خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و پنج
من و کاک اسد (صادق سیدی- از کادرهای قدیمی سازمان ، اهل تبریز ) ، به سمت امام ویس حرکت کردیم ، تقریبا مقاومت اولیه سربازان عراقی در منطقه ناصریه در جنوب عراق شکسته شده بود و بغداد در شرف سقوط کامل بود. فرودگاه بغداد شاهد درگیری های گسترده نیروهای متخاصم بود.
در جاده بین پل صدور تا امام ویس ، نظامیانی در حال تردد بودند که دیگر سیمای نظامی نداشتند و آرم ودرجه های خود را کنده بودند! سطح آسفالت پربود از پیراهن های نظامی و فانوسقه ( کمربند نظامی ) و … به روشنی واضح بود که ارتش عراق در حال سقوط کامل است.
کاک اسد می گفت : دیگر معادلات و راه حل ها عوض شد. دیگر فرضیات قبلی به درد تضادهای امروز نمی خورد. فکر می کنم فرضیات مسعود رجوی به درد مشکلات صحنه نمی خورد و رجوی هرگز فکر شکست عراق و تابلوی عراق سقوط شده را تصور نکرده بود.
ابهت و عظمت تحمیل شده سالیان صدام حسین به مردم عراق شکسته شده بود. بدنبال فرار و مخفی شدن صدام حسین ، طرفداران حزب بعث و صدام حسین دیگر آن نفوذ و قدرت خود را از دست داده بودند!
در مسیرمان تا امام ویس ، با نیروهای خودی نیز که صحبت می کردیم ، حسابی از تحلیل شرایط عراق ، درمانده و عاجز شده بودند. شاید آنروز ما بخوبی نمی دانستیم که چرا نمی توانیم شرایط جدید را تحلیل کنیم ، نشست های سیاسی که تعطیل شده بود همه نیروهای سازمان از تحلیل شرایط جدید باز مانده بودند! واقعیت این بود که ما امکان و اجازه دسترسی به اخبار را نداشتیم. از طرفی ارتباط با بالای سازمان و رهبری هم به بهانه های امنیتی قطع شده بود و هیچ تحلیلی نمی آمد ، فرقه ها در چنین شرایطی اغلب از هم می پاشند ، اما ما به دلیل دور بودن از ملاء اجتماعی خود قادر به چنین قطع ارتباطی نبودیم!
زیر حملات هوائی و بمباران های مهیب، تردد داشتیم. تعدادی از نیروهای سازمان در مناطق مختلف با مهاجمان عراقی که از شمال به سمت بغداد در حال حرکت بودند ، درگیر شده بودند ، حتی نیروهائی داشتیم که چندین روز دسترسی به غذا و آذوقه نداشتند! در یک مورد شنیدم که به دلیل عدم امکان تردد خودرو، سه چهار قابلمه غذا در محلی نزدیک نیروهای خودی روی زمین گذاشته شده بود تا نیروهای ما آمده و آنرا بردارند، اما این منطقه در تیررس کردهائی بود که می خواستند راه خود به بغداد را باز کنند. شلیک تک تیراندازها، اجازه نمی داد بچه های ما جلو بیایند و منتظر تاریکی هوا بودند تا بیایند و دیگ های غذا را بردارند ، در همین فاصله چند گاو که مشغول چرا بودند سررسیده و حسابی از خودشان پذیرائی کردند!
تقریبا همه نیروها و اداوات ما به منطقه مرزی امام ویس رسیده بودند ، یگان ها منتظر فرمان حمله بودند ، یک نکته جالب برای من این بود که از فرماندهان زن در صحنه خبری نبود. اساسا در کل ترددات زنی را از فرماندهان ندیدم که در صحنه مشغول فرماندهی و کنترل صحنه باشد. فقط در پل صدور یک بار به ملاقات آنها رفتیم.
یک روز حوالی ساعت 12 ظهر بود ، یک لندکروز که سعید از بچه های قدیمی راننده آن بود سراغ کاک اسد آمد! به کاک اسد گفت که حامل پیام مهمی است و باید خصوصی بگوید ، فقط من در کنار کاک اسد بودم ، متوجه شدم که باید بروم! اما کاک اسد گفت مشکلی نیست پیش محمدرضا بگو! اما سعید تاکید کرد که حتما باید خصوصی بگوید! من چند قدم دورتر شدم ، یک برگه ای را به کاک اسد داد و کاک اسد به دقت مشغول خواندن آن شد ، از رنگ چهره و حالت کاک اسد متوجه شدم که خبر بسیار مهمی است ، کاک اسد من را دوباره صدا کرد ، گفت برادر ( منظور مسعود رجوی بود ) فرمان برگشت به اشرف را صادر کرده است و باید به سرستون ها این فرمان را ابلاغ کنیم!!! یک پزشک به نام علی هم بود که ظاهرا او پاکت فرمان مسعود را به همراه داشت ، به دستور کاک اسد من و سعید جابجا شدیم و من قرار شد دکتر علی را جلوتر برده و به تک تک فرماندهان برادرمسئول آن برگه را نشان داده و برگردیم! من تمامی فرماندهان و محل دقیق استقرار آنها را می شناختم ، کاک اسد دستور داد که این فرمان برگشت به اشرف به همه آنها ابلاغ گردد. کاک اسد هم در منطقه پل صدور مستقر شده و نیروها را به سمت اشرف برمی گرداند. ما به سمت جلو حرکت کردیم ، به هر فرماندهی که برگه را می دادیم و دکتر علی صحبت می کرد ، آشفتگی و ابهامات فراوان در چهره شان نمایان می شد. تقریبا به محل هایی که قرار بود برویم در عرض دو ساعت رفتیم. دیگر جاده یک طرفه به سمت مرز ، تبدیل به جاده برگشت زرهی ها و خودروها به سمت اشرف شده بود …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه