سال 73 تازه وارد هیجدهمین سال بهار زندگی ام شده بودم مثل هر جوان دیگری آینده رویایی برای خودم تصور می کردم.برغم تلاش چرخ زندگی نمی چرخید خبرهای آن طرف آب بدجوری وسوسه ام کرده بود تبلیغاتی که از زندگی مرفه و کسب درآمدهای کلان درکشورهای اروپایی به گوشم می رسید مرا کلافه کرده بود تا اینکه یک روزوقتی درکنار رودخانه شهرمان هندیجان قدم می زدم فردی بنام حسین به من نزدیک شد وی را کم و بیش می شناختم یکباره به من گفت جلیل دوست داری به اروپا بروی؟! برای یک لحظه خشکم زد فکرکردم دارد با من شوخی می کند به وی گفتم داری با من شوخی می کنی؟! که با جدیت گفت نه بخدا یک نفرقاچاقچی می شناسم که می تواند افرادی را که بخواهند به اروپا می برد! ازخوشحالی زندگی دراروپا سر از پا نمی شناختم بدون فکر کردن به وی گفتم آره ولی من پولی برای سفرندارم، که خیلی راحت گفت نگران پول نباش! بعد گفت کسان دیگری را می شناسی که بخواهند به اروپا بروند؟ دریک لحظه دوستم محمد که وضعیتی مشابه من داشت به ذهنم آمد، شب به اوگفتم دوستم هم می آید.شب سراغ محمد رفته وداستان سفررا برایش توضیح دادم که اوهم بلافاصله پذیرفت.بعد ازآن به حسین اطلاع دادم ما دونفرآماده سفر هستیم که گفت من زمان حرکت را به شما اطلاع می دهم.من ومحمد هم ازاون روز برای سفر به اروپا! شروع به آماده سازی کردیم تا اینکه چند روز بعد حسین گفت فردا صبح به سمت اروند کنار آبادان می رویم صبح زود حرکت کردیم به آنجا که رسیدیم گفت ما باید اول به عراق برویم تا کارمان درآنجا برای رفتن به اروپا درست شود! بدون اینکه ازحسین سئوال کنیم چرا؟ ازعراق نزدیک غروب ازشط عبورکردیم وبرای آخرین باربه اروند کنار و درختان خرمایش نگاهی انداختیم و به سوی سرنوشتی نا معلوم می رفتیم ولی شوق زندگی دراروپا باعث شده بود تا ما هیچ نگرانی به خود راه ندهیم.شب به بصره رسیدیم که شباهت های زیادی با آبادان وخرمشهر خودمان داشت. اگر چه جنگ تمام شده بود ولی خرابه های بجا مانده از دوران جنگ هنوز خود را به رخ می کشید.به بصره که رسیدیم حسین گفت چند نفرعراقی نزد ما خواهند آمد که شما نباید با آنها صحبتی ازرفتن به اروپا بکنید! در ورودی بصره چند نفر عراقی که انگار ازقبل منتظر ورود ما بودند نزد ما آمدند،بعد ازاحوال پرسی ما را سوار یک خودروی قدیمی کرده وحرکت کردیم ازحسین سئوال کردم الان کجا می رویم؟!گفت بغداد که من فقط ازشنیدن نام شهر بغداد داستان وفیلم علی بابا وچهل دزد بغداد برایم تداعی می کرد بهرحال وقتی رسیدیم حسین گفت اینجا بغداد است اما ما باید به سمت شهرخالص برویم که باز شوق رسیدن به اروپا باعث شده بود تا ما همچنان درسکوت باشیم وسئوالی نپرسیم!بنابراین بعد ازعبور ازشهرخالص ساعتی بعد درمیانه راه خودروی ما به سمت یک جاده فرعی رفت که کمی جلوتر ازآن عده ای ازسربازان عراقی ایستاده بودند. بعد ازکمی توقف نزد آنها جلوتر رفتیم ودرکمال تعجب ماشین ما جلوی یک پادگان نظامی توقف کرد عده ای با سلاح و لباس نظامی درمقابل درب ورودی آن درحال نگهبانی بودند که برج های بلند،سیم های خاردار اطراف آن بدجوری توی ذوق می زد وبرای اولین باربود که ترس ما را فرا گرفت.درمیان بهت وتعجب ما متوجه شدیم نگهبانان درب اصلی با زبان فارسی صحبت می کنند یکی ازآنها نزد ما آمد وگفت به قرارگاه اشرف سازمان مجاهدین خوش آمدید!! که بعدها متوجه شدم اشرف نام همسرسابق مسعود رجوی است.وبرای اولین باربود که اسم این سازمان را می شنیدیم،ازحسین سئوال کردیم سازمان مجاهدین چه کسانی هستند؟ که سرش را پائین انداخت وبه آرامی گفت بزودی همه چیزرا می فهمید. ازآنجا ما را سوار بر خودرو دیگری کردند وبه داخل پادگان رفتیم وارد خیابانی نسبتا طولانی شدیم دربین راه نگاهم به چند پارک کوچک ودرختانی بلند جلب شد.دقایقی بعد جلوی محلی که اتاقهایی داشت توقف کردیم وما را به سمت اتاقی هدایت کرده وگفتند فعلا اینجا کمی استراحت کنید.ساعتی گذشت ونگرانی های من و محمد بیشتر شد وانبوهی سئوال وابهام به ذهنمان زد ازحسین سئوال کردیم آیا ازاینجا قراراست برویم اروپا پس کی می رویم؟
ادامه دارد…