یکی از بحث هایی که همیشه و بصورت مستمر در سازمان مجاهدین مطرح میشد٬ دادن امضاء خون و نفس به رهبری بود. یعنی اینکه تمامی اعضاء سازمان بایستی به مسعود امضاء دهند که تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفس برای او و برای رسیدن او به اهدافش مبارزه خواهند کرد! حقیقتا از هر زاویه ای که به سازمان مجاهدین و به محتوای درونی و بحث های تشکیلاتی و ایدئولوژیکی آنها بنگریم٬ فقط و فقط به فرقه ای برمیخوریم که علیرغم تمامی ژستهای امروزی و مدرن بودن٬ بسیار عقب افتاده و متحجر است! آنها علنا به نیروهای خود میگفتند که بایستی به رهبری تضمین دهند که ذهن ٬ فکر و اندیشه خود را بسته اند و آنچه که از طرف رهبری گفته میشود را بدون سوال و اما و اگر میپذیرند و اجرا میکنند. بیاد دارم که مهوش سپهری یا همان نسرین که سالهای آخر حکومت رجوی در اشرف بعنوان جانشین او معرفی شده بود و اتفاقا بسیار شخصیت لمپن و چاله میدانی هم داشت میگفت که ما به فکر و مغز نیاز نداریم! ما فقط دو تا گوش میخواهیم و کسی که اجرا کند! او میگفت: یکی از دلایلی که تاکنون رژیم را سرنگون نکرده ایم اینست که شماها بیش از حد فکر میکنید و این افکار شما باعث میشود که نتوانید خط و خطوط رهبری را به پیش ببرید!
اصولا از ویژگی بارز گروه هایی که بصورت فرقه ای اداره میشوند اینست که رابطه نیروهای خود را با جهان خارج از خودشان قطع کنند و بصورت مستمر و بی وقفه بروی فکر آنها و ذهن آنها آنچه خودشان میخواهند را بمباران گونه وارد کنند.آنها به نیروهای خود القاء میکنند که هر آنچه در بیرون خودمان وجود دارد ضد ارزش است و بایستی از آنها دوری کرد! نشستهای پی در پی تشکیلاتی برگزار میشد و به معنی واقعی کلمه فرد تحت شستشوی مغزی شدید قرار میگرفت و این بصورت کاملا برنامه ریزی شده بود! این کار وقتی عادت شود٬ فرد رفته رفته از محتوای خود٬تهی میشود و به شکلی دستگاهی در میآید که کوچکترین اراده ای از خود ندارد و هرآنچه باو گفته میشود را اجرا میکند بدون اینکه ذره ای بآن فکر کند و این دقیقا همان چیزی بود که سازمان میخواست. بخاطر دارم که مسئولین سازمان همیشه به نیروها یادآوری میکردند شما که امضاء خون و نفس داده اید دیگر نبایستی نظرات خود را حتی مطرح کنید چرا که این با محتوای امضاء خون و نفس منافات دارد! مدتی بعد بحث سوگند جلاله مطرح شد! میگفتند که هرکس این سوگند را بخورد و سوگند خود را بشکند٬ گناه کبیره مرتکب شده است و هرگز بخشیده نخواهد شد! بیاد دارم که در نشستها میگفتند که شاید رهبری یعنی مسعود بخاطر اوج مهربانی وعطوفتش مارا ببخشد ولی خدا هرگز نخواهد بخشید! یعنی مسعود را حتی از خدا مهربانتر جلوه میدادند! بعد جالبی داستان اینجا بود که میگفتند که هرکس که فکر میکند نمیتواند تا آخر با ما باشد این سوگند را نخورد و پی زندگیش برود! ولی عملا هیچ راهی جز ماندن در سازمان تا قبل از حمله بوش پسر به عراق نبود! چرا که اگر کسی قصد جدا شدن داشت همانطور که بارها توسط افراد جدا شده عنوان شده است٬بعد از اینکه چندین ماه تحت شکنجه های شدید روحی و جسمی قرار میگرفت٬بایستی بمدت دو سال در خروجی سازمان که همان زندان انفرادی یا بقول بچه ها خروس آباد میماند تا اطلاعاتش سوخته شود و بعد از آن تحویل اداره امنیت داخلی عراق میشد و به زندان ابوغریب منتقل میگردید که حتی تصور رفتن به ابوغریب کافی بود که" همه را از خود رجوی هم مجاهدتر و دو آتیشه تر کند!" یعنی عملا یک لاف زده میشد که هرکس میخواهد سوگند نخورد و برود ولی در حقیقت هیچ راهی جز ماندن و تحمل کردن تشکیلات ضد انسانی مجاهدین را باقی نمیماند!
بطور کلی مجاهدین بوسیله بازی کردن با احساسات افراد خود آنها را مجبور میکردند که خودشان را در شرایطی قرار دهند که عقب نشستن از آن سخت باشد و آنها را بقول معروف متناقض کند و این شگرد تمامی فرقه هاست!
الف عباسی