آقای فضل الله جهان بانی:
باعرض سلام به شما. خواهرم درمورد اسارت شوهرش علی ابراهیمی درجنگ تحمیلی و همچنین درمورد علت رفتن او نزد گروه رجوی که دربین مردم ایران بدلیل همکاری با صدام درجنگ تحمیلی خیلی منفوره توضیح دادند. واقعا خواهرم با دوبچه خردسال خیلی سختی کشید و تلاش زیادی کرد تا شاید بتواند ازشوهرش خبری کسب کند تا اینکه یقین پیدا کرد اودرکمپ اشرف است.بنابراین چندین بارهم قبلا با دیگر خانواده ها به درب کمپ اشرف مراجعه کرده بود که موفق به دیدارنشده بود هربارکه او برمی گشت ما ازوی سئوال می کردیم توانستی شوهرت را ببینی؟ که با چشمانی گریان جواب می داد نه تنها نگذاشتند اورا ببینم بلکه مسئولان کمپ با تمامی خانواده هایی که جلوی کمپ جمع شده بودند رفتار زشت و بدور از ادب و نزاکت داشتند که ما تعجب می کردیم وبه او می گفتیم مگر می شود؟! این جماعت که ادعای مسلمانی وایرانی بودن می کنند آخرچرا نمی گذارند تو شوهرت را ببینی؟! دربدترین زندان های دنیا هم به فرد زندانی اجازه ملاقات با خانوده اش را می دهند!.بهرحال من واقعا دردوره های قبل بدلیل برخی مشکلات شخصی وکاری نتوانستم خواهرم را درسفر به عراق همراهی کنم تا اینکه خوشبختانه اینبارفرصت خوبی برایم پیش آمد و با خواهرم به عراق رفتم انگارکه هنوزمن حرف خواهرم درمورد اینکه مسئولان کمپ به او اجازه ملاقات با شوهرش را نمی دهند برایم غیرقابل باور بود و با ذهن ساده دربین راه به او گفتم خودم می روم با مسئولان کمپ صحبت می کنم شاید که اجازه ملاقات تورا با علی بدهند. خواهرم خندید و گفت امیدوارم!! اما واقعا درلحظات اول که به کمپ لیبرتی رسیدیم وقتی دیوارهای بلند پیچ درپیچ،سیم خاردارهای حلقوی وحتی خندق کنده شده درجلوی کمپ را دیدم تعجب کردم! به خواهرم گفتم حالا ازکدام قسمت باید واردشویم تا من بتوانم با مسئولین مجاهدین صحبت کنم؟! دیدم راهی نیست الا اینکه بالای دیوارها بروم که واقعا خیلی هم خطرناک بود.کم کم دیواربه دیواربا سختی جلو رفتم تا جایی که تعدادی ازنفرات داخل کمپ که آن طرف دیواردرفاصله حدود 20 متری من نشسته بودند رادیدم که هرکدام یک تیرکمان دردست داشتند آنها به من فحش دادند وگفتند مزدور برگرد و برو وگرنه با سنگ تورا می زنیم! ازآن جائیکه تن صدایم بالاست شروع کردم به صحبت کردن با آنها، گفتم من نه مزدورم ونه سلاحی دارم فقط باید به حرفهایم گوش کنید گفتم من ازشما می خواهم که شوهرخواهرم علی ابراهیمی را بیآورید تا همسرش اورا ببیند،او نگران است دوفرزند دارد که منتظر بازگشت پدرشان هستند وکلی نصیحت های دیگرتا این لحظه آن چند نفری که آنجا بودند فقط الکی تهدید می کردند اما چند دقیقه بعد دیدم ازکانکس هایی که درآنجا بود چند نفری بیرون وبه سمت من آمدند ونمی دانم چی به این نفرات جلویی گفتند که آنها هم با تیرکمان اول به سینه بعد پایم وسرم سنگ زدند من چون کلاه سرم بود اول متوجه خونریزی سرم نشدم وبازشروع کردم به صحبت کردن آنها وگفتم واقعا خواهرم راست می گفت که شما وحشی هستید مگرنمی گفتید که مجاهد خلق وبرای آزادی خلق می جنگید!چی شده که حالا اینطوربرخورد می کنید؟! مگر ما همان خلق نیستیم تازه ما ازخانواده های خودتان هستیم. وبه نصیحت کردن آنها ادامه داده وگفتم واقعا فکرمی کنید که دراین سالها چی بدست آوردید؟ و… هوا هم خیلی گرم بود ویکباره احساس کردم سرم گرم شده کلاهم را برداشتم وخون هایی که جمع شده بود پائین وروی صورتم ریختند بطوریکه مجاهدان سنگ اندازهم وقتی این صحنه را دیدند بزدلانه به سمت کانکس های خودشان فرارکردند. احساس کردم که نمی توانم بمانم ازدیوارآمدم پائین چند دقیقه بعد بی هوش شدم که خاتواده ها به من کمک کرده وبه بیمارستان منتقلم کرده بودند.بگذارید به این نکته اشاره کنم که من تا قبل ازاینکه به همراه خانواده ها به عراق وپشت لیبرتی بروم حرف های خواهرم درمورد افکار رجوی و گروهش و رفتاری که با خانواده های نفرات خودشان دارند برایم ملموس نبود.اما وقتی به چشم خودم برخوردهای آنها را با خودم وبا پدران ومادرانی های که بعضا با ویلچربودند را دیدم همه چیز برایم درمورد گروه رجوی روشن شد وبه این نتیجه رسیدم که واقعا بچه های ما گرفتاریک جانی وحشی بنام رجوی وعمله سنگ انداز او شدند که می بایست برای نجات آنها کاری کرد.
آقای عبدالحمید فخر عطار:
همانطور که می دانید تا موقعی که نفرات سازمان دراشرف بودند چندین باربه همراه خانواده ها به عراق رفتم واقعیت اینکه ازاول هم بواسطه شناختی که ما ازگروه خائن رجوی داشتیم مخالف پیوستن برادرم احمد به این گروه بودیم اما معتقدیم که واقعا رجوی اورا فریب داده چون او برای تحصیل به کشورهندوستان رفته بود.بنابراین بعد ازسالها بی خبری ازسرنوشت او چند سال پیش با دیگرخانواه ها جلوی کمپ اشرف جمع شدیم شاید که بتوانیم با برادرمان ملاقات کنیم که مسئولان مجاهدین درکمپ وحشیانه با ما برخورد کردند! البته آنها با رفتارغیرانسانی خود بیشترچهره دروغگوی رجوی که می گفت: "من آمدم تا خودم وسازمانم را درراه نجات خلقم فدا کنم " برای همه دنیا روشن کرد. چطور کسی که حتی به خانواده های اعضای خود سنگ،فحش واتهام می زند می تواند چنین ادعایی داشته باشد! بهرحال طولانی تر شدن عدم خروج افراد اسیرازعراق مارا خیلی نگران کرده بود وبازهم رجوی بیهوده عده ای ازآنها را درهمین لیبرتی به کشتن داد وما بیشتر نگران شدیم بنابراین ما خانواده ها می بایست که دوباره دراطراف لیبرتی حضور پیدا می کردیم تا به رجوی فشار بیآوریم که دست از لجبازی بردارد چون من به این اعتقاد رسیده که او بشدت از حضورما خانواده ها دراطراف کمپ های خود می ترسد و به همین دلیل هم مجبور به خروج ازکمپ اشرف شد، بهرحال دراین سفر همانطور که دیگر خانواده ها هم به آن اشاره کردند وقتی به اطراف لیبرتی رسیدیم دیوارهای بلند تودرتو، سیم خاردارهای حلقوی را که جلوی لیبرتی دیدم تعجب کردم وگفتم اینجا میدان جنگ است که این همه موانع گذاشتند؟! ما که سلاحی نداریم پس دلیل این همه تدابیرحفاظتی چیست؟! واقعا دراین گرمای طاقت فرسای عراق پدران ومادرانی جلوی لیبرتی جمع شده بودند که حتی خیلی ازآنها بدلیل ناتوانی با ویلچرآمده بودند که ناله وگریه های آنها را هرکس می دید ناراحت می شد واقعا ماندم که چگونه رجوی می خواهد جواب آنها را بدهد؟! بهرحال این سفرهم ما بدون ملاقات با عزیزانمان برگشتیم ولی قطعا رجوی که روسیاه بود اما روسیاه ترشد وباید بداند که ما خانواده ها ازاو نخواهیم گذشت……