خاطرات سیاه محمد رضا مبین – قسمت اول

آشنائی با فرقه رجوی …
اواخر سال 1375 بود، در یک پروژه عمرانی به عنوان مهندس متره و برآورد، مشغول به کار بودم. همه چیز خوب بود. کارهایم کم کم داشت سرو سامان می گرفت. تجارب کاری هم کمک می کرد که در پروژه بعنوان یک صاحب نظر، اثرات خوبی در پیشبرد کارها داشته باشم. اما به وضعیت موجود راضی نبودم و می خواستم پله های ترقی را سریع تر طی کنم.
نزدیک 6-5 سال بود که از خدمت سربازی مرخص شده و درکارگاههای مختلف عمرانی، کار کرده بودم.
اما گوئی سرنوشت، تقدیر دیگری را برایم رقم زده بود.
یک شرکت پیمانکاری تاسیس کرده و در مناقصات مختلف، قیمت می دادم. بصورت شانسی در یک پروژه بزرگ در تبریز بعنوان پیمانکار قیمت دادم. بزودی دعوت نامه ای دریافت کردم که بعنوان برنده مناقصه باید برای عقد قرارداد به تهران بروم. از اینکه بعنوان یک مدیرعامل برای بستن قرارداد با یک ارگان دولتی بزرگ باید به تهران می رفتم، بسیارمسرور بودم.
بسرعت همه مراحل قرارداد را طی کرده و به کارگاه تبریز بعنوان پیمانکار معرفی شدم.
از شرکتی هم که بعنوان مهندس مترو، کار می کردم، استعفاء داده و برای تحویل گرفتن کارگاه جدید رفتم.
بزودی تجهیز کارگاه را شروع کرده و استارت کار را زدم. ساخت یک بازار سرپوشیده وچندین طبقه پاساژ، موضوع کاری من بود. این امر همزمان بود با از داربست افتادن یک کارگر در پروژه ای آشنا و متاسفانه مرگ آن کارگر.
دوستم که مدیرپروژه آن کارگاه بود، به دردسر بزرگی افتاده بود. در صحبت هائی که باهم داشتیم گفت همه چیزم را از دست دادم، چون کارگر را بیمه نکردم و خودم باید غرامت بپردازم، به من هم گفت آیا 27 درصد بیمه را لحاظ کردی یا نه؟ که جوابم منفی بود. گفت پیشنهاد من این است که انصراف بدهی!
یکی دو روز بالا و پائین کردم و بالاخره هر طور شده به تهران رفته و با کارفرما در مورد بیمه صحبت کردم، اما کارفرما قبول نکرد بیمه را خودش گردن بگیرد.من هم کلی جریمه و هزینه های اضافی متحمل شدم و انصراف دادم. احساس می کردم همه کسانی که بعنوان کارفرما با آنها صحبت کردم، عمدا مرا در این هچل انداختند تا ورشکست شوم. چون کارفرما هم یک ارگان دولتی بود، این کار آنها را به حساب مسئولین دولتی نوشتم. گفتم اصلا در این کشور همه چیز پارتی بازی است، اگر در دایره آنها نباشی، نابودت می کنند! از طرفی هم از شرکت قبلی استعفاء داده و راه برگشت نداشتم.
در قضیه پروژه جدید خانواده هم به لحاظ مالی آن طور که من انتظار داشتم، همراهی نکرد.
همه شرایط مهیا شد که به این نتیجه برسم که در این کشور کار درست جواب نمی دهد. اصلا حکومت بد است و همه آنهائی که در راس کاراند، اهل پارتی بازی و آقازاده بازی هستند.
در یک خلاء و بی وزنی کامل قرار گرفتم. خود را در یک جبهه شکست خورده می دیدم، هر کس از شرایط اقتصادی گله مندی می کرد، او را همراهی کرده و نظر مثبت می دادم.
در این اثناء بود که وقتی شبها در اتاقم با موج رادیو ور می رفتم، یک صدای مخالف شنیدم، گوئی گمگشته ام را پیدا کرده بودم. از سرنگونی با سلاح و ارتش آزادی و مقاومت و قرارگاه نظامی و … چیزهائی می گفت. از فاز سیاسی چیزهائی نامفهوم و گنگ از سازمان مجاهدین و مسعود رجوی شنیده بودم. چند شب بصورت مداوم و پنهانی رایومجاهد را گوش دادم. یک شب مسعود رجوی با صدائی گیرا و جذاب فریاد می زد که: هل من ناصرا ینصرنی … به دنبال آن، گوینده شماره تلفن هائی را اعلام می کرد که با رساندن خود به یک کشور خارجی، با این شماره ها تماس گرفته تا شما را به قرارگاههای ارتش آزادیبخش ببریم و سلاح شرف و غیرت را در دست بگیریم!
آن شب یک جرقه ای در من زده شد. مرتبا، تمام مشکلاتی را که با آنها طی دو سه ماه اخیر مواجه شده بودم از جلو چشمانم می گذشتند! راه حل را هم می شنیدم!
هر کس جای من بود، ممکن بود، دچار این لغزش استراتژیک بشود، از طرفی هم هیچ آگاهی نسبت به مجاهدین نداشتم. اما راه حل هائی را که می دادند، به نظرم خیلی معین و مشخص بودند.
چندین شب و روز به این مسئله فکر کردم، دیگر شب ها به سختی خوابم می برد، اما سرانجام به این وضعیت نامتعین خاتمه دادم.
من انتخاب کردم که به مجاهدین، برای مشارکت در سرنگونی این دولت بپیوندم…
ادامه دارد …
محمدرضا مبین – کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا