روزی که از جهنم رجوی فرار کردیم

بعد از درگیری 19 فروردین ماه 1390 من با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم از جهنم رجوی فرار کنیم. ما می دانستیم اگر مستقیم به مسئولین فرقه بگوئیم که دیگر نمی خواهیم با شما باشیم، مورد اذیت و آزار قرار می گیریم.
بعد از ساعت ها فکر کردن روی این موضوع که چگونه دست به فرار بزنیم به هر حال با دوستم به نتایج قابل قبولی رسیدیم و تصمیم گرفتیم که حداقل یک ماه از عملیات 19 فروردین بگذرد سپس اقدام به فرار کنیم چرا که مسئولین و بقیه فکر نکنند ما از روی ترس فرار کردیم به همین دلیل روز 22 اردیبهشت ماه 90 را روز فرار از جهنم رجوی انتخاب کردیم.
قبل از فرار مسیرها را طراحی کرده و الزاماتی که برای فرار بدان نیاز داشتیم را فراهم کردیم از نردبان گرفته تا سایر موارد، حتی روی زمانبندی ها هم با همفکری کار کردیم. تاریخ و ساعت فرار را هم محاسبه نموده. همه احتمالات را در نظر گرفتیم حتی یک احتمال ضعیف ریسک دستگیر شدن و لو رفتن را هم در نظر گرفتیم با این وجود هیچ شکافی باقی نگذاشتیم، حتی به این موضوع فکر کردیم که بعد از موفقیت چه کار کنیم و چه جوری خودمان را به عراقی ها برسانیم و ضمن این که روی کیس پناهندگی هم کار کرده بودیم و من قصد داشتم به یکی از کشورهای اروپائی بر گردم اما دوستم تمایل داشت که به ایران بر گردد خلاصه قبل از فرار فکر همه چیز را کرده بودیم.
22 اردیبهشت روز پنجشنبه سال 90 بالاخره روز موعد فرا می رسد معمولاً شب پنجشنبه شام جمعی گذاشته می شد یا برنامه ای جهت روحیه و رفاه در سالن مقر برگزار می کردند به همین دلیل شب پنجشنبه را انتخاب کرده تا در بهترین شرایط بتوانیم فرار را عملی کنیم. ظهر روز پنجشنبه وسایل شخصی خودمان را جمع آوری کرده و وسایلی را که نیازداشتیم را آماده و در ساکی بسته بندی کردیم، برای صرف شام به سالن رفتم شب پنجشنبه معمولاً شام کتلت به همراه دسر و نوشابه سرو می شد. من شامم را برداشته سر میزی، جلوی یکی از دوستانم نشستم اسمش را نمی آورم نمی خواهم برایش دردسر درست کنم، حالم طوری بود که نتوانستم شامم را بخورم سینی غذایم را جلوی دوستانم گذاشتم تا آنها میل کنند سپس بلند شدم به بچه ها گفتم حالم خوب نیست به آسایشگاه بر می گردم، در همین اثناء دوستانی که به آنها اعتماد داشتم در دقیقه 90 موضوع فرارم را به آنها گفتم که دارم چه کار می کنم دوستانم با من به آسایشگاه آمدند هنگام رفتن روبوسی کرده و ابراز موفقیت نمودند و خداحافظی کردیم بعضی از دوستانم، خویشاوندانی را که در خارج داشتن به من معرفی کرده و شماره تلفن به من دادند تا در صورت لزوم با آنها تماس بگیرم و اگر نیاز شد هم به جهت مالی و هم به جهت اخذ پناهندگی از آنها راهنمائی و کمک بگیرم.
ساعت 8 شب پنجشنبه بود من با دوستم که وی بچه گیلان بود نردبانی را که قبلاً آماده کرده بودیم را داخل حیاط آسایشگاه گذاشته و برای خروج از مقر از درب اصلی خارج نشدیم از دیوار پشت درب آسایشگاه با استفاده از نردبان به بالای دیوار رفته و خودمان را به بیرون حیاط مقر رساندیم در حین حال نردبان را برای عبور از سیم خاردار دور اشرف که اصلی ترین مانع سر راهمان بود را با خودمان حمل کردیم.
هوا تاریک بود، با حرکت حساب شده، دوستم یک سر نردبان را گرفته و سر دیگرش را خودم، به سمت ضلع جنوب حرکت کردیم توی مسیر خیلی آرام و آهسته می آمدیم تا مبادا از جانب نگهبان ها دیده شویم، توی مسیر روی خاک ریزها با تعدادی مترسک روبرو شدیم مسئولین فرقه به عمد مترسک گذاشته تا اعضای که قصد فرار دارند فریب دهند و حرکت آنها را کند کنند، اول شک کردیم که نکند آدم باشد اما با خیز خودمان را به آن شی نزدیک کرده سپس متوجه شدیم که مترسک است به راهمان با احتیاط و حواس جمعی تمام ادامه داده تا به صد متری سیم خاردار حلقوی که چند لایه روی همدیگر چیده شده بود نزدیک شدیم موانع با چند لایه سیم خاردار حلقوی و به صورت چند لایه روی هم چیده شده بود بسیار بلند بود به همین دلیل نردبانی که با خودمان آورده بودیم بلند بود تا برای عبور از این مانع مشکلی نداشته باشیم.
در عین حال آرایش نگهبانهای ضلع به این صورت بود علاوه بر کیوسک هایی که روی ارتفاع سوار کرده بودند تا به وسیله پروژکتورهایی که وجود داشت بتوانند تمامی ضلع را زیر دید داشته باشند ضمناَ گشت های پیاده سه نفره هم گذاشته بودند تا کسی نتواند از داخل اشرف به بیرون فرار کند و ایضاً در داخل کیوسک های نگهبانی هم تعداد نگهبان سه نفره چیده بودند چشم های دیدبانها فقط متوجه داخل بود که کسی فرار نکند، من و دوستم در فاصله صدمتری زمین گیر شده و کمی صبر کردیم تا گشت های سه نفره پیاده از موقعیتی که ما قصد داشتیم عبور کنیم رد شود سپس اقدام به عبور از موانع سیم خاردار بکنیم به دوستم گفتم به محض عبور گشت پیاده از موقعیت تعیین شده با سرعت خودمان را به سیم خاردار حلقوی رسانده و نردبان را گذاشته خودمان را به آن ور سیم خاردار می رسانیم، همین که به منطقه خارج سیم خاردار می رسیدیم دیگر کاری از دست نگهبانها ساخته نبود من دیدم گشت پیاده از آن موقعیت عبور کرده و صد متر فاصله گرفت به سرعت حرکت کردیم و نردبان را گذاشته اول دوستم عبور کرد و سپس خودم به بالای سیاج رفته و از آن بالا به آن طرف سیاج پریدم، نتیجه عملیات تا اینجای کار با موفقیت انجام شد.
به سرعت از آن منطقه دور شده در حالیکه لباس نظامی به تن داشتیم پشت یک خاک ریزی رفته لباس نظامی را در آورده و لباس شخصی پوشیده و سپس به سمت مقر عراقی ها که نگهبان های اطراف قرارگاه اشرف بودند خودمان را رسانده سرباز عراقی به ما ایست داد و نزدیک شد در جواب گفتم از جماعت رجوی هستیم. سرباز عراقی به من گفت شما می توانید برای ما توپ والیبال بیاورید از قرارگاه خودتان تا ما روزها بتوانیم والیبال بازی کنیم گفتم ما از چنگ سازمان رجوی فرار کردیم لطفاً با فرماندهی خود (فوج) اطلاع بدهید که بیایند ما را تحویل بگیرند، سرباز مربوطه در این لحظه متوجه شد ما آن افرادی نیستم که با اجازه سازمان به اینجا آمده باشیم در لحظه جا خورد و سپس به خود آمده و با فوج با بیسیم تماس گرفت و بعد از 15 دقیقه دیدم از سوی فوج تعدادی خودرو به سمت ما می آیند فاصله مقر عراقی با سیاج قرارگاه اشرف زیر 50 متر بود در این فاصله من شاهد جست و خیز میمون وار مسئولین فرقه در داخل اشرف بودم ظاهراً وقتی نگهبانهای پیاده بر گشتند دیدند نردبان روی سیاج افتاده بلافاصله به فرماندهی اطلاع دادند و شک کرده که فراری صورت گرفته هنوز خبر نداشتند چند نفر فرار کردند من از مقر عراقی ها آنها را تماشا می کردم که چه کار می کنند از مژگان پارسائی گرفته تا بقیه مسئولین مثل مور و ملخ ضلع جنوب آمدند تا بتوانند کنترل اوضاع را به دست بگیرند، دیدم تمام خودروها را راه انداخته و داخل را وجب به وجب می گشتند احمقها فکر می کردند نکند ممکن باشد تعدادی هنوز در داخل جا مانده باشند به همین جهت داخل بوته ها و خارها را می گشتند آنقدر آیفا و جیب لندکروز و خودروهای شخصی فرماندهان به آن محل آمده بود و نور انداخته، عین روز آن منطقه را روشن کرده بودند تا ما را پیدا کنند بیچاره ها فکر نمی کردند ما از روبرو داریم تماشایشان می کنیم و به ریش شان می خندیدم.
مسئولین فرقه همیشه ادعا می کردند ورود به فرقه بسیار سخت است اما خروج آسان است در حقیقت بر عکس بود. ورود آزاد بود خروج بسیار سخت و حتی به نابودی افراد ختم می شد این حقیقت را همه رها شده ها باور دارند.
خلاصه لحظه ای که از سیاج به بیرون پریدیم بسیار شعف بر انگیز بود دو تایی گفتیم از چنگ تشکیلات مخوف رجوی آزاد شدیم، بعد از این که فرماندهی فوج نزد ما آمد برخوردی بسیار مودبانه ای داشت با عذر خواهی ما را بازدید بدنی کردند و سپس سوار خودرو شدیم و آن شب را توی فوج خوابیدیم صبح روز بعد راهی بغداد شدیم و در هتل مهاجر مستقر شدیم این بود خاطره روز 22 اردیبهشت ماه سال 1390 که به همراهی دوستم بعد از سالیان سال با شعار می توان و باید (این شعار مریم قجر بود ما عملی کردیم) خودمان را از فرقه عقب مانده نجات دهیم.
گلی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا