نامه خانم ثریا عبداللهی در فراق فرزندش امیر اصلان

بنام خدای مهربان
سلام امیرجان
پسرم، چهارده سال است که از توبی خبرم، حال جرم و گناه من به عنوان مادر و تو به عنوان فرزند چه بودنمی دانم، ولی اگر بخواهم تاریخچه تمامی زندانهای سیاسی دنیا را مرور کنیم به قانونی می رسیم که درآن ذکر شده هر کسی به هرجرم وخیانتی که مرتکب وزندانی شده؛ می تواند هر شش ماه ویا یک سال با اقوام نزدیک به مدت چند دقیقه ملاقات داشته باشد البته رعایت این قانون برای نفرات زندانی که مرتکب جرم های سنگینی از جمله قتل عمد وخیانت به کشورو جاسوسی شده اند شامل می شود.
پس برای این نفرات هم ملاقات وجوددارد واما پدرومادران دراولویت قرار دارند، یعنی بستگان درجه اول می توانند طبق قانون زندان مربوطه رفتارکنند و هیچ قدرتی نمی تواند مانع ملاقات ها شوند، ولی زندان فرقه رجوی چگونه است که به خانواده ها چنین اجازه ای داده نمی شود!!!
سی سال است که ما را از ملاقات و ارتباط با فرزندانمان منع کرده اند!
چرا نباید فرزندان با مادران ویا خانواده های خود در ارتباط باشند؟
امیرم؛ چهارده سال عمر کمی نیست، بیست سال داشتی که به خیال خودت از مشکلات روزگار فرار کردی و می خواستی بدون دردسر راحت زندگی کنی و مادر و خواهرانت را زیر بال و پر بگیری،الان سی وچهار ساله شدی، واقعاً به خواسته های قلبی خودت رسیدی؟ آیا مادرت را ازتنهایی و بی کسی نجات دادی! آیا آینده خواهرانت را فراهم کردی ویا خودت را از مشکلات روزمره زندگی رهانیدی؟
اگر خاطرت باشد روزی که عازم ماکو شدی دختر خواهرت تنها هشت ماه داشت، خواهر کوچکت هنوز در مدرسه راهنمای مشغول تحصیل بود، مادرت به دنبال لقمه نانی شبانه روز تلاش می کرد که زندگی آبرومندانه ای داشته باشید، ولی اکنون چهارده سال از آن روزها می گذرد.
امروز همان دخترهشت ماهه خواهرت اول دبیرستان در رشته تجربی مشغول تحصیل است و خواهری که شش سال از تو کوچکتر است مدرک فوق لیسانس را گرفته و مشغول کار در بهترین و بزرگترین آزمایشگاه کشور ایران است، خواهر بزرگت صاحب فرزند پسر دیگری شد و صاحب خانه وزندگی شده است.
خوب امیرجان چه کسی در میدان جنگ زندگی باخت؟ باید صادقانه جواب دهیم که توبودی که باختی!
واما چرا تو؟ می خواهم بدانم آیا بعد از چهارده سال صاحب زندگی و تحصیل و خانه وهمسر و فرزند شدی؟
روزی که برای اولین بار عازم عراق شدم به خیال خام خودم که پسرم خانه وزندگی و حتی همسرو فرزند دارد سر از پا نمی شناختم وبرای تو وعروس خیالی خودم و نوه رویاهایم سوغات آوردم وحال ببین سوغات من چی بود!!!
روزی که برای دیدارت به عراق می آمدم لباسها و وسایلی که توچندین سال عطروبویت را ازآنها می گرفتم ولباس و وسایل دیگر برای عروسم وبرای نوه ی خیالی خود که شامل یک عروسک و ماشین کوکی بود با خود می آوردم چون نمیدانستم نوه ی رویاهای من دختر است یا پسر!
حال تصور کن من در چه فکری بودم و با چه عشقی،فرسنگها مسیر را پیمودم،در رویاهایم فقط و فقط باتو بودم و با تو خیلی راحت صحبت می کردم ووقتی گفتند به مرز رسیدیم سراز پا نمی شناختم و فقط به فکر دیدنت و بوئیدنت لحظه شماری می کردم.
امیرجان عزیرم، خدالعنت کند آن کسانی را که این رویاهای شیرینم را به جهنم تبدیل کردند،لال شود آن زبانی که تورا فریب داد و کور شود آن چشمانی که تورادید وصیدت کرد و بشکند آن دستانی که تورا از من جدا کرد.
امیرم، فکر نکن که با ماندنت در جهنم فرقه رجوی،دنیا هم ایستاده،نه عزیزم، جهان هر ثانیه در حال تغییر و تحول است، همه به فکر پیشرفت زندگی و آینده خود هستند حتی خواهرانت، شاید لحظه ای فراموششان نشوی ولی بدنبال موفقیت خودشان هم هستند.
آری عزیزم تنها تو باختی و سوختی و مادرت که لحظه به لحظه فقط در انتظار دیدارت نشسته،مادری که همیشه تورا از گرگهای دوپای میش نما می ترساند ولی توغافل بودی میخواستی به هر قیمت شده موفق شوی ولی متاسفانه قیمتی که پرداختی به بهای جانت وتباه شدن جوانیت تمام شد.
امیرجان من همان مادرهستم که تورا در بطن خود پرورش داد ودنیای روشن را به تو بخشیدم و لقب مادر شدن را دردفتر دنیا ثبت کردم، کسی که تودر آغوش گرم پرمحبت آن بزرگ شدی، مادری که شبها با لالایی آن به خواب می رفتی و لحظه های شیرین دنیا و زندگی را فدای خنده های کودکانه ات می کرد، مادری که تو از شیره جان آن جان و قدرت گرفتی، آری امیرجان، پسر نازنین و مظلومم، من به دنبال آن شیره جان، من به بوی آن کودکی که زیر گلویش بوی شیره جانم را می داد می گردم.
امیر اصلانم،امروز زندانبانان فرقه رجوی به مادرت لقب مزدوری می دهند،چرا؟
مگر من چندبار باسران این فرقه ملاقات داشتم ویا چندبار به اشرف آمده بودم ویا اصلاً این از خدا بی خبران را می شناختم که امروز مزدور شدم؟
امیر جان، نزدیک به هزار نفر یا شاید بیشتر، از زندان رجوی بعد از سی سال فرار کردند،فراریان اکثراً از نفرات رده بالای سازمان بودند یعنی جان وهستی وجوانیشان فدای قدرت طلبی سران این فرقه کرده و برای همیشه نابود شده اند، آموزش نظامی دیده اند، به تمامی قانون فرقه ای آشنائی کامل دارند ورعایت هم کرده اند، ولی چرا فرار کردند؟ چرا اکنون سازمان مجاهدین را یک فرقه می نامند؟ نفرات فراری از فرماندهان و گرداندگان اصلی فرقه بودند،اکثر نفرات فراری کسانی بودند که با میل و اختیار خود به سازمان ملحق شده واکنون جزء نفراتی هستند که تمامی خیانتهای درون فرقه را افشا می کنند!
حال تصور کن تو در کدام نقطه کور این فرقه قرار داری!
نه مجاهدی! نه رزمنده ای! نه نفری هستی که با اختیار خود وارد سازمان شده ای وازهمه مهمتر نه تحصیل و سابقه سیاسی داری!
امیرجان باید به جرأت به تو بگویم،توارزش یک کاه را هم در این فرقه نداری،فقط وجودت برای سوختن و خونت برای ریختن لازم است که رهبران فرقه بتوانند چند صباحی مانور مجاهدین خلق قهرمان را با ریختن خون تو و امثال تو دهند.
توهم مثل تمامی جداشدگان دیگر،اگر امروز از فرقه فرار کنی،فردا لقب مزدوری را رهبر فرقه مجاهدین برسرشانه هایت می چسباند و مادرت هم چون فرزندش را می خواهد، شده مزدور!
یعنی نتیجه می گیریم که رهبر فرقه سی سال است که فقط مزدور پرورش داده، پس مبارزه برای سرنگونی و دفاع از حقوق زنان و کارگران و معلمان و پرستاران در کدام قسمت چارت سازمانی دافع خلق قهرمان قرار می گیرد؟
اصلان جان! پیچیدن فرقه رجوی به دور خود فقط پوچ بوده و هیچ، لااقل توبخاطر این پوچی بیهوده مپیچ.
امیرجان، مزدور آن کسانی هستند که عشق و عاطفه و محبت را از مادر و فرزندانش دریغ میکنند!
مزدور کسانی هستند که حاضر شدند به خاطر اهداف خودشان، جوانی و زندگیت را نابود ومحبت مادر و خواهران و خانواده ات را از تو دریغ می کنند.
مزدور آن کسانی هستند که تورا از نعمت خانواده و همسر و فرزند و استقلال فکری برای همیشه محروم کرده وعشق وعاطفه را در وجودت به خیال خودشان سوزانده اند.
من زن ایرانی و آذریم، تعصب به وطن و هم وطن درذات ایرانیان و علی الخصوص آذری ها می باشد، به فرزندان و نوه هایم عشق دارم وتا کنون تلاش کرده ام با افتخار زندگی کنم چند سالی که از خدا عمر گرفته ام با افتخار زندگی کردم! وبه همه داشته هایم شاکرم،به دنبال جاه و جلال و شوکت نبوده ام که بخواهم کسانی را فدای مقامم کنم، ساده زیستم و ساده زندگی کردم، برنفسم سوار بودم، روسفید و سربلند زندگی کردم.
روزی که به زندان نفرین شده اشرف آمدم، تمامی هستی و زندگیم آتش گرفت،تمامی رویاهای شیرینم به زهر تبدیل شد، تمامی جوانیم به یکباره خاکستر شد، من پسرم را می خواستم که با هزاران دروغ ونیرنگ وفریب به بهانه زندگی با چشمان بسته وارد زندانی کرده بودند که خروج بطور کل ممنوع بود.
اصلان جان، هنوز نفسی به جان دارم و قدرتی برای حرکت، بدان تا آخرین لحظه به دنبالت خواهم آمد.
من به دنبال شیره جانم هستم که بوی آن شیره تا مرزهای جهان پیچیده است.
امیراصلان،تورا راحت به دست نیاوردم که گرگ ها بتوانند تو را راحت از دستم بگیرند، من برای پرورش و دیدن قامت رعنایت خون دلها خورده ام،سختی دوران دیده ام، با نداشته ها ساخته ام و سوخته ام.
آری امیرجانم، مادرت تا لحظه آخر ایستاده، ایستادن و استقامت و مقاومت، قدرتیست که خدواند فقط به مادران عطا کرده است.
یک باری امروز رو دوشمه
که واسش یه عمری زمین میخورم
همه منتظر تا ببینن کجا تو
از جاده ی عشق دل می بری
ولی ایستادن فقط کار ماست…
به امید رهایی تمامی اسیران در بند فرقه ی رجوی
ثریا عبدالهی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا