سازمان مجاهدین که بیش از نیم قرن پیش توسط جوانانی انقلابی و مذهبی بنیانگذاری شد، سرلوحه خود را فدا و صداقت گذاشت. بنیانگذاران سازمان با فدای خون خودشان ثابت کردند که به این شعار اعتقاد داشتند. از بعد از نبودن بنیانگذاران، مسعود رجوی که با همکاری با ساواک توانسته بود از زیر اعدام رهایی یابد و با یک درجه تخفیف حکمش حبس ابد شده بود، پس ازپیروزی انقلاب 57 و آزاد شدن از زندان، بعنوان قدیمی ترین عضو مرکزیت سازمان، به مسئول اول سازمان ارتقاء پیدا کرد و عملا زمام امور را بدست گرفت. مسعود رجوی هرگز ویژگیهای یک رهبر انقلابی که تحت هر شرایطی به اصول و اعتقاداتش پایبند باشد نبود و ازآن پیشتر هم در زندان و زیر شکنجه ساواک، با همکاری با آنها اینرا اثبات نموده بود! از بعد از همه کاره شدن مسعود در سازمان و بطور مشخص بعد از موسی خیابانی، بدلیل اینکه فاصله مابقی اعضاء با مسعود فاصله بیشتر بلحاظ تشکیلاتی بود، او رفته رفته مست قدرت شد و با اتخاذ تصمیمات اشتباه و یکی پس از دیگری، مسیر سازمان را کلا تغییرداد! شاید تاریخی ترین و بزرگترین اشتباه او هم امضای صلح با طارق عزیز و رفتن به عراق و دادن دست دوستی با صدامی بود که دشمن شماره یک مردم ایران محسوب میشد! علت رفتن شخص مسعود به عراق این بود که او هیچ جا احساس امنیت نمیکرد و مجبور بود برای خنثی کردن بحث استرداد به ایران از اروپا، به کشوری پناهنده شود که بیشترین تضاد را با ایران داشته باشد وآن کشور قطعا عراق بود! او به عراق آمد و سرنوشت خود را با صدام پیوند زد. دادن اطلاعات شهرهای ایران به اداره اطلاعات عراق و انجام عملیاتهای گسترده نظامی با همکاری ارتش عراق علیه مردم ایران، منفوریت این سازمان را در بین مردم هرچه بیشتر کرد. اما نقطه سرفصل ماجرا به اعتقاد من از آنجایی شروع شد که آتش بس توسط ایران پذیرفته شد. سازمان که برای انجام عملیات نظامی و بقول مسعود برای جنگ آزادیبخش به عراق آمده بود، با پذیرش آتش بس، عملا به بن بست رسیده بود. چرا که دیگر اجازه انجام عملیات نظامی گسترده به آنها داده نمیشد. وقتی خط سیاسی به بن بست بخورد، تاثیرمستقیم آن روی تمام مناسبات سازمان گذاشته میشود. آنها دو راه داشتند یا بایستی به اروپا باز میگشتند و دوباره به کار سیاسی مشغول میشدند و یا باید به هر قیمت در عراق میماندند. اگر به اروپا بازمیگشتند مسعود امنیت جانی نداشت و هر آن ممکن بود که او را کت بسته به درون یک هواپیما انداخته و به ایران تحویل دهند و اگر هم تصمیم این میشد که در عراق بمانند، بایستی داستانی برای ماندن در عراقی که نه جای کار سیاسی ست و نه دیگر امکان عملیات نظامی بزرگ در آن وجود دارد،سر هم میکردند. آنها انقلاب درونی مجاهدین را راه انداختند و طلاق های اجباری شروع شد. از آنجاییکه حرف یعنی انقلاب از اساس پوشال بود، طبیعتا نیروها آنرا نمی پذیرفتند و سازمان مجبور شد برای قبولاندن این حرف به نیروها، با راه انداختن نشستهای مختلف، فشار تشکیلاتی را بیشتر کند. نیروها پس از مدتی از این وضعیت خسته شدند و خواستار جدا شدن از سازمان بودند و چون این خواسته زیاد بود، سازمان با کمک اداره اطلاعات عراق، دربهای سازمان را بست و گفت هرکس قصد جدایی دارد، بایستی دوسال در انفرادی سازمان و پس از آن به استخبارات عراق تحویل میشود و از آنجا به ابوغریب که یکی از مخفوف ترین زندانهای جهان است منتقل میگردد! از اینجا بود که اعتماد بین نیروها و سازمان خدشه دار شد و هر روز که میگذشت این موضوع شدیدتر میشد. نشستهای خسته کننده عملیات جاری و دیگ برای سرکوب نیروها بصورت روزانه برگزار میشد. نشستهای جمعی برگزار میکردند و یکنفر سوژه میشد و جمعیت زیادی راعلیه او میشوراندند که این کار از طرف بچه ها به سنگسار کلامی اسم گذاری شده بود. یک آب دهان می انداخت یکی فحش میداد و یکی ضربه ای میزد و خلاصه شدیدترین فشارهای تشکیلاتی را برای نگاه داشتن فردی که قصد جدا شدن داشت وارد میکردند! آنها به موازات فشارهای تشکیلاتی روی اعضاء، رابطه صمیمانه تری را با صدام برقرارمیکردند وعملا جزیی از زیرمجموعه نیروهای تحت امر صدام شده بودند. بیشترین امکانات و اختیارات را از سوی صدام به مجاهدین داده شده بود. بخشی از درآمد نفت عراق بصورت ماهانه به مجاهدین تحویل میشد. همکاری نزدیک بین مجاهدین و مسئولین امنیتی عراق شکل گرفته بود.سازمان اساسا ماهیت اصلی خودش را از دست داده بود و به یک چیز عجیب و غریبی تبدیل شده بود که برای خود کسانی که سالیان سال در آن عضو بودند هم ناآشنا می آمد! بعضا با بچه ها که صحبت میکردیم حس میکردیم که دیگر اصلا این سازمان را نمیشناسیم. کسانی که بیش از بیست سال از عمر خودشان را در سازمان سپری کرده بودند، مترصد فرصتی برای فرار و جدایی بودند. هیچکس احساس راحتی و یگانگی با سازمان نداشت. همه درحال انطباق کار کردن بودند. حقیقتا سازمان همانند هیولایی شده بود که همه از آن می ترسیدند. مسعود علنا در نشست میگفت اگر لازم باشد حذف فیزیکی میکنیم و واقعا اینکار را میکردند. خروج از عراق جز برای نور چشمی ها مرز سرخ نابخشودنی بود. همه تظاهر به یگانگی داشتند ولی هیچکس راست نمیگفت. هیچکس به هیچکس اعتماد نداشت. همه آرزو داشتند که اتفاقی بیفتد تا این شرایط تغییر کند. سرلوحه سازمان رفته رفته بجای فدا و صداقت، به دروغ و تظاهر تبدیل شده بود. مسعود میگفت هرکس با من نیست،قطعا بر من است و مانند دشمن به او برخورد میکنیم. علنا میگفت: مشت آهنین آخرین راه حلی است برای کسانی که قصد جدایی دارند و با سازمان خود را منطبق نمیکنند. سازمان دیگر سازمان رهایی بخش نبود. فرقه ای ترسناک و خشن بود که حتی به نزدیکترین کسانش هم رحم نمی کرد. هیچکس حق نظر دادن نداشت و همه این ها بخاطر این بود که کسی سکان هدایت رهبری سازمان را بدست گرفت که شخصی بشدت خودخواه، سست و جان عزیز بود! مسعود حاضر بود که عزیزترین کسانش که زن و فرزندش بود را برای نجات جان خودش و برای در بردن خودش از خطر،به کشتن دهد! سازمان مجاهدین بدلیل بی تدبیری و بدلیل کوته فکری رجوی به یک فرقه خشن و تروریستی تبدیل شد که امروز شاهد آن هستیم که نیروهای قسم خورده اش برای جدا شدن از آن فرقه، از هم سبقت میگیرند!
مراد