من جواد اسدی اهل وساکن شهرستان مرند از استان آذربایجان شرقی هستم.
قبل از اینکه برای پناهندگی فکر کنم دنبال یک زندگی درهمان شهر خودمان بودم ودرآن شهر برای خود یک شخصیتی بودم وبه خاطر اینکه عضوی ازیک خانواده شهید بودم مورد احترام مردم بودم.
ولی یک مرتبه فکر رفتن به خارج به سرم زد که مرا به این سرنوشت تلخ کشاند که الان هم من بعداز 11 سال رهائی ازاسارت فرقه ی رجوی هنوز نتوانستم ازشر آن خلاص شوم واین تصویر ذهنی بدی که دروجودم شکل گرفت، نگذاشت هنوزهم بتوانم روپای خودم بایستم.
تصمیم اشتباه من باعث شد که رسیدن به یک لحظه آزادی، سالها بزرگترین آرزوی من باشد واین کار در سال 1382 اتفاق افتاد که آمریکا عراق را اشغال کند ومن هم از آن فرصت بدست آمده استفاده کرده وخودم را آزاد کردم از آن قید بند هایی که توسط سران ورهبران فرقه (سازمان مجاهدین) دور من کشیده شده بود.
من در اواسط 1379 تصمیم به ازدواج گرفتم و این زندگی مشترک در اواسط 1380 شروع شد. ولی بدلیل بی کفایتی خودم موفق نشدم پایه های یک زندگی سالم را بنا نهم. به همین دلیل تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده، یک موقعیت زندگی در خارج از ایران را ایجاد کنم.
من در جریان شیوه ی گرفتن پناهندگی در کشورهای خارجی بودم و این را هم می دانستم که کیس سیاسی بیشتر قابل قبول است تا یک کیس معمولی. به همین دلیل تصمیم گرفتم از طریق نوار مرزی مهران وارد خاک عراق شده و بعد خود را به سازمان مجاهدین برسانم.
لازم به ذکر است با توجه بی اینکه به لحاظ شرایط روحی و روانی در بدترین شرایط ممکن بودم. قادر به تصمیم گیری درست نبودم که این خود باعث ضایع شدن چند سال از زندگیم شد. من در تاریخ 5/10/1380 از تبریز به کرمان رفتم و از ترمینال کرمان با منزل تماس گرفتم و به مادرم گفتم که جهت کار به امارات خواهم رفت.
مادر گفت: ما می توانیم تمامی بدهی های تو را پرداخت کنیم ولی من قبول نکردم چون به همان دلیلی که بالا اشاره کردم برای یک زندگی عادی و نرمال آماده نبودم و می دانستم ادامه ی آن زندگی هم برای من و هم برای خانواده ام و ایضا همسرم مشکلات فراوانی خواهد داشت.
من در همان تاریخ جهت ورود به عراق از کرمان راهی دزفول شده و بعد از رسیدن یک ماشین دربست گرفته و راهی مهران شدم. در مهران هتل خلیج را جهت سکونت انتخاب کرده و برای گذشتن از مرز منتظر ماندم تا شب شود. مسئول اماکن مهران نیز همان شب سراغم آمده و دلیل آمدنم را به مهران پرسید که من در جواب گفتم قصد دارم به ایلام بروم. چون خسته بودم این هتل را جهت استراحت انتخاب کردم و دلیل دیگری که آوردم این بود که میخواهم محل شهادت برادرم را که در بانه بود زیارت نمایم و با دادن شماره پرونده برادرم دربنیاد شهید، نفر مربوطه قانع شد و مرا به حال خودم رها کرد.
شب هنگام من از هتل خارج شده و راهی مرز شدم. در نزدیکهای سیم خاردار که آنطرف آن خاک عراق بود یک چوپان متوجه حضورم شد و به دیدبانی بالای برج اطلاع داد او هم به من اخطار داد. وقتی من شرایط را بدین گونه دیدم خود را به سیم خاردارهای مرز زده و سعی کردم از آن خارج شوم. سرباز مربوطه نیز شروع به تیراندازی کرد وگلوله ها در اطرافم به زمین می خوردند.
من با کوشش فراوان پالتوی خودم به همراه کوله پشتی ام را از تنم درآورده و خود را آن طرف مرز انداختم و شروع به دویدن کردم. پشت نقطه ای که من از آن عبورکردم به شدت شلوغ شد و آنها شروع به تیر اندازی به سمتم کردند (به همراه منور) ولی من به اندازه کافی از آنجا دور شده بودم. بعد از نیم ساعت دویدن در نقطه ای نشسته و استراحت نمودم که متوجه تعداد زیادی مین در اطرافم شدم. وقتی پشت سر خود را نگاه کردم، فهمیدم من از یک میدان مین بدون اینکه روی آنها پا بگذارم عبور کردم. حتی در محلی که نشسته بودم دو عدد مین والمارا و تعدادی مین گوجه ای نیز در اطرافم بودند. من به زحمت با استفاده از روشنایی ماه که محوطه را روشن می ساخت، یک معبر پیدا کرده و شروع به ادامه حرکت به سمتی که نورافکن داشت نمودم. بعد از دو ساعت پیاده روی به نزدیکی یک ساختمان که تلمبه خانه بود رسیدم و با استفاده از دوربینی که به همراه داشتم نکته ی مورد نظر را بررسی نمودم که یک ماشین کاملا در آنجا مشخص بود. (دوربین معمولی برای استفاده در شکار بود و بخاطر نوری که در محوطه بود موفق به دیدن ماشین شدم).
بعد از رسیدن به تلمبه خانه نزدیک یک کانتینر شده و یک مرد عرب را در حالی که اسلحه داشت دیدم و او را صدا زدم. ولی او ترسیده و به داخل کانتینر رفت و به همراه چهار پنج نفر دیگر که همه مسلح بودند بیرون آمدند و مرا محاصره نمودند. هیچ کس از آنها فارسی بلد نبود همانطور که خودم عربی نمی دانستم. آنها دست مرا بسته و سوار ماشین کردند و بعد از مدتی مرا در مقر یک روستا که اسمش را نمی دانم پیاده نمودند و حین انتقال به آنجا وسایلم را از قبیل دوربین- ساعت مچی- چاقو- شال گردنی و غیره رااز من گرفتند وفقط یک دست لباس تن ماند.
آنها من به محل حزب بعث (یکی از شعبه های آن روستا) منتقل شدم و فورا یک مترجم فارسی برایم آوردند و شروع به سوال و جواب کردند که در کل منظور مرا از ورود به عراق و اینکه بعدا می خواهی چکار کنی، دریافتند و این هدف آنها بود.
من هدف از ورود به عراق را پیوستن به فرقه (سازمان مجاهدین) ذکر کردم و به این مسئله اندکی رنگ و بوی سیاسی دادم تا اعتماد آنها را جلب نمایم. آنها فقط رونوشت از گفته های من برمی داشتند. بعد از مدتی آنها مرا به بک خانه سازمانی بردند تا فردا برای اعزام به شهر بدره آماده کنند. مترجم هم همراهم بود.
صبح حرکت کرده و بعد از دو سه ساعت ما به شهر بدره رسیدیم و به بخش مربوطه که همان بخش اطلاعات آنها بود مراجعه نمودیم. فردی که رئیس آنجا بود شروع به صحبت کردن و سئوال در مورد دلایل آمدن به عراق نمود و من همان دلایل قبلی را با رنگ و بوی سیاسی که مخالف دولت ایران هستم و تصمیم دارم برای مبارزه با آن وارد سازمان(فرقه مجاهدین)شوم را مطرح نمودم.
بعد از اتمام مصاحبه برایم ناهار که یک بشقاب لوبیا با مقداری نان بود آوردند و بعد از ظهر آنها مرا سوار ماشین کرده و به سمت بغداد حرکت نمودیم. من فکر می کردم آنها می خواهند مرا یک راست تحویل سازمان دهند ولی بعد از اینکه آنها مرا تحویل زندان اتباع خارجی در بغداد دادند تمامی افکارم در این مورد به هم ریخت. مرا کاملا لخت کرده و یک دست لباس زندانی تنم کردند و بعد از آن وارد کریدوری که شامل تعداد زیادی سلول بود نمودند. یک پتوی کثیف بهمراه یک بالش که شبیه همه چیز بود به غیر از بالش به من دادند و مرا به سلول 11 دادند.
در آنجا سه نفر دیگر به نام های ابو ولید- محسن- و شهید نیز حضور داشتند. سلول ما شامل یک محل 2×2 متر بود و قسمت کوچکی که برای سرویس و شستشو و حمام از آن استفاده می شد با دیوار های قهوه ای رنگ و ویک چراغ مهتابی که داخل یک توری و دور از دسترس نگه داشته می شد.
ابو ولید به جرم جاسوسی در زندان بود و کمی ترکی بلد بود. او می گفت به زودی عازم ابوغریب خواهم شد تا اعدام شوم. محسن به جرم خرید و فروش سلاح دوشکا و خمپاره در زندان بود که برای او جریمه ی نقدی در نظر گرفته بودند. و شهید که از او حشیش گرفته بودند او نیز منتظر حکم اعدام در ابوغریب بود.
در مدت حضورم ابو ولید که ترکی هم می دانست به من گفت تعدادی وزیر نیز به اتهام رشوه خواری در اینجا هستند و اطلاعاتی هم در مورد سازمان به من داد و گفت که: چون تو خودت را داوطلبانه معرفی کرده ای به زودی تحویل سازمان داده خواهی شد.
وضع روحی من در آن زندان بدتر شد طوری که 3 روز چیزی نمی توانستم بخورم و حتی تصمیم به خودکشی داشتم. ولی با دلداری های ابو ولید و دلسوزی های او کمی روحیه گرفتم و توانستم تا زمانیکه از آنجا خارج می شوم شرایط وحشتناک آن بازداشتگاه را تحمل کنم. ما فقط هفته ای نیم ساعت حق هواخوری آن هم به صورت انفرادی داشتیم.
بالاخره بعد از 13 روز مرا به طبقه ی پایین آوردند و تحویل یک فرد دیگری دادند تا او مرا به سازمان وصل کند. آن موقع هیچ ذهنیتی در مورد سازمان، چگونگی برخورد آنها و اینکه بالاخره چه خواهد شد نداشتم. بعد از خارج شدن از آن بازداشتگاه من جلوی دفتر سازمان (فرقه مجاهدین)تحویل آنها داده شدم.
نوشته جواد اسدی