خاطرات جلیل آلبوغبیش: سراب زندگی دراروپا، اسارت درکمپ اشرف – قسمت پایانی

بعد ازاینکه به حسین گفتم کی می رویم اروپا وی لبخند معنا داری زد و گفت: چقدر برای رفتن به اروپا عجله دارید! الان کسانی نزد شما آمده وهمه چیزرا خواهند گفت فقط این را می دانم که باید مدتی دراینجا بمانیم تا کارهای قانونی پرواز ما به اروپا درست شود! همانطور که حسین گفت ساعتی بعد نفراتی نزد ما آمدند وفقط من ومحمد را به سمت اتاقی که روی آن نوشته بود اتاق فرماندهی بردند که درآن چند نفرمرد ویک زن نشسته بودند. زنی که فرمانده بود بعد ازکمی ورانداز کردن ما احوال پرسی کرد وگفت: به قرارگاه اشرف خوش آمدید کار ما دراینجا کسب آمادگی نظامی برای سرنگونی رژیم ایران است وشما اکنون افتخار بودن سربازان مسعود ومریم را کسب کردید!! ازحرفهای او تعجب کردیم. من ومحمد با تعجب به هم نگاهی انداختیم وگفتیم ما آمدیم برویم اروپا! که ابتدا او وبقیه با صدای بلند خندیدند وهمان زن گفت ما همه را از اروپا آوردیم اینجا آنوقت تو می خواهی بروی اروپا؟!! وی به یکی اززیردستان خود گفت لباس های نظامی به آنها بدهید و رو به ما  گفت فرماندهانتان دستورات لازم کاری و قوانین اینجا را به شما  خواهند گفت ولی این را بدانید که دراینجا حق صحبت درمورد خودتان واینکه برای چی آمدید با هیچکدام ازنفراتی که دراینجا می بینید ندارید.واقعا هنوزما درشوک بودیم ونمی دانستیم چکارباید بکنیم به خودم گفتم خدایا یعنی سربازی زودرس آمدیم! فکرمی کردم خواب می بینم بعد ازآن سراغ حسین را گرفتیم گویی غیبش زده بود به هرکس می گفتیم جواب می داد اورا نمی شناسیم! آن روزگذشت تا اینکه مارا دریک یگان نظامی گذاشتند که نفرات آن  ظاهرا مثل ما جدید بودند.از5 صبح که بیدارباش زده می شد تا پاسی ازشب برنامه های ما پرشده بود ازآموزش فراگیری سلاح وحرکات نظامی،کلاس هایی تشکیلاتی ودر ساعاتی از روز هم برای ما نوارصحبت های مسعود رجوی می گذاشتند. فشار و خستگی های کار روزانه فرصت نمی داد تا ما دیگر به رفتن اروپا فکر کنیم وتنها دلخوشی من درد دل کردن با دوستم محمد بود که تازه هردو متوجه شده بودیم چه فریبی خوردیم.که این هم وقتی مسئولین متوجه شدند محمد را ازمن جدا کردند. می گفتند شما با هم محفل می زنید اولین باربود که چنین کلمه ای را می شنیدم که بعد متوجه شدم اینها به درد دل کردن های دوستانه می گویند محفل! که جرمش هم خیلی سنگین بود به مرور مسئولین وفرماندهان به همه چیزگیرمی دادند وبرخوردهای تند وخشن را با ما شروع کردند.حفظ حریم شخصی وخصوصی افراد برای آنها معنی نداشت.طوری برای پرکردن وقت ما برنامه ریزی می کردند که فرصت سرخواراندن نداشتیم چه بخوریم،چه موقع بخوابیم،چه بپوشیم وچگونه فکرکنیم!خلاصه همه چیزرا برای ما مشخص می کردند. یک روزما را به اتاقی بردند وفیلم های سخنرانی مسعود ومریم را به ما نشان دادند بعد ازآن گفتند باید طلاق بدهید با تعجب پرسیدم طلاق چی؟من که مجردم؟! جواب دادند بدتر تو داخل ذهنت دهها زن داری! وباید طلاقشون بدهی این چنین بود که من با نشست های انقلاب وبحث طلاق آشنا شدم برایم خیلی عجیب ومسخره می آمد وبعد نشست های غسل وعملیات جاری که می بایست تمامی تصورات جنسی وخاطرات سالیان گذشته وحتی خواب هایی که می دیدیم را به تشکیلات گزارش کنیم! ودرحقیقت هرکدام ازما روزانه آنچه به ذهنمان می زد را مانیتور وگزارش می کردیم،هرکدام زندانبان خودمان بودیم شرایط خیلی برایم سخت شده بود. کاربه جایی رسید که من طی یک نامه درخواست جدایی وبازگشت به ایران را کردم.مسئولین تا چند روزبه من جواب ندادند ولی یک روز به من اعلام شد ساعت 17 درسالن غذاخوری باشم.به سالن که آمدم دیدم تمامی افراد مقردرآنجا جمع شدند ومن هنوز نمی دانستم جریان چیست.جلسه شروع شد مسئول نشست مرا صدا زد کناردیوار ایستادم،مسئول نامبرده روبه جمعیت گفت فریبرز(اسم مستعارمن) می خواهد ازسازمان جدا شود می دانید جرم کسی که بخواهد به مریم ومسعود پشت کند چیست؟! همه فریاد زدند اعدام اعدام!من دست و پایم لرزید وزانوهایم توان ایستادن نداشت. به تحریک مسئول نشست جمعیت ازصندلی هایشان بلند شدند وبا مشت های گره کرده فریاد زدند مزدور مزدور، خائن خائن وآب دهان به صورتم ریختند!! من هنوزنمی دانستم علت اینکارشان چیست ومجالی به من ندادند که حرفم را بزنم .دراین طی این هیجده سال عمرم با چنین صحنه ایی مواجهه نشده بودم.روزبعد مسئول یگان مرا صدا زد وگفت آیا هنوز هم هوس جدایی ازسازمان را در سر داری؟!! قانون ما برای جداشدن این است:گذراندن 5 سال زندان دراشرف برای پاک شدن اطلاعات، بعد فرستادن به زندان ابوغریب تا درآنجا به دولت عراق پاسخ دهی که چگونه غیرقانونی وارد عراق شده ای!! واقعیت این بود که من ترسیدم وچاره ای جزتسلیم درمقابل خواسته های آنها نداشتم و قبول کردم که دراشرف بمانم.متنی را برایم آوردند تا امضاء کنم که مضمونش این بود:" اینجانب جلیل آلبوغبیش تا سرنگونی رژیم بعنوان سرباز فداکار مسعود ومریم درکنارآنها خواهم بود،ودرجای دیگر متن نوشته بود من این درخواست را آگاهانه می نویسم،با مسعود با مریم همسنگرهم  پیمان می جنگیم تا پایان!!" بهرحال چند سال با هربدختی وناامیدی گذشت تا اینکه به خواست خدا دست سرنوشت به یکباره بیرون آمد وصدام ارباب رجوی سرنگون شد.من ازشرایط بوجود آمده استفاده کرده وازسازمان جدا وخودرا به کمپ تیف آمریکایی ها رساندم.من درآنجا افرادی که وضعیتی مشابه من داشتند دیدم سازمان عده ایی را ازترکیه وبرخی را ازکشورهای عربی با ترفند کار یا اخذ پناهندگی درکشورهای اروپایی به عراق آورده بود.درصحبت با آنها به عمق خیانت ها وفریبکاری رجوی بیشتر پی بردم وآنقدرمسائل دردناکی را ازآنها شنیدم که حتی مشکلات خودم برایم کم رنگ شده بود.  رجوی جنایتکار که روزی فریبکارانه دم ازآزادی خلق می زد اینگونه انسانهایی را برای رسیدن به مقاصد قدرت طلبانه خود به بند کشید وبا  سرنوشت آنها بازی کرد.سرگذشت من وامثال من درس وتجربه ای است که نسل جوان این میهن می بایست هوشیاربوده تا دردام فریب ونیرنگ این فرقه اسیرنشوند.بهرحال من بعد ازمدتی به کمک صلیب سرخ توانستم به آغوش گرم خانواده بازگردم. امیدوارم آن دسته ازنفراتی که متاسفانه هنوز دربند اسارت این فرقه هستند بتوانند هر چه زودتر خود را ازدام اسارت بارفرقه رجوی رها و به آغوش خانواده هایشان بازگردند تا به درد وغم سالیان پدر،مادروخانواده های خود پایان دهند..پایان
جلیل آلبوغبیش

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا