در قسمت یازدهم توضیح دادم که چگونه ماهیت وابسته سازمان به آمریکایی ها و بیگانه ها، بیشتر روشن شد و از نزدیک دیدم که تمامی ژست های قبلی سازمان، به پشیزی نمی ارزد.
و ادامه :
هیجانات اولیه در زمینه برخورد، نوع نگرش آمریکاییها به ما، اینکه بچه هایی که قبلا آنجا بودند چه موضعی داشتند، کمی مرا می رنجانید، بالاخره اگر درست یادم باشد، کاپیتان سن فرسون که بچه ها اسمش را به من گفتند، ما را تحویل گرفت و ما که تقریبا 10 نفر بودیم، سوار بر یک کامیون نظامی راهی کمپ اصلی آمریکایی ها شدیم. وارد کمپ که شدیم، بچه هایی که زودتر از ما جدا شده بودند را دیدم. در میان آنها برادر خانمم و پسرعموی خانمم هم بودند و کمی خیالم از بابت آنها راحت شد. چون مدت زیادی بود که از آنها هیچ خبری نداشتم.
ما را در یک کمپ یا یک قسمت دیگر پیاده کردند، کمپ از قسمت های جدا از هم تشکیل شده بود و چون برای ما جایی نداشتند، ما را به یک قسمت جدید بردند که هیچ امکاناتی نداشت، آنها با کمک کیوان، از بچه های جداشده، که انگلیسی بلد بود به ما گفتند که در نصب چادرها به آنها کمک کنیم، با کیوان که در یک یگان بودیم کمی حال و احوال کردم و او به ما گفت که اوضاع بهتر خواهد شد، فقط باید کمی صبر کنیم.
خلاصه چادرها را برپا کردیم و زیر آفتاب خرداد ماه عراق، زیر سایه آنها خزیدیم. من پیگیر رفقایم در کمپ های دیگر بودم، که در جواب گفتند فعلا نمی توانی به ملاقات آنها بروی و در روزهای آینده حتما ترتیبات این امر را فراهم خواهیم کرد.
روز اول گرما زده شدم و بشدت حالم خراب شد که پزشکی بالای سرم آوردند و یک محلول که همان محلول آب و نمک خودمان بود، به من داد، بعد از چند روز به درخواست رفقایم به کمپ 5، پیش آنها رفتم و پیش پسر عموی همسرم ایرج مستقر شدم. ایرج کلی خاطره از سالهای گذشته برایم تعریف کرد که با شنیدن هر کدام از آنها قلبم از جا کنده می شد و اینکه بی خبر رفتن من، چه به روزگار خانواده ام آورده بود و کلی مشکلات برای خانواده خودم و خانواده آنها ایجاد کرده بودم، استرس شدیدی از شنیدن این حرفها به من دست می داد. خلاصه من هم از خودم و بلاهایی که بر سرم آورده بودند برایش گفتم و ازعلت عدم ارتباط گیری و … برایشان توضیح دادم که همه از ترفند های سازمان بود و جو بشدت امنیتی که در بدو ورود برایم ایجاد کرده بودند را توضیح دادم و …
نامه های زیادی نوشته بودم که هیچ کدام را سازمان به دست خانواده ام نرسانده بود! به من گفته بودند که خیالت راحت باشد همه را فرستادیم! غافل از اینکه هیچ کدام فرستاده نشده بود ودر پرونده ام بایگانی کرده بودند.
پسر عمویم و … خیلی از من گله مند بودند و من هم به آنها حق می دادم، من مقصر بودم، داماد یک ماهه آنها به ناگهان خانواده را ترک کرده بود و این اصلا نرمال نبود، من همه چیز را ول کرده و رفته بودم، خودم را مدام سرزنش می کردم و خودم را کاملا گناهکار می دانستم، ولی از طرفی سازمان را هم مقصر می دانستم که آدم ربایی کرده و مرا با وعده های توخالی در انزوای مطلق نگه داشته بود. سازمان مجاهدین خلق حتی اجازه یک تماس تلفنی و دادن خبر سلامتی ام به خانواده را همه به من نداده بود.
حتی در یک مستندی که از شبکه سه و چهار فکر می کنم پخش شد، من در آن مصاحبه به وضوح تعریف کردم که من در پذیرش به عباسعلی که از افراد قدیمی سازمان بود گفتم که خواهش می کنم یک قبر با اسم و تصویر من درست کنند و از آن عکس بگیرند و آن را به ایران بفرستند تا حداقل همسرم و خانواده ام تکلیف خودشان را بدانند، من هم در خدمت شما هستم، هر بلایی که خواستید سر من بیاورید، ولی اصلا قبول نکردند. بعد ها فهمیدم که . . .
ادامه دارد…
جواد اسدی