می خواستند حرفهای خودشان را به یونامی بزنیم

خاطرات شهرام بهادری – قسمت هشت
آشنایی اولیه با انقلاب ایدئولوژیک

در پذیرش بودیم که گفتند بحثی هست به اسم انقلاب ایدئولوژیک و من هم نشنیده بودم که یعنی چه؟ بعد آمدند گفتند نوارهایی هست به اسم نوارهای پنج روزه مسعود و نوارهای 10 روزه مسعود که آنها را برای ما گذاشتند که ببینیم و اجازه نمی دادند که وقتی نوارها شروع می شوند کسی بیرون باشد! حتی اگر نفری مریض بود باید با همان حالت برای دیدن نوارها می آمد و می گفتند که باید همه ببینند.
بعد از مرحله تماشای نوارها باید سر آن گزارش می نوشتیم و سپس در یک نشست در مورد محتوای نوارها صحبت می شد. می گفتند که ضرورت این انقلاب از درون مشکلات مبارزه بیرون آمده است. بند اول این انقلاب بند الف بود. در بند الف همه مردها اگر همسری داشتند باید او را طلاق می دادند. یا اگر مجرد بودند در ذهن خودشان همه زنان را باید طلاق می دادند. ما که مجرد بودیم می گفتیم این بند انقلاب برای ما نیست. اما مسئولین می گفتند اتفاقا مشکل مجردها بیشتر است. از عملیات فروغ مثال می زدند که هر کسی در فکر زن و زندگی بود نتوانست از تنگه عبور کند و چون هیچ کس از تنگه عبور نکرده بود می گفتند همه شما مشکل زن دارید. در صورتی که اشتباهات نظامی و سیاسی رجوی عامل ماندن همه در پشت تنگه چهار زبر بود. خلاصه ما باید در گزارش هایمان می نوشتیم که اگر زنی در ذهنمان وجود دارد هرگز حق نداریم به او فکر کنیم.
در بند ب انقلاب می گفتند اگر می خواهید بند الف برگشت ناپذیر باشد باید آن زن را در حریمی قرار بدهید که دیگر نتوانید به آن دست بزنید یا به آن فکر کنید. سپس در بند ب ما مردها همه تفکرات جنسی خود را چه مادر و چه غیر مادر در حریم مسعود می دیدیم. همه بچه ها در این بحث ها مقاومت داشتند و هیچ کس قبول نداشت. یکی از بچه های بلوچ بود که وقتی این بحث ها شروع شد به نشست نمی آمد. وقتی مسئولین دیدند به نشست نمی آید او را بردند در اتاقهای مخصوص خودشان که این مواقع برای شکنجه های روحی و جسمی استفاده می کردند. نفر را در هم می شکستند که باید حتما در نشست ها حاضر شود. اما این بحث ها را در سال 83 و بعد از حمله آمریکا به عراق نمی دیدیم. دیگر مثل سابق زور و اجباری بالای سرمان نبود و فقط ملزم بودیم در بحث ها شرکت کنیم. پخش این نوارها همزمان بود با تشکیلات تیف و سازمان می ترسید ما به تیف برویم برای همین سعی می کردند با آوردن مسئولین بالا در بحث های انقلاب، ما را در یک فضای دوستانه و آرام قرار بدهند. برای همین اکثر بچه های جدید می توانستند با اصطلاح از روی این بحث ها بپرند.

دیدار با یونامی در لیبرتی
در لیبرتی که بودیم 2 یا 3 بار ما را برای دیدار با یونامی در مقر آنها دعوت کردند که رفتیم. اما وقتی این درخواست های یونامی برای دیدار با نفرات را می دیدند آنقدر ما را توجیه می کردند، آنقدر نشست می گذاشتند که باید فقط این حرفها را بزنید و اگر به غیر این حرفها حرف دیگری به زبان بیاورید سرو کارتان با ما هست. می گفتند ما در مقر آنها نفر داریم. هر حرف دیگری جدا از حرفهای ما بزنید ما می فهمیم و یک ترس در دل همه می کاشتند که نفرات را مجبور کنند فقط حرفهای دیکته شده آنها را بزنند.
می گفتند اگر یونامی پرسید به ایران می روید بگویید نه. اگر بگویید بله در ایران همه را می کشند. خانواده ها را می کشند و آنقدر در تب و تاب بودند که ترس رفتن به ایران را در دل همه بکارند. وقتی اسم خانواده ای می آمد انگار یک وحشتی سرتاپای وجود آنها را فرا می گرفت. می گفتند اگر به مقر یونامی می روید باید بگویید عراقیها ما را اذیت می کنند. باید بگویید نمی گذارند مواد غذایی وارد لیبرتی شود. آنقدر باید مشکلات را به زبان بیاورید تا ما به هدفهایی داریم، برسیم. از یونامی بدگویی می کردند. می گفتند همه اینها مزدور هستند. ما در بین اینها نفراتی داریم که برای ما کار می کنند و یک شک و تردیدی در دل نفرات ایجاد می کردند که نمی توانستیم تصمیم بگیریم که حرفهای دلمان را بزنیم. وقتی بحث دیدار با یونامی می شد همه مسئولین ترس داشتند. چون آنقدر مسئولین بالا برای توجیه می آمدند و نشست می گذاشتند که کسی از مقر به یونامی نرود و یا اگر می رود حرفهای اینها را بزنند. حرفهایی که اینها دوست داشتند.
یکبار در نشست توجیهی که سید رحیم موسوی گذاشته بود برای ما، گفتم خوب ما برای چی به مقر آنها برویم. این حرفهایی که به ما می زنید خودتان به آنها بگویید. انگار … سید رحیم را گرفت و تیکه مرا فهمید و مکث کرد و بعد از لحظاتی گفت وقتی می خواهی صحبت کنی اجازه بگیر و نشست را به هم نزن.
چند بار خودم شاهد بودم که یونامی هم محفلی من جمشید را چند بار خواست و حتی دنبالش آمدند و یک کاغذ به مسئولین سازمان یونامی داده بود که امضا کنند و انگار یونامی می خواست او را به خارج ببرد که جمشید و من در یک یگان و در یک آسایشگاه بودیم که صبح از خواب بیدار شدم دیدم جمشید نیست. نگران شدم و همه جا را گشتم. وقتی این چنین موضوعی می شد بعد از گشتن جاهایی که با هم می نشستیم و محفل می زدیم و می دیدم نیست می رفتم سمت اتاق مسئولین که ببینم خبری هست یا نه! که یکدفعه دیدم ماشین احمد واقف در مقر هست. متوجه شدم خبری هست و جمشید را برده اند برای فشار. ظهر شد. موقع ناهار دیدم هنوز داخل اتاق هستند و بیرون نیامدند و من از آن محوطه چشم بر نمی داشتم. حواسم بود که چکار می کنند. اگر می خواستند جمشید را به جایی ببرند یا کاری بکنند سروصدا راه بیندازم و باز هم دیدم وقت استراحت ظهر شد. جمشید هنوز بیرون نیامده و من دیگر صددرصد متوجه بودم که آنقدر تحت فشارش گذاشته اند که حرف آنها را قبول کند. نزدیکای شام بود که دیدم جمشید بیرون آمد. وضعش آنقدر آشفته بود که با دیدنش فهمیدم تحت فشار شکنجه روحی قرار داده اند. به من چشمک زد که جلوتر نیا و از کنار من رد شد رفت آسایشگاه.
من در همان محل نزدیک سالن غذا خوری ایستادم ببینم چه می شود! از اتاق بیرون آمدند و فهمیدم این مسئولین جمشید را تحت فشار گذاشته اند و بعد که فضا را برآورد کردم رفتم سمت آسایشگاه. به جمشید گفتم چی شده؟ گفت یونامی به من کاغذ داده که بروم و این احمد واقف با سید رحیم و جلال و یونس می گفتند که باید کاغذ را امضا نکنی و بگویی من محوطه مقر شما نمی آیم و حرف آنها را قبول نکنی که جمشید پاسخ داده بود که وقتی این همه یونامی مرا می خواهد شما چرا نمی گذارید که دیگر به جمشید فحش و ناسزا و مزدور می گفتند. ابایی نداشتن و هر چی دلشان خواسته بود به جمشید گفته بودند. و من موضوع جمشید قلی زاده را به کمیساریا و یونامی گفتم که مسئولین سازمان نگذاشتند جمشید به مقر شما بیاید و آنها این موضوع را یادداشت کردند. حتی آدم بلوچ و حمید جعفری و خداداد محمدی (سیروس) را هم گفتم که می خواهند خارج شوند. اما مسئولین سازمان نمی گذارند! که کمیساریا گفت ما دنبال می کنیم.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا