در قسمت چهاردهم نوشتم که دو فامیل من در اولین گروهها به ایران بازگشتند و کمپ ، 600-700 نفره به حدود 150 نفر رسید و همه متقاضیان کشور سوم بودیم، یعنی نه عراق، نه ایران، بلکه یک کشور سومی که جزو انتخاب های اولیه ما بود.
و اما ادامه :
بعد از اخذ برگه پناهندگی، ما فکر می کردیم که دیگر همین روزها هست که برویم خارج و خیلی خوشحال بودیم، بعد از مدتی سرهنگ نورمن رفت و به جای او سرهنگ تورلاک که او هم یک خانم بود، جای او را گرفت. اصالتا اهل لهستان بود و یک خانم دیگر به نام میلر هم همراهش بود.
تمام کسانی که در این عکس مشاهده می شوند، همه زخمهای بسیاری از رجوی ها، بر روح و جسم خود داشتند، بعد از رجوی ها هم گیر آمریکایی ها افتاده بودیم که معلوم نبود که چه ساخت و پاختی با رجوی ها داشتند که ما را در حصار این چادرها و سیم خاردارها نگه داشته بودند؟ ول مان هم نمی کردند. بعد از خلاصی از شر رجوی ها، روزها، هفته ها، ماهها و سالها بود که ما در اسارت آمریکایی ها مانده بودیم و فقط آزادی و آزادی را طلب می کردیم، گویا این آزادی هم با ما سر دشمنی و دوری داشت و ما در حسرت آزادی مانده بودیم.
با گذشت روزها و بلاتکلیفی ما، صبر ما نیز کم کم لبریز می شد و اعتراضات زیاد و زیادتر می شد. تا جایی که موفق شدیم یک اعتراض عمومی در تیف راه بیاندازیم و کل کار و… را به تعطیلی بکشانیم و حتی نفراتی که هر روز به بیرون از تیف می رفتند و برای آمریکایی ها کار می کردند، نیز نرفتند و همه چیز به تعطیلی کشیده شد.
آن روزها من توسط بچه ها بعنوان نماینده معترضین انتخاب شده بودم، البته تنها نبودم، علی جمالی، سعید جمالی، رضا گوران، نادر و چند نفر دیگر که بیشتر در فکر خروج و اخذ پناهندگی بودیم، جزو سر دسته های تیف در اعتراضات بودیم. ما بعنوان نماینده انتخاب شده بودیم، هر روز برو و بیا بود، این سرهنگ می آمد، آن سرهنگ می رفت که وضع را خراب نکنید و زندگی معمولی را ادامه بدهید، تا تعیین تکلیف شوید. ولی چون ما دیگر برگه های پناهندگی داشتیم، آمریکایی ها نمی توانستند رفتارهای قبلی را با ما داشته باشند.
بالاخره بعد از گذشت چند ماه، دستور ترک کمپ و رفتن به یک کمپ دیگر که صد متر با ما فاصله داشت و در زمان گذشته میدان تیر بود، صادر شد. ما هم به یک شرط قبول کردیم و آن هم داشتن محل کنونی برای اعتراض و پیگیری کارهای حقوقی و … بود. (ما یک محل برای گردهمآیی درست کرده بودیم که با تغییر کمپ، شاید امکان دایر کردنش برایمان فراهم نبود، بر این اساس جابجایی را به این شرط قبول کردیم که محل قبلی گردهمآیی را نیز در اختیار داشته باشیم، ما این محل را برای پیگیری خواسته حقوقی مان لازم داشتیم).
خلاصه در اوایل یا اواسط سال 1385، ما راهی کمپ جدید شدیم و مستقر شدیم، بعد از مدتی به یک مرتبه آمریکایی ها ریختند و ما چند نفر نماینده را به یک کمپ دیگر که ظاهرا برای خانم ها در نظر گرفته بودند، منتقل کردند، افرادی که منتقل کردند من، رضا گوران، سعید جمالی، علی جمالی، حمید حمیدی، رضا رضایی و رحیم خداقلی بودیم. ما 7 نفر بدین ترتیب از جمع جدا شدیم، به ما گفتند شما مسئول نا آرامی ها بوده اید و کمپ را نا آرام کردید، بدین ترتیب دیگر اعتراض بچه ها خوابید. ما حتی حق دیدن بچه های آنطرف را نداشتیم!
البته ذکر این مسئله هم خالی از لطف نیست که، اکثر بچه هایی که مانده و منتظر استفاده از حق پناهندگی بودیم، هر کدام علتی برای انتخاب کشور مقصد داشتیم، مثلا یک نفر کانادا را انتخاب کرده بود، یک نفر سوئیس را، یک نفر انگلستان را و … خلاصه هر کس سودایی در سر داشت و منتظر رسیدن به کشور مورد نظر خود بود.
خلاصه بعد از مدتی سرهنگی جدید به نام کری، آمد. او یک خانم بلند قد با صدایی خش دار با ظاهری مقتدر بود، که بعد ها این اقتدارش فروکش کرد.( یک روز از او پرسیدم روز اول خیلی شاداب بودید و این طرف و آن طرف می رفتید، چه شد که ناراحت و کلافه هستید؟ در جواب گفت: سیستم نظامی این گونه نیست، و دلایل اصلی ناراحتی خود را اول دوری از سگ خود و دوم دوری از خانواده اش عنوان کرد، اول سگ، بعد خانواده …).
سیر و تحولات هر روز ادامه داشت، یعنی اینکه هر روز اتفاق تازه ای رخ می داد و ما تماشاگر این اتفاقات بودیم که هیچ نقشی هم در وقوع آنها نداشتیم. تا اینکه یک روز سرهنگ تورلاک پیش ما آمد و گفت: ما اسم بعضی از شماها را به کشورهای مختلف دادیم، که اگر قبول کنند، شما به آن کشورها خواهید رفت…
ادامه دارد…
جواد اسدی