در قسمت سیزدهم، نوشتم که وضعیت کلی ما در تیف، نزد آمریکائی ها، چگونه بود و تاکید کردم علیرغم همه سختی هایش، آنرا هزار بار ترجیح می دادیم به مناسبات زور و اجبار رجوی ها. و اما ادامه داستان هفت سال تجربه ی سیاه من :
روزها از پی هم می گذشت و تعداد افرادی که از سازمان جدا شده و به نزد ما در تیف می آمدند، بیشتر و بیشتر می شد، تعداد ما نزدیک به 500 نفر شده بود، تعدادی از بچه ها می خواستند به ایران بازگردند، اما چون دفتر سازمان ملل در بغداد توسط گروههای مخالف و ضد آمریکایی، منفجر شده بود، امکان مصاحبه و صحبت ما با نفرات این دفتر بصورت حضوری وجود نداشت، در بین نیروهای آمریکایی زنی بود به نام خانم فاطمه، او بعنوان مترجم در کمپ حضور داشت و در مواقع لزوم صحبت ها را رد و بدل می کرد.
روزی خانم فاطمه که اهل افغانستان و مقیم آمریکا بود، به همراه ژنرال میلر در محوطه کمپ قدم می زدند که ما را در حال شستشوی لباس دیدند. فاطمه نزدیک آمد، ما با دیدن این ژنرال که سه چهار نفر اسکورت هم داشت و از او حفاظت می کردند، حدس زدیم که مقام مسئولی است و ممکن است از قضیه ما و اینکه بالاخره سرنوشت ما چه می شود، خبردار باشد. برای همین به فاطمه گفتیم که می خواهیم با او صحبت کنیم. فاطمه هم که از وضعیت ما آگاه بود، از میلر خواست که به سئوالات ما پاسخ بدهد. میلر در جواب بچه هایی که درخواست داشتند به ایران بازگردند، گفت: چون آمریکا روابط سیاسی مستقیم با ایران ندارد، دنبال یک کشور می گردیم که نقش واسط را بازی کند، تا بچه های داوطلب برگشت به ایران را راهی کشورشان کنیم، آن روز عصر در صف آمارگیری شبانه، به بچه ها گفتیم که ژنرال میلر علت نفرستادن بچه ها به ایران را نبود روابط سیاسی بین آمریکا و ایران عنوان کرد، صحبت های بین ما و آن ژنرال، ما را یاد دروغ های سازمان می انداخت که هر روز ما را می پیچاندند. بعد از رسوایی زندان ابوغریب در عراق که تعدادی از سربازان آمریکایی را حین اذیت و آزار برخی زندانیان عراقی نشان می داد و فیلم هایی در این رابطه که در فضای مجازی و ماهواره ها منتشر شد، ارتش آمریکا مورد بازخواست قرار گرفت و وزیر جنگ آن موقع آمریکا، دونالد رامسفلد و ژنرال میلر را برای ادای توضیحات به کمیته سنا فراخواندند، من عکس آنها را در روی جلد مجله ای در تیف دیدم که هر از گاهی به دست ما می رسید، من آنرا به بچه ها نشان دادم و این همان ژنرال میلر بود که چندی پیش در کمپ با ما صحبت کرد و دریافتیم که صحبت های او عاری از ترفند و دروغ بوده است. اما سازمان اعتماد ما را سلب کرده بود و به هیچ کس اعتماد نمی کردیم، مگر اینکه عکس این قضیه برای ما کاملا ثابت شود .
بالاخره اولین گروه از بچه ها بعد از تقریبا یکسال راهی ایران شدند که اقوام من نیز در بین آنها بودند. اما من چون در لیست متقاضیان خارج اسمم را داده بودم، تقاضایی برای رفتن به داخل نداده بودم، برادر خانمم از من درخواست کرد که حتما برگرد و به اوضاع آشفته خانواده سر و سامان بده و من قول دادم که حتما این کار را خواهم کرد ولی الان نمی توانم برگردم و دلیل آن را مسائل امنیتی ذکر کردم که البته بهانه ای بیش نبود.
خلاصه بعد از گذشت تقریبا 5/1 تا 2 سال، کمپ پانصد نفری ما تبدیل به یک کمپ صد و پنجاه نفره شد و اکثر بچه ها به ایران برگشتند. آمریکایی ها در داخل کمپ به ما امکانات کار و داشتن درآمد حاصل از آن را داده بودند، از این رو اعتراضات کمی برای تعیین تکلیف نهایی از طرف ما مشاهده می کردند. ولی تعدادی از ما همیشه سراغ رابط حقوقی خود که سرهنگ نورمن بود را می گرفتیم، او یک خانم کوتاه قامت بود و رابط حقوقی ما بود. این رابط حقوقی هر از چند گاهی عوض می شد. در سال 1384 بود که بالاخره ارتباط ما را از طریق ویدئو کنفرانس با کمیساریای عالی پناهندگان واقع در ژنو برقرار کرد. چون امکان جابجایی ما نبود. ضمنا بعد از مدتی ما برگه موافقت آن سازمان مبنی بر حق پناهندگی را نیز داشتیم، الا گروه اندکی که در مصاحبه ژست مبارزه و ادامه فعالیت سیاسی و نظامی علیه ایران را بعد از خروج از عراق گرفته بودند که در خواست آنها رد شده بود اما با پادرمیانی سرهنگ میلر و با عوض کردن موضع توسط همین افراد، آنها نیز برگه پناهندگی شان را گرفتند.
ادامه دارد…
جواد اسدی