند و شکنجه دادند آنها به من گفتند ما در کار عراقی ها هیچ دخالتی نداریم آنها نیز در کار ما دخالتی ندارند، این حرف آنها مرا خیلی ناراحت کرد چون انتظار داشتم که بگویند پی گیری خواهیم کرد یا نباید با تو چنین برخوردی می کردند یا حتی یک مقداری دلداریم می دادند اما بر عکس از کار آنها دفاع می کردند. این حرکت آنها برایم قابل درک نبود درونم آتشی شعله ور شد پیش خود گفتم راستی من نزد چه کسانی آمده ام این همه رنج و عذاب، رها کردن خانواده، عبور از میادین مین، سختی راه، کتک کاری اجانب، گرسنگی و هزار مکافات دیگر برای کی؟ برای چه؟ واقعاً این ها چقدر بی حیا هستند به این راحتی جوانان ایرانی که برای کمک به این سازمان این همه مرارت متحمل می شوند ببینید این ها چگونه جواب محبت مردم را می دهند می گویند به ما مربوط نیست!!! به آنها گفتم اگر سازمان شما در عراق نبود مگر ما مرض داریم که به این کشور لعنتی بیاییم که در این لحظه دعوایمان شد کار به آنجا کشید که بطرف یکی از آنها صندلی پرتاب کردم که اگر جا خالی نمی داد سرو صورت او دچار آسیب می شد، دیگر از من سئوال نکردند مرا بطرف درب ساختمان بردند و مجدداً تحویل عراقی ها دادند.
عراقی ها مرا به سلول بردند با کتک کاری به داخل سلول انداختند و روز بعد شکنجه ها شروع و روز از نو روزی از نو همان روشهای قبلی آغاز شد با برق با کابل با چوب که در این شکنجه ها انگشت شصت دست راستم و پای راستم شکست، بعد از این همه شکنجه به مدت پانزده روز سلول انفرادی بودم در بیست و چهار ساعت یک بار و فقط سه دقیقه می توانستم دستشویی بروم،با خودم می گفتم این حق من است که این مکافات ها را ببینم تا من باشم ازچنین سازمانی دفاع نکنم که در خدمت بیگانگان است. لعنت بر من که خانواده ام را فدای کی کردم، به خودم می گفتم ای حسن این حق توست، در بازداشتگاه مخابرات بیست و چهار ساعت یک وعده غذا می دادند آنهم یک قرص نان که به اندازه کف دست بود و مقداری آب جوشیده و با بادمجان یا کدو این غذای زندانی بود به دلیل ندادن غذای مناسب وزن من که هفتاد و شش کیلو زمان آمدنم به عراق بود به چهل و هشت کیلو رسیده بود.
این بازجویی ها و شکنجه ها حدود سه ماه طول کشید، بعد از سه ماه مرا به بازداشتگاه فضیلیه در نزدیکی بغداد بردند. فضیلیه زندانی بود که در زمان حکومت عبدالکریم قاسم درست شده بود و این قدر این زندان کثیف و بدبو بود برای حتی حیوانات نیز قابل استفاده نبود.
جالب این جاست که این حکومت (بعثی ها) به فرد زندانی نه غذا می دادند نه لباس نه زیر انداز و نه رو انداز که در زمستان سرد بخواهی برای خواب از آن استفاده کنی و نه حتی آب گرمی که بخواهی استحمام کنی،زندانی مجبور بود که با آب سرد آنهم در زمستان کشنده، واقعاً آدم در کار آنها دچار حیرت می شد.
از بدو ورود به بازداشتگاه فقط آدم را مانند حیوان به داخل می انداختند و دیگر کاری نداشتند که از گرسنگی بمیرد یا مریض و یا دچار مشکل روحی شود. هر کس باید خرج خودش را از جیبش می پرداخت و اگر کسی نداشت باید کسی را پیدا می کرد کمی وضعش بهتر می بود تا بتواند نوکری او را بکنی، مثلاً لباس هایش را بشویید، برایش غذا درست کنی و از این قبیل کارها تا بتوانید زنده بمانید و اگر مغرور باشی باید بمیری.
دو سه روزی نبود که وارد این زندان شده بودم بعد از سه روز ورود من، در محوطه زندان در حال قدم زدن بودم که کابل اصلی برق زندان دچار حریق شد و به سرعت در حال اشتعال شدن بود و در حال پیش روی، چون آشنا به برق کشی بودم و زمانی که در ایران بودم از فنی حرفه ایی دیپلم برق گرفته بودم، لذا فوری به دنبال فیوز اصلی می گشتم تا متوجه شدم فیوز اصلی پشت در اصلی که به داخل بازداشتگاه باز می شد قرار داشت یک فیوز پنجاه آمپر چاقویی بود سریع آنرا به پایین کشیدم، چون جریان الکتریسیته قطع و آتش مهار شد از دود غلیظی که همه جا را فرا گرفته بود مسئولین زندان متوجه دود شدند و فوری به داخل زندان هجوم آوردند و موضوع را پی گیری کردند، افسر مسئول زندان یک نفر سرگرد بود که ابو احمد صدایش می کردند، پرسید چه کسی خاموش کرد همه بلافاصله مرا معرفی کردند.
علت را جویا شد به او گفتم کابلی که به کار گرفته شده کابل 4در 10 می باشد ولی در تقسیم بار اشتباه است، همه بار مصرفی کل داخل زندان روی یک فاز و در نتیجه این آتش سوزی صورت گرفته، گفت می توانید آنرا تعمیر کنید و به زندانیان گفت هر اتاقی که حسن تعمیر می کند باید شما ها به او اجرت بدهید. این آتش سوزی برای من بسیار حائز اهمیت شد چون من نه پولی داشتم و نه جایی برای خواب، خلاصه با این درآمد توانستم امرار معاش کنم، و تعداد دیگری از افراد ایرانی مثل خودم که هیچی نداشتند سیر کنم و مقداری پول پس انداز کنم، خلاصه سه ماه بر همین منوال گذشت تا به دادگاه رفتم و به جرم تجاوز مرزی یعنی ورود غیر قانونی به عراق به شش سال زندان محکوم شدم، بعد از سه ماه به زندان ابوغریب منتقل شدم در آنجا دیگر خبری از پول و درآمد نبود. در مدتی که من در ابوغریب بودم تعداد شش نفر ایرانی بدلیل گرسنگی مردند، حدوداً دو سه روزی از آمدن من به زندان ابوغریب قسمت اجانب که مخصوص خارجی ها بود نگذشته بود که آنهایی که جدیداً وارد بند شده بودند به خط کردند در مکانی به نام تعحیل(فنی حرفه ایی) جمع کردند و گفتند هر کس علاقه به یک نوع حرفه دارد ثبت نام کند تا در کلاس هایی که وجود دارد مشغول به فراگیری شود، من گفتم خیاط هستم لذا در کلاس خیاطی شرکت کردم. در بند اجانب فردی مصری بود به نام حاج علی که مسئول خیاط خانه بود این فرد آنقدر نفوذ داشت اگر رئیس زندان باب میل او عمل نمی کرد آن را عوض می کرد. او در داخل زندان یک باند تشکیل داده بود که خیلی با نفوذ و قدرتمند بود هر از گاهی به کلاس خیاطی سر می زد. به من گفت تو قبلاً خیاط ماهری بودی؟ گفتم درست حدس زدی من استاد کت و شلوار دوزی هستم ولی بیشتر مایلم شلوار تک بدوزم. و تا زمانی که از زندان آزاد شدم پیش او ماندم.
یک روز متوجه شدم ایرانی ها که نزدیک سیصد و پنجاه نفر بودند را دارند ثبت نام می کنند، پرسیدم علت چیست؟ گفتند می خواهند ما را بجای اسرای عراقی تبادل کنند. راستش را بخواهید ترسیدم ثبت نام کنم چون پیش خودم گفتم اگر به ایران بر گردانده شوم نظام جمهوری اسلامی از من بازخواست خواهند کرد که برای چه به عراق رفته و دچار مشکل می شوم. لذا از ثبت نام طفره می رفتم تا راه گریزی پیدا کنم. تا اینکه یک نفر پیر مردی بهم معرفی کرد که با سازمان در ارتباط بود من هم یک نامه به سازمان نوشتم و در نامه تمام شرایط آنها را پذیرفتم، به شرطی که مرا از آنجا نجات دهند. یک هفته نگذشته بود که به سراغم آمدند و با هم به صحبت نشستیم که هر چه می خواستند قبول می کردم فقط از خدا می خواستم که بدست ایران نیفتم.
سازمان فرصت طلبی می کرد و کسانی که می ترسیدند به ایران بازگردند به همراه من 12 نفر آزاد کردند و به سازمان بردند.
سال 1375 ه. ش ریل اداری آزاد کردن ما حدوداً شش ماه طول کشید.همه ما را که سیزده نفر بودیم به همان مکانی بردند که یک بار مرا به آنجا برده بودند، یعنی به همان ساختمان چند طبقه که روبروی هتل فلسطین بود.از همان بدو ورود از همه ما امضاء گرفتند هر کس پشیمان شود این بار یا اعدام می شود یا به 20الی30 سال حبس محکوم می شود، ما نیز به ناچار امضاء کردیم. بعد از دو هفته ما را جمع کردند و به قرارگاه اشرف بردند و گفتند اینجا قرارگاه آموزشی و پذیرش است.
لباس نظامی برای همه ما آوردند و دیگر از لباس شخصی خبری نبود. جشن مختصری برای ورود ما گرفتند، از صبح روز بعد آموزش شروع شد، صبح ها آموزش نظامی اعم از رزم انفرادی، آموزش سلاح انفرادی و سلاحهای سبک و نیمه سنگین، و بعد از ظهر ها از ساعت سه بعد از ظهر آموزش سیاسی ایدئولوژیک تا ساعت شش بعد از ظهر و شبها بعد از شام تا زمان خاموشی یعنی ساعت یازده نشستهای مختلف، نشست های عملیات جاری انتقادی و….
وقتی به خودم آمدم پیش خودم فکر می کردم این چه کاری بود که با خودم کردم، از زندانی به زندان دیگر آنهم به درخواست خودم! فقط فرق این زندان با زندان ابوغریب این بود که آنجا با وجود زندانی بودن حداقل آزادی را داشتم می توانستم با دوستانم شب نشینی کنم و راحت به زبان خودم حرف بزنم ولی اینجا به زبان کُردی صحبت کردن ممنوع بود، و همچنین حرف زدن با زبان محلی برای همه ممنوع بود. در زندان ابوغریب این آزادی برایم بود که هر وقت خسته شوم استراحت کنم، ولی در اینجا چنین امکانی وجود نداشت.
در زندان هر لباسی می توانستم بپوشم ولی در اینجا فقط لباس نظامی، در واقع زندان قرارگاه اشرف یک زندان همراه با انجام کارهای سخت وطاقت فرسا بود.
بعد از سه ماه آموزش ما را تسلیح کردند و یک مراسم فرمایشی گرفتند و ما را به داخل اشرف بردند، و هر چند نفر به یک مرکز که آن موقع پانزده مرکز وجود داشت، من ویکی دو نفر از بچه ها به مرکز پنج که فهیمه اروانی مسئول آن بود بردند و ما را به او معرفی کردند.
وقتی وارد مناسبات آنها شدم یک چیز که بیشتر خودش را نشان می داد این بود که همه چیز صوری و تظاهر بود و هیچ وقت واقعیت نداشت، خودشان را شاد و خنده رو نشان می دادند اما همین که فرد تنها می شد متوجه می شدی که این تظاهر است و در درون همه از این وضعیت ناراحت بودند ولی بدلیل پلیسی بودن تشکیلات هیچ کس جرأت این که حقیقت درونش را فاش کند نداشت و یا اگر کسی بخواهد با کسی تنها صحبت کند می گفتند این محفل شعبه سپاه پاسداران است تا هیچ کس با کسی تنهایی صحبت نکند.
خلاصه همه از همدیگر می ترسیدند، در واقع یک جور رعب و وحشت همیشه در درون تشکیلات وجود داشت. وقتی این مناسبات سازمان را از نزدیک می دیدم روزی هزار بار از هوادارای این سازمان پشیمان می شدم و خدا را شکر کردم آمدم و از نزدیک ماهیت واقعی این سازمان را مشاهده کردم اگر کسی می آمد و برایم تعریف می کرد هرگز باور نمی کردم.
یک روز در مرکز پنج از کنار اتاقی با یکی از دوستان به سر کار می رفتیم متوجه شدیم در یکی از اتاق ها سر و صدای فراوانی به گوش می رسد، فحاشی، حرفای رکیک، معلوم بود به یک نفر داشتن توهین می کردند و یا به قول خودشان سر یک نفر ریخته اند، وقتی از مسئولم پرسیدم که این سر و صداها چیست؟ برایم توضیح داد که هر وقت یک نفر از بچه ها دچار مشکل و یا به قول معروف مسئله دار می شود در هر رده ایی که باشد همان اعضاء آن رده برای او نشست می گذارند و آنقدر با او حرف می زنند تا آن مسئله برایش حل شود و اگر حل نشد، نشست بزرگتری برایش می گذارند از حرفهای او متوجه شدم که در واقع فرد را می ترسانند چون جنگی سر او می ریزند تا او بترسد و از کرده خود پشیمان شود در واقع با این کار آنقدر فرد را متحیر می کنند که تاب و تحملش به سر بیاد و توبه کند.
خلاصه سازمان یک سازمان مافیایی و جهنمی بود. اگر افرادی به زعم آنان دچار مشکل می شدند و با نشست های مختلف او را قانع نمی کردند که به مسیر اولی بر گردد طرح جدیدی برای او می ریختند و حذف فیزیکی اودر دستور کار قرار می گرفت بطور مثال دو تا از زن ها که از مسئولین بالا بودند وقتی که توسط مریم و مهوش سپهری و تمامی اعضاء شورای رهبری نشست توجیهی برای اینها گذاشتند ولی آنها به راه نیامده بودند، ترمز خودرو آنها را بریده بودند و تصادف مصنوعی برای آنها به وجود آوردند و کشتند و شایع کردند که آنها تصادف کرده اند و کشته شده اند و مراسم ختم مناسبی برای آنها تدارک دیدند و یا یکی دیگر از بچه ها سر پست با تیر او را می زدند و می کشتند بعد شایعه می کردند که فلانی سر پست خوابش برده و دستش به ماشه خورده و تیر به خودش خورده و مراسم مختصری برایش می گرفتند و چالش می کردند.
تا زمانی که من در تشکیلات بودم بارها با این جور موارد برخورد می کردم. در سازمان نه قاضی وجود داشت و نه محکمه ای و نه کارآگاهی که بخواهد تحقیق کند، خودشان می بریدند و خودشان نیز می دوختند.
کسی هم حق سئوال و جواب نداشت همین کارها باعث شد از ترس مبادا مشکلاتی برای آنها پیش بیاید به ناچار اطاعت می کردند و فرمان پذیری آنها بسیار بالا بود. روز بعد از ورود به مرکز پنج آموزش آیفا و جیپ شروع شد بعد از یک ماه گواهی نامه آنها را دریافت کردم، بعد از آن آموزش تانک تی 55 شروع شد در این موقع وارد رسته تانک شدم، آموزش آن رانندگی، سرویس و نگهداری،آموزش برجک،بی سیم و هر آنچه متعلق به تی 55 می شد، را در مدت شش ماه یاد گرفتم.
در زمانی که در مرکز پنج بودم مصادف شد با بازگشت مریم رجوی از پاریس. ما را برای نشست با او به قرارگاه باقرزاده بردند و در آنجا خبرنگارهای زیادی دعوت شده بودند، فرماندهان بالا توجیه کرده بودند که هر جور شده جلو خبرنگارها شور و نشاط از خودشان و نفرات زیر دست نشان دهند. می دیدیم زمانی که مریم برای ایراد سخنرانی به جایگاه آمد همه از سر و کول همدیگه بالا می رفتند و اگر فردی ساکت و یا کمتر اهمیت می داد همه به او تذکر می دادند که کف بزن، داد بزن، فریاد کن، بعضی از بچه ها به بهانه سیگار کشیدن از سالن بیرون می رفتند، فوری یکی از فرماندهان می آمد و تذکر می دادند بیائید داخل در آنجا متوجه شدم همه از ترس اینکه زیر سئوال بروند الکی شور و شادی داشتند. متوجه شدم همه چیز در اینجا تظاهر و صوری است، مثلاً یکی بلند می شد پشت میکروفن می رفت و می گفت خواهر دیشب خواب ترا دیدم و یا یکی دیگر می گفت دیروز یک لحظه جلو چشمم ظاهر شدی و از این قبیل حرفها، همین که خبرنگارها رفتن به قول خودشان نشست خودمانی شد و پشت میکروفن ها شلوغ شد همه صف کشیدند و هر کسی چیزی می گفت.
فرماندهان کارشان این شده بود که فقط تذکر بدهند، زود باشید نطق برداری کنید، گوش کنید خواهر مریم چه می گوید، بگذارید ذهنتان متمرکز حرفهای خواهر باشد. کسی جرأت نمی کرد چیزی بگوید همه سرها پایین فقط می نوشتیم همه اش بحث بندهای انقلاب خواهر مریم بود(نشست حوض، نشست دیک، عملیات جاری و انتقاد از خود و…)
خلاصه این نشست یکی دو روز بطول انجامید، پیش خودم گفتم الهی شکر تمام شد، نمی دانستم تازه این شروع کار است، وقتی بر گشتیم قرارگاه اشرف، هنوز خستگی راه از تن بیرون نرفته بود گفتند همه بیایید سالن غذاخوری. متوجه شدم تازه سخنان مریم و مسعود را بطور ویدئویی در سالن غذاخوری گذاشته اند و می بایست مجدد گوش کنیم. هر یک ساعت ده دقیقه استراحت می دادند حدوداً یک هفته بر همین منوال گذشت، فکر کردم تمام، دیدم دوباره گفتند امروز هیچ کاری انجام ندهید همه باید بنویسند که از سخنان خواهر مریم چه فهمیده اید، باید گزارش کنید.
خلاصه کار به اصطلاح این ارتش شده بود نشست، گزارش نویسی و از این سر کار گذاشتن ها در واقع با این کار آنها را سرگرم می کردند. مثلاً یک روز در هفته باید کار جمعی می کردیم معمولاً پنجشنبه ها ما را یک جایی فرستادند بیابان برهوت و گفتند اینجا می بایست یک چاله برای سرویس خودروها بکنیم پیش خودم فکر کردم در این بیابان چه خودروی چه سرویسی؟ چون حق سئوال نداشتیم به ناچار شروع به کندن کردیم تا ظهر طول کشید.مجدداً پنجشنبه دیگری برای کار جمعی دقیقاً همانجایی که قبلاً کنده بودیم فرستادند و گفتند نیازی نیست باید آن را پر کنیم. تازه آدم متوجه می شد که همه اش سر کاری است، باید هر جور شده وقت افراد پر شود. من حتی الآن که دارم این خاطرات می نویسم وقتی یاد آن موقع می افتم بازهم برایم زجر آور است.
این نشست و کلاس و گزارش نویسی نیز تمام شد. از روز بعد همه بچه هایی که تازه وارد بودند را جمع کردند و گفتند باید به مرکز جدید یعنی مرکز سیزده برای آموزش بروید همه ما در مرکز سیزده با فرماندهان رده بالا که بیشتر آنها کسانی بودند که در کشور های اروپایی و امریکایی نماینده سازمان بودند.
آموزش ها شروع شد، تانکها تی 55 و تی 72، بی.تی.آر و خیلی ادوات دیگر و همچنین دوباره رزم گروه، رزم انفرادی، و تکاوری در آنجا آموزش گرفتیم. به همراه این آموزشها آموزش سیاسی عقیدتی نیز فرا می گرفتیم. دقیقاً یک سال در این آموزشگاه بودیم. بعد از این آموزشها همه را در مرکز دیگر سازمان دهی کردند و مرکز سیزده منحل شد و همه آن فرماندهان به کشورهایی که محل مأموریت آنها بود برگشتند، من به مرکز شش رفتم فرمانده این مرکز خانمی بنام سودابه بود و در آنجا من تحت مسئول فرمانده ای بنام مازیار که فرمانده گردان تانک و همچنین فرمانده واحد عملیاتی ویژه بود قرار گرفتم در همان مرکز من و چند نفر دیگر قرنطینه کردند، برای آموزش نیروی ویژه واحد عملیاتی و همچنین اسکورت حرفه ایی به مدت شش ماه، بعد از فرا گرفتن این آموزشها در واحد عملیاتی مازیار قرار گرفتم به مدت یک سال، چندین مأموریت ویژه نیز در مرز مهران و سومار برای شناسایی داشتم در این ماموریت ها مسئولیت من، حفاظت از فرمانده و نفر جلودار بود. بعد از یک سال از مرکز شش به قرارگاه شش در عماره منتقل شدم و زیر نظر فردی بنام محمود که اهل لرستان بود قرار گرفتم.
محمود فرمانده واحد عملیات این قرارگاه بود، در این قرارگاه بیش از بیست مأموریت ویژه داشتم در فکه، موسیان، شرهانی و چند جای دیگر، کار این واحد شناسایی پاکسازی میادین مین و حفاظت از واحد عملیاتی دیگر بود.
در این قرارگاه آموزش پاکسازی میادین را فرا گرفتم، بعد از یک سال به قرارگاه یازده به مقدادیه منتقل شدم، و تحت مسئولیت ایرج طالشی قرار گرفتم او نیز فرمانده واحد عملیاتی این قرارگاه بود. در این قرارگاه آموزش خمپاره شصت وشصت کماندو و همچنین خمپاره صد و بیست و هشتاد و یک و هشتاد و دو میلیمتری و دولول چهارده و نیم، ضد هوایی فرا گرفتم.
زمان ورود من به این قرارگاه مصادف شد با تیم بندی به اصطلاح کل ارتش، من نیز با ایرج طالشی و قادر رحمانی هم تیم شدیم و آموزش تیم عملیاتی شروع شد.آموزش واحد خمپاره زن،نزدیک به یک ماه شب و روز تمرین می کردیم تا اینکه یک شب قادر به ایرج گفت بگذار مقداری استراحت کنیم، ایرج قبول نکرد من نیز از خواسته قادر حمایت کردم همین باعث شد ایرج از دست ما ناراحت شود، و تیم را بهم زد و تمرینات نیز متوقف شد، من رفتم در قسمت اسکورت و قادر بکار دیگری فرستاده شد.
در این قرارگاه یک مأموریت شناسایی در اطراف پاسگاه های مرزی منطقه سومار داشتیم. چند روز بعد برای پاکسازی میدان مین زرباطیه که مساحت آن حدود یک کیلومتر بود به همراه فرمانده یگان محمود که اهل تهران بود رفتم. تقریباً به وسط های میدان مین رسیدیم که محمود روی مین 14 م آمریکایی رفت و زخمی شد. همان شب به مقر برگشتیم و تا سه ماه پای محمود توی گچ بود، هر طور شده بود می بایستی این میدان مین پاکسازی می شد، چون قرار شده بود که تیم عملیاتی به داخل فرستاده می شد.(تیم علی سوری).
خلاصه میدان مین آماده شد و قرار بر این بود که مسئولیت بردن این تیم به عهده من باشد لذا شب موعود فرا رسید من به همراه واحد عملیاتی و همچنین تیم عملیات به داخل از راه میدان مین که از قبل آماده کرده بودیم عبور داده شدیم و به جاده مهران صالح آباد رسیدیم، در همانجا قرار گذاشتیم که شب بعد در همین نقطه با تیم عملیاتی ملحق شویم، من نیز به مهران رفتم و یک خودرو تهیه کردم و بدون آنکه راننده متوجه شود ما چه کسانی هستیم او را اجاره کردم و شب در یک نقطه که مشرف به همه جا بود مخفیگاه زدم، صبح زود بیدار شدم متوجه شدم دو نفر که به زبان محلی شوهانی صحبت می کردند دارن بطرفم می آیند ولی چون گندم زار بسیار بلند بود مرا نمی دیدند، آنها مشغول کندن علف برای حیوانات خود بودند و متوجه حضور من نبودند و از خدا درخواست می کردم با هم برخورد نکنیم. تا نزدیکی های غروب در همان مخفیگاه ماندم، غروب به شهر مهران آمدم و یک خودرو تهیه کردم و سر زمانبندی که با تیم عملیاتی قرار گذاشته بودم به نقطه قرار رفتم ولی از بچه ها خبری نبود نگران شدم مقداری به اطراف رفتم تا اوضاع را بررسی کنم، متوجه یک پلیس مسلح و آماده شدم از من پرسید اینجا چه کار داری، راستش را بخواهید خشکم زد و برای یک لحظه ترس برم داشت پیش خودم فکر کردم لو رفته ایم آیا با او درگیر شوم یا نه، واقعاً لحظه سختی بود و در این موقع خداوند کمکم کرد و در آن واحد فکری به سرم زد، در پاسخ به پلیس گفتم خودرو ما جوش آورده و دنبال آب می گردم، این اتفاق دقیقاً پشت درب ساختمان کشت و صنعت مهران افتاد. پلیس پشت در بود و من بیرون، در جواب به من گفت همین کانال جلو در آب دارد. از او تشکر کردم و سریع برگشتم که مشکلی پیش نیاید. در این موقع من مسلح به کلاش که زیر لباس مخفی کرده بودم با تعدادچهار خشاب و یک کلت برتا با چهار خشاب و دو عدد نارنجک و چهار عدد قرص سیانور.
خلاصه بعد از حدود نیم ساعت تأخیر آنها را دیدم وقتی از تأخیر آنها جویا شدم گفتند مسیری که می بایست از آن عبور کنند دو نفر مشغول آبیاری مزارع بودند و آنها به ناچار می ایستند تا مسیر باز شود، تیم سوار خودرو شد و من همراه واحد عملیاتی به گردان زرباطیه عراق که سایر بچه ها در آنجا بودند ملحق شدیم، و مرا سریعاً به قرارگاه فرستادند و سایر بچه ها در همان گردان باقی ماندند تا از سلامت تیم که از استان ایلام عبور می کند مطمئن شوند و سپس به قرارگاه بازگردند.
وقتی وارد قرارگاه شدم تا تخلیه اطلاعات کامل در قرنطینه بودم، بعد از دو روز مرا به دفتر مهوش سپهری بردند، در آنجا مورد استقبال قرار گرفتم و سپس به قرارگاه یازده باز گشتم، بعداً فهمیدم تیم در کرج ضربه خورده و دستگیر شده اند. در طول مدتی که در سازمان بودم آنها هیچوقت دوست نداشتند هیچ تیمی سالم برگردد، چون خوراک تبلیغاتی آنها بیشتر کشته شدن بچه ها بود و اگر کسی کشته نمی شد بارتبلیغاتی آنها کم رنگ بود، سازمان وقتی متوجه شد با تیم بندی کارش به جایی نرسید ترفند دیگر بست.
این بار همه را یعنی کل ارتش را در قرارگاه باقرزاده جمع کردند، و چون جا برای همه نبود چادرهای بزرگ و کوچکی برپا کردند، مریم و مسعود نشست بزرگی ترتیب دادند و تا آنجایی که توان داشتند تقصیرها را گردن ماها می انداختند، که شماها کم کاری می کنید، مسعود می گفت شماها قول دادید که مریم را به تهران ببرید ولی هنوز هیچ کاری نکرده اید، و از این قبیل حرف ها، خلاصه دنبال یک بهانه می گشت تا طرح واقعی که از قبل برنامه ریزی کرده بود اجرا کند، این بار می خواست کسانی را که دیگر تاب تحمل این همه دروغ و این مناسبات قرون وسطایی را نداشتند با یک وضع فجیع بیرون کند، با این ترفند می خواست هم از شر آنها خلاص شود و هم زهر چشمی از بقیه بگیرد. سپس به قول خودش نشست های دیگ و دیگچه راه انداخت، بچه هایی را که می خواست بیرون کند را سوژه نشست می کرد و همه را به جان او می انداخت، آنقدر به این افراد حرف های زشت می زدند که طرف چون زورش به همه نمی رسید به گریه می افتاد، حرف این بچه ها این بود که آقا ما توان این مناسبات را نداریم می خواهیم به زندگی عادی برگردیم ولی مسعود و مریم می خواستند آنها را به زور نگه دارند، هر کس به آنها یه جور بد و بیراه می گفت بقیه نیز برای این که خودشان سوژه نشوند بیشتر، طرف را سرزنش می کردند. اواخر این نشست ها بود که امریکا مورد تهاجم نیروهای القاعده قرار گرفت و خود مسعود در نشست گفت عملیاتها را دیدید به این می گویند عملیات.دیدید چه بلایی سر امپریالیسم آوردند. در همانجا سازمان جشن گرفت و به پای کوبی پرداختند. خلاصه تعدادی از بچه ها با هزار مکافات توانستند از سازمان جدا شوند و نشست ها خاتمه پیدا کرد و به مقرهایمان بازگشتیم.
در این زمان امریکا تصمیم گرفت به افغانستان حمله کند، رژیم طالبان را سرنگون کند و همین کار را نیز کرد.مرحله دوم عراق مورد تهدید قرار داد، این بار سازمان نشست توجیهی گذاشت و گفتند اگر آمریکا به عراق حمله کرد ما نیز به ایران حمله می کنیم و اگر امریکایی ها خواستند جلو ما را بگیرند می گوییم: می خواهیم به خانه خودمان برویم.
خلاصه تصمیم امریکا جدی شد سازمان همه ارتش را از قرارگاه ها خارج کرد و در مرز مستقر کرد، قرارگاه ما در امام ویس نزدیکی شهر مندلی مستقر شد وتمامی ادوات اعم از تانک، توپ، خودروهایی که بار آنها مهمات بود را در دل زمین مخفی و استتار کردند، تا اینکه آمریکا به عراق حمله کرد و رژیم بعث صدام را به زیر کشید و سرنگون کرد، سازمان توان این را نداشت که به ایران حمله کند، انگلیسی ها به قرارگاه هفت حمله کردند و تعدادی را کشتند و تعدادی کاتیوشا و تانک منهدم کردند، سازمان نتوانست پاسخی بدهد و دو دستی ارتش و سلاح ها را تقدیم آمریکایی ها کرد.
بعد از تسلیم شدن سازمان به آمریکا من درخواست خروج از سازمان را دادم، نشست های زیادی با من گذاشتند و خیلی اسرار داشتند که بمانم ولی زیر بار نمی رفتم. به آنها گفتم یا می گذارید بروم یا فرار می کنم، این درخواست من و پا فشاری آنها حدوداً یک سال طول کشید. در بین این یک سال دو بار مادرم به دیدنم آمد از او شماره تلفن گرفتم و به او گفتم هر لحظه توانستم بیایم بیرون تماس می گیرم، مادرم به ایران باز گشت و پس از مدتی آنها با من موافقت کردند، وقتی آمدم بیرون یک تاکسی گرفتم و به منزل یکی از اقوام که در شهر خالص عراق بود رفتم و مورد استقبال قرار گرفتم.
همان روز به بغدادرفتم و با مادرم تماس گرفتم، هماهنگی های لازم برای آمدن به وطن انجام دادم، پس از یکی دو هفته به مرز مهران مراجعه کردم و خودم را به نیروهایی که در مرز مهران زرباطیه مستقر بودند معرفی و به خاک پاک میهن بازگشتم و در آغوش گرم خانواده ام قرار گرفتم.چون زنم بعد از رفتن من به عراق و بعد از سالها از من خبری نگرفته بود به ناچار غیابی طلاق گرفته بود و با مرد دیگری ازدواج کرده بود، نفرین بر رجوی و مریم قجر که هزاران خانواده متلاشی و یا نیست و نابود کردند،بعد از اینکه متوجه شدم که زندگی ام از هم پاشیده با کمک خانواده ام مجدداً تصمیم به ازدواج گرفتم و هم اکنون دارای همسر و دو فرزند (یک پسر و یک دختر) هستم، از اینکه به وطن برگشم و زندگی ام را از سر گرفتم خدا را شاکر و از همسر فدا کار و باوفایم که کمبود مشکلات مالی و سختی زندگی با من را تحمل می کند بسیار ممنون و سپاسگذارم، به کوری چشم رجوی و فرقه ننگینش در کنار خانواده ام احساس خوشبختی می کنم و هزاران مرتبه خداوند را شاکرم که کمکم کرد تصمیم گرفتم خودم را نجات بدهم. از انجمن نجات متشکرم که فرصتی به من دادند که گوشه ایی از درد و رنجهایم که توسط فرقه به من تحمیل شد را در سایت انجمن وارد کنم که هموطنانم با این غول بی شاخ و دم(مسعود رجوی)آشناشوند،لعنت خدا بر شیطان حرامزاده(رجوی)،زنده باد جدا شده های قهرمان، مرده باد رجوی و مریم خوناشام.
به امید آزادی تمامی اسیران در بند رجوی و نابودی رجوی خائن.
حسن رویان