– چرا آلبانی و علت آن چه بود؟
– چرا در میان این همه کشورهای اروپایی آلبانی برای اعزام نفرات انتخاب شد؟ علت چیست؟
– وضعیت اجتماعی آلبانی چگونه است؟
قبل از این که به وضعیت افراد در آلبانی بپردازم نیاز می بینم که مختصر توضیحی در مورد آلبانی بدهم. کشور آلبانی تازه مستقل شده و به همین دلیل قانون پناهندگی ندارد و مثل بقیه کشورها امکانات در اختیار پناهنده قرار نمی دهد.مرزهایش هم بسته است و نمی شود راحت از آن عبور کرد و به کشورهای دیگر رفت.
دوم اینکه این کشور وضعیت اقتصادی خوبی ندارد که نفرات بتوانند راحت کسب و کاری دست و پا کنند.
سوم ارتباط آلبانی و به خصوص مردم این کشور با کشورهای دیگر کم است.
سازمان از این سه موضوع برای رسیدن به هدف خود سوء استفاده کرده و کشور آلبانی را برای اعزام نفرات جدا شده و ناراضی انتخاب کرد تا بتواند آن ها را کنترل کند و پایگاهی در آن جا درست کند. تنها کشوری که سازمان می توانست روی نفرات بیشترین کنترل را داشته باشد آلبانی هست. چه از لحاظ اقتصادی و مالی و چه از نظراجتماعی و فرهنگی.
در لیبرتی که بودم آنقدر از وضعیت آلبانی و خوب و بد آن می گفتند که کسی به ذهنش نزند جای دیگر برود. البته زمانی که در خواست می کردی جدا شوی و از لیبرتی بروی این مسایل را مطرح می کردند و می گفتند که " در آلبانی سازمان پایگاه دارد و همه ی امکانات موجود است. شما در آنجا هیچ مشکلی نخواهید داشت و نیازی نیست جای دیگر بروید. هتل مهاجر جای مناسبی نیست معلوم نیست سرنوشت شما چه می شود. خودمان شما را به آلبانی اعزام میکنیم با خرج و مخارج خودمان. آن جا هم سازمان مسئولیت تمام مخارج زندگی شما را به عهده گرفته است. پس جای هیچ نگرانی نیست…" من و نفرات امثال من که هیچ اطلاعاتی از دنیای بیرون از تشکیلات نداشتیم فکر میکردیم واقعاً دنیای بیرون همین هست که آن ها می گویند،غافل از این که این ها همه دروغ هایی بود که آن ها می گفتند تا جلو این همه جداشده را در کشورهای اروپایی بگیرند و دست انها برای مردم و ایرانیان و حتی خارجی هایی که آن ها را می شناسند رو نشود.
به طور خلاصه علت انتخاب کشور آلبانی به عنوان پایگاه جدید سازمان مجاهدین شرح دادم.
و اما وضعیت افراد در کشور آلبانی.
اول وضعیت افراد در تشکیلات: وضعیت افراد در تشکیلات به گونه ای بود که دل آدم به حال آن ها می سوخت. آنها در یک محیط کاملاً بسته و بدون ارتباط با دنیای بیرون هستند. محل استقرار افراد یک ساختمان چند طبقه بود- البته من خودم محل آنها را ندیدم و از دیگر افراد شنیدم. هرگز نفرات به تنهایی نمی توانستند از پایگاه خارج شوند و به شهر بروند. فرقی هم نمی کرد که در چه سطحی باشند. اگر مرد بودند باید سه نفره می رفتند. و همدیگر را می پاییدند و مثل گذشته شب می آمدند و گزارش وضعیت می دادند که نفر همراه آن ها چگونه بوده و چه چیزی می گفته و دنبال چی بوده و هست. حتی برای مراجعه کردن به پزشک باید سه نفره می رفتند. اگر نفرات زن بودند باید دو نفره می رفتند. سر زمان خارج می شدند و سر زمان هم بر می گشتند. همه نفرات پول نداشتند. معمولا در هر ترکیب یکی مسئول بالاتر هست و پول دارد. هیچ کس تلفن همراه ندارد و حتی حق تماس ندارد. تنها نفر مشخص شده از طرف تشکیلات حق استفاده دارد. این وضعیت نفرات به ظاهر تشکیلاتی بود.
اما در میان همین نفرات تشکیلاتی نفراتی بودند که خیلی دوست داشتند از تشکیلات خارج شوند. ولی آنقدر تحت تأثیر حرف های سازمان بودند که حتی جرات این که یک شب بیرون از پایگاه باشند را نداشتند. حتی جرات فاصله گرفتن به صورت تکی از پایگاه را نداشتند. تنها کافی بود نفرات به صورت تکی فقط به مدت 24 ساعت آزادانه در شهر باشند و بعد نخواهند به تشکیلات پاسخ دهند. می توانم قسم بخورم که اگر چنین امکانی برای افراد فراهم می شد هرگز به پایگاه بر نمی گشتند.
یادم هست زمانی که تازه به آلبانی اعزام شده بودیم با نفری قدیمی که اسم او محسن بود صحبت می کردم. در آن زمان من جدا شده بودم ولی او خبر نداشت و در یک محل بودیم. می گفت خسته شدم و نمی دانم چیکار کنم. نه می توانم در تشکیلات بمانم و نه می توانم بگویم می خواهم جدا شوم و نه جایی دارم که بروم. بعد از این همه سال تنها منتظر هستم تشکیلات بگوید بروید و این پایان راه هست . می گفت می دانم که پایان مسیر هستیم و بقیه نفرات هم از لیبرتی خارج می شوند و سازمان در خارج ذوب می شود ولی نمی توانم تصمیم بگیرم. با همین وضعیت فکری و روحی بعد از دو ماه نیز از پایگاه سازمان در آلبانی رفت.
نفر دیگری که در آن زمان در تشکیلات بود و البته همان ماه های اول جدا شد بهرام معزی بود. او تا زمانی که در مناسبات سازمان بود واقعا وضعیت روحی خوبی نداشت. حتی نمی توانست مسابقات فوتبال کشورهای اروپایی را تماشا کند. چند بار بهش گفتیم حالا که نمی توانی بیرون بروی بیا اتاق ما که کامپیوتر داریم بازی را تماشا کن. گفت نمیگذارند بیایم و تنها نتیجه بازی را از ما مستمر دنبال می کرد. بعد از مدتی که این وضعیت را دید که ما جداشده ها چگونه هستیم و وضعیت خودش چگونه است تصمیم گرفت و جداشد. بعد از چند روز وضعیت روحی او کاملاً عوض شده بود. واقعاً در همان آلبانی نفرات داخل مناسبات از طرف سازمان زیر فشار روحی بودند و هر گونه تماس با بیرون و نفرات جدا شده را مرز سرخ می دانستند و عدول از آن را به مثابه خیانت به حساب می آوردند.
وضعیت زن ها خیلی بدتر از مردها بود. هیچ زنی حق نداشت به تنهایی با هیچ مردی حرف بزند. چه در مناسبات باشد و چه آن مرد در مناسبات نباشد. همه حرکات زن ها را زیر نظر داشتند. به خصوص زنهایی که سطح تشکیلاتی آن ها پایین بود. به همه به دید شک نگاه می کردند. زمانی که در یک محل بودیم. آن ها در طبقه ی بالای یک آپارتمان چند طبقه بودند که در مسیر آن ها یک نگهبان بود که تشکیلات گذاشته بود که هیچ فردی خارج از کنترل وجود نداشته باشد. طوری بود که نفرات حتی برای مراجعه به پزشک باید چند نفره از محل خارج می شدند که مبادا در مسیر با کسی صحبتی داشته باشند و از وضعیت بیرون چیزی بفهمند.
قضاوت را به عهده ی شما خواننده می گذارم. من هیچ قضاوتی نمی کنم. تنها واقعیت را نوشتم و برای اشراف شما البته بعد از این که چشمم به دنیای بیرون باز شد توانستم اندکی از واقعیت را درک کنم که الان بازگو کردم.
اما وضعیت نفرات جدا شده: با وجودی که نفرات جدا شده بودند و دیگر کاری به تشکیلات و مناسبات آن ها نداشتند ولی تشکیلات آن ها را ول نمی کرد و به شیوه های مختلف کارها و رفتار آنها را زیر نظر داشت. اول چون کشور آلبانی کشور فقیری بود به پناهنده چیزی نمی داد. پس پناهنده باید مخارج زندگی خود را در آورد. و چون ما تازه رفته بودیم و کار و شغلی نداشتیم. زبان مردم را نمی دانستیم. ناچار بودیم از کمیساریا پول بگیریم. هر کس علیه سازمان حرف می زد و کاری می کرد سریع به او مارک می زدند که تو با ایران و اطلاعات رژیم در تماس هستی بنابراین پول شما قطع میشود و دیگر سازمان و یا کمیساریا به شما پول نمی دهد یا بیا این تماس و ارتباط را محکوم کن و بنویس که اشتباه کرده ای و گول خوردی یا اینکه خبری از پول ماهیانه نیست. معمولاً این کار را آخر هرماه و زمان پرداخت پول انجام می دادند. چون می دانستند که نفر در وضعیت خوبی نیست و نیاز به تامین مخارج زندگی دارد. یعنی در بدترین شرایط نفر او را وامی داشتند که به خواسته آن ها تن دهد.
برای سازمان وضعیت افراد مهم نبود. مهم هدفی بود که در آلبانی دنبال می کردند. یعنی همان تبلیغات سیاسی سر این که سازمان در همه جا به فکر افراد خود حتی نفرات جداشده هست. ولی واقعیت ماجرا در پس این تبلیغات تمام عیار سازمان مخفی می ماند. همه نفرات جدا شده در آلبانی بیکار بودند و سر خورده از این که چرا به آلبانی آمده اند و راه خروجی پیدا نمی کردند. بعضی از این نفرات به صورت قاچاق به کشورهای اروپایی فرار کردند. تعدادی از این افراد به مقصد رسیدند اما بعضی دیگر در مسیر گیر افتادند و پول هایی که جمع کرده بودند را از دست دادند و باز به آلبانی برگشتند روزگاری خوبی نداشتند. این ها باز باید می رفتند و جلو سازمان سرخم می کردند که ماهیانه بگیرند. چون جای دیگری و امکان دیگری نداشتند. برای گذران زندگی مجبور بودند به همه ی خواسته های نامشروع و ظالمانه ی تشکیلات تن می دادند تا بتوانند سرپناهی برای خود پیدا کنند و خرجی روزانه زندگی را داشته باشند.
نفراتی را دیدم که به مواد مخدر گرفتار شده بودند. نفرات از اینکه مسیر روشنی جلو خود نمی دیدند بسیار افسرده شده بودند. من نفراتی را دیدم که دو سال را در حالت بلاتکلیف در خیابان های آلبانی پرسه می زدند تا روز را به شب برسانند و شب ناراحت و خسته به خانه می آمدند و زندگی بدون هدف و تکراری. حاضر بودند برای نجات از این وضعیت دست به هر کاری بزنند. خیلی ها را می دیدم که دوست داشتند به ایران بازگردند ولی آنقدر که طی این سالیان در تشکیلات از وضعیت بد ایران وزندگی در آن در گوش من و امثال من خوانده بودند که کسی جرأت این را به خودش نمی داد که بخواهد فکر بازگشت به ایران را از سر بگذراند. گذشته از وضعیت اجتماعی ایران وضعیت سیاسی را خیلی تیره و تار می دیدند. از همه مهمتر: از وضعیت خانواده بی خبر بودن یعنی هیچ. کورسویی از امید به بازگشت در جلو خود نمی دیدند. به همین دلیل تن به ماندن در کشور آلبانی داده بودند و به خواسته تشکیلات جواب مثبت می دادند. ولی نفراتی هم بودند که مثل من با خانواده تماس برقرار کردند و از وضعیت ایران و زندگی در آن به اشراف رسیدند و چشمشان به حقیقت باز شد و عشق وطن آنها را به سوی خود و به آغوش گرم خانواده بازگرداند. بله این بود وضعیت افراد شده شده در آلبانی که خودم هم جزیی از آن ها بودم.
باید که قدمی برداشت برای نجات آن ها از این وضعیت از هر طریق ممکن. ولی مهم تر از این با همه این سختی ها و مشکلات شرایط زندگی باز خدا را شکر می کنم که از مناسبات سازمان بیرون زدند. اکنون می توانند خود تصمیم بگیرند که چگونه زندگی کنند و مسیر زندگی خود را انتخاب کنند. ای کاش این امکان انتخاب برای همه نفرات در تشکیلات فراهم شود تا بتوانند آزادانه برای زندگی و سرنوشت خود تصمیم بگیرند. مهم این است که بتوانند خود را از حصارهای ذهنی فرقه نجات بدهند و سپس تصمیم بگیرند و به طور فیزیکی هم خود را رها کنند و دردنیای آزاد نفس بکشند.
به امید آن روز
عباس محمد پور