در قسمت هفدهم نوشتم که بعد از خروج از کمپ آمریکایی ها، به یک ایست بازرسی در مدخل شهر اربیل رسیدیم، این ایست بازرسی که در عربی به آن سیطره می گویند، خیلی شلوغ و پر از پلیس و مامور بود، ما را متوقف کردند و اجازه ورود ندادند، دوباره یک مشکل جدید پیش آمد، خطر دستگیری و انتقال به زندان مخوف ابوغریب از احتمالات اولیه بود. دوباره ضربان قلبم را می شنیدم، باز هم خطر، باز هم ماجرا، بازهم یک مشکل جدید.
و اما ادامه :
بلافاصله با بچه هایی که قبل از ما در اربیل مستقر شده بودند، تماس گرفتم و قضیه را توضیح دادم و اینکه اینجا ما را متوقف کردند و اجازه ورود نمی دهند، بچه ها گویا سرپلی پیدا کرده بودند که دراین مواقع می توانست کمک کند، بعد از مدت کوتاهی تماس گرفتند و از طریق یکی از ماموران که ظاهرا عضو حزب پارتی کردستان بود هماهنگ کردند و به ما اجازه ورود دادند، ما نیز بلافاصله سوار یک تاکسی شده و به محل تجمع بچه های قبلی رفتیم، بچه ها در هتلی ساکن شده بودند، به محض رسیدن به آن هتل عده زیادی از بچه ها به استقبال ما آمدند و بعد از حال و احوالپرسی و دیده بوسی، دیدم همه بچه های قبلی، که از کمپ خارج شده بودند، آنجا حضور دارند، طی مدتی که آنها در اربیل بودند کانالهای مختلفی را پیدا کرده بودند که آنها کارهای اقامت موقت ما را حل و فصل می کردند.
حس غریبی داشتم که بعد از سال ها با بچه های خودمان یک جا جمع شده بودیم و به دور از کمپ دروغ و نیرنگ مجاهدین و آمریکایی ها توانسته بودیم یک آزادی نسبی داشته باشیم. بچه ها با پولی که از کار کردن پیش آمریکایی ها جمع کرده بودند، قاچاقچی می گرفتند و از آنجا راهی ترکیه و بعد هم راهی یونان می شدند.
من برای کسب یک موقعیت ایمن تر و بهتر منتظر فرصت مناسبی بودم تا خود را از جهنم عراق نجات بدهم، درهمین اثناء بود که خبر غرق شدن یکی از بچه ها به نام حسن میرزایی را شنیدیم، حسن میرزایی با نام مستعار جهانبخش از بچه های تبریز بود که از عراق به ترکیه رفته بودند، اما در آنجا دستگیر شده و از طریق مرز آبی زوخو به عراق برگردانده شده بودند، حین برگرداندن آنها به عراق و شلیک های سربازان مرزی ترکیه، همه را مجبور به عبور از رودخانه مرزی زوخو کرده بودند که چون جهانبخش هم به فن شنا آشنا نبود، آب او را برده و غرق کرده بود، این دیپورت شدن و مرگ جهانبخش، همه رشته های بافته شده در ذهنم را پنبه کرد. جهانبخش از بچه هایی بود که هیکل درشتی داشت و ورزشکار بود، او از همان دوران تشکیل اولیه تیف در آنجا بود و در دستگیری های گسترده و اعتراضات در تیف، جزو بچه هایی بود که به سوله منتقل شده بودند و دوران سختی را نیز از سر گذرانده بود، جهانبخش همسر و دختری در ایران داشت که قرار بود، بعد از رسیدن به یک نقطه امن، آنها را نیز نزد خود برده و مجددا زندگی اولیه خود را از سر بگیرند، اما رجوی خائن این سرنوشت سیاه را برای او رقم زده بود و عاقبت هم نتوانست به آرزوی خود برسد.
دیگر امیدی به نجات نداشتم و مایوس از طرح و برنامه های خود، در اربیل زمین گیر شده بودم.
گزینه ترکیه و یونان و خارج، به کلی از ذهنم پاک شد. بعد از این همه مدت اسارت در بین مجاهدین و عراق، در اشرف و کمپ آمریکایی ها، یک تکه کاغذ پناهندگی در دستم بود و دیگر هیچ.
هیچ کشوری هم حاضر به قبول ما و این کاغذ نبود، آنهم بدلیل پیشینه تروریستی سازمان مجاهدین! خبرها از بچه هایی که در ترکیه بودند بدین صورت می رسید که اگر موفق شوید خود را به ترکیه برسانید، وضع خراب تر است، اگر هم موفق به رفتن به یونان بشوید، آنجا دستگیر شده و بعد از انگشت نگاری و تشخیص هویت، دیگر خروج از یونان هم در دسترس نیست و باید در همان یونان در وضعیت ناگواری بمانید.
تابلوی پایانی همه ما، هرگز آن پایانی نبود که ما انتظارش را می کشیدیم و منتظر آن بودیم، سازمان خائن مجاهدین، دنبال مرگ همه ما در عراق و یک تابلوی سیاه و قتل و خونریزی بود، سازمان و رهبری فاسد آن دنبال به کشتن دادن ما بود و اینکه از خون ما در فرنگ، سوءاستفاده کند و بر جنایات بی شمار خود در قلب های تک تک ما تصویری ماندگار شده بود، سرپوش بگذارد، هر یک از ما که موفق نمی شدیم به یک محل امن برسیم ، سازمان آنرا برای خود یک پیروزی قلمداد می کرد و بقیه را نیز می ترسانید که در صورت خروج از سازمان، مرگ و نیستی در انتظار همه است و آینده ای برای هیچ کس متصور نیست.
من هنوز تلاش می کردم یک راه امن برای نجات خودم پیدا کنم . . .
ادامه دارد …
محمد جواد اسدی