خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهلم
یک روز از اشرف فرمان رسید که سیطره را به نیروهای جدید تحویل و به مقرتان در اشرف برگردید. ماکه نزدیک 15-10 روز بود در سیطره قره تپه بودیم خوشحال به اشرف برگشتیم تا از امکانات مقر مثل حمام و غذاخوری و کولر و… استفاده کنیم.
اما فقط دو روز بدین منوال گذشت ، محسن صدیقی که فرمانده ام بود مرا صدا کرد وبه اتاق اف جی فرستاد. آنجا فرمانده مقر که یک زن بود و الان اسمش درخاطرم نیست به ما ابلاغ کرد که به فرماندهی رمضان پایکار به سیطره ای در جاده بعقوبه منتقل خواهیم شد.
در یک اکیپ 12 نفره با دو جیب آماده و چادر وسایر وسائل استقراری به محل جدید منتقل شدیم. به ما توضیح داده شد که وظیفه ما امن نگه داشتن منطقه برای عبور بدون مشکل کمرشکن ها و تریلی هایمان است. در محل مورد نظر مستقر و همیشه یک اکیپ 3 نفره در وسط جاده اصلی مستقر بودیم. یک سنگر تیربار بی کی سی و یک جیب تیربار بی کی سی نیز همیشه در سیطره بصورت آماده به شلیک حاضر بودند.
سازمان تصمیم گرفته بود در وضعیت هرج و مرج پیش آمده که صدام حسین مخفی شده و کشور عراق در وضعیت غارت اموال دولتی قرارداشت ، سهمی از اموال مردم عراق را به جیب بزند. برای همین هم یک تعداد بالا از بچه های قدیمی که علی العموم از لایه ی” ام جدید” و اسراء بود به کار انتقال زرهی و ماشین آلات و حتی مهمات از پادگان های عراق مشغول بودند. اکثر نظامیان عراقی فرار کرده بودند و تعدادی نیز کشته شده بودند. درب پادگان های عراق به روی همه باز بود. بطور معمول اکثر خودروها توسط راننده های آنها ربوده شده بود ودر روستاها ومناطق کوچک مخفی و استتار شده بود. اما زرهی ها ، رها شده و بدون مراقبت بود ، سازمان هم از فرصت پیش آمده به این امید که روزگاری این زرهی ها بدردش خواهد خورد آنها را با کمرشکن به اشرف منتقل می کرد. آن دوران نزدیک به 500 زرهی به اشرف منتقل شد!
روستائیان و سایر اهالی عراقی ، بشدت به دنبال مهمات و گلوله های سلاح های سبک بودند. آنروز در عراق جعبه مهمات سلاح کلاشینکف ارزشمندترین نوع مهمات به حساب می آمد ، چرا که صدام حسین در اواخر دولت خود ، حدود 7 میلیون قبضه از این سلاح از طریق حزب بعث بین مردم توزیع کرده بود. بعنوان مثال بچه ها تعریف می کردند یک کامیون 10 چرخ را در ازای دو جعبه فشنگ کلاشینکف با روستائیان عراقی ، معامله کرده بودند.
این سیطره یا همان ایست بازرسی با سیطره قبلی در جاده قره تپه بکلی متفاوت بود. این یک جاده اصلی بود که بغداد را به کردستان شمال عراق مرتبط می کرد ، میزان تردد و سرعت عبوری خودروها بشدت بالا بود. هوشیاری لازم هم باید به همین نسبت بالا می بود. کردهای عراقی که سالیان در دوران صدام حسین محدودیت و به نوعی به حصر کشیده شده بودند ، اکنون فرصت یافته بودند تا به پایتخت کشور خود که سالها از ورود به آن منع بودند ، وارد شوند. طی روز معمولا خودروهای صفرکیلومتری را می دیدیم که از سمت بغداد به صورت کاروان های کوچک و با سرعت بالا به سمت کردستان از سیطره ما عبور می کردند.
یک روز که ساعت حدود 6-5 عصر بود ، صدای رگبارهای بلندی از فاصله نزدیک و منطقه جنوب سیطره ما بگوش رسید. طبق دستور سریع دو جیپ آماده با تیربار به سمت محل صدا حرکت کردیم. چون هر لحظه ممکن بود خودروهای خودی ما وارد منطقه شده و مورد حمله و هجوم و شبیخون واقع شوند.
چند دقیقه بعد از عبور از یک پل نسبتا بزرگ ، با تعجب مشاهده کردیم که یک لندکروز صفر در وسط جاده متوقف شده و زیر رگبار است. هر چهارچرخ پنچر شده و از درب های آن نیز محل اصابت گلوله ها مشخص بود ، اما هیچ سرنشینی وجود نداشت. از یک ساختمان که در فاصله حدود 400 متری بود مستمرا و با حجم بالا به سمت ما شلیک می شد. من پشت تیربار بی کی سی در پشت یکی از جیپ ها بودم ، کلاه خودی هم به سر داشتم ، عبورگلوله ها را از کنار کلاه خود آهنی خود حس می کردم اما عجیب اینکه هیچ کدام به من اصابت نمی کرد! در همین حین یک فرد ضعیف الجثه از داخل یک جوی آب فریاد کمک سر می داد. به فرمانده ماشین او را نشان دادم. رمضان ضمن اینکه به من دستور داد چند رگبار هوائی شلیک کنم به راننده خودمان نیز گفت نزدیک نفربشویم. چندین رگبار هوائی شلیک کردم ، همه صداهای دیگر قطع شد. تقریبا همه افرادی که در اطراف بودند و به قصد نزدیک شدن و ربودن لندکروزسفید ، درحال نزدیک شدن، بودند ، پا به فرار گذاشتند. راننده لندکروز که چندین گلوله نیز به پایش خورده بود ، یک کلاش تاشو در دست داشت و رنگ به رخسار نداشت! حسابی ترسیده بود و اگر ما فقط دو دقیقه دیرتر می رسیدم حتما کشته شده و ماشین اش نیز توسط مهاجمان مصادره شده بود. عرب های منطقه معتقد بودند که خودروهائی که بعضا به قیمت خیلی ارزان از بغداد خریده شده وبه کردستان عراق منتقل می شد ، دارائی اعراب عراقی است و کردها حق بردن آنها را به کردستان عراق ندارند وبرای همین به خودروهای عبوری از سمت بغداد به کردستان شلیک کرده وضمن کشتن راننده ، خودروی مزبور را مصادره می کردند.
برگردم به داستان خودمان … با فریاد تعل ، تعل ، تعل ، یعنی بیا ، بیا ، بیا … کمک کردم آن راننده زخمی پشت ماشین ما سوار شود ، راننده که فهمیده بود ما از جماعت رجوی هستیم ، با فارسی شکسته بسته گفت که می خواهد ماشین اش را هم بردارد. درهماهنگی با رمضان پایکار ، راننده سوار ماشین صفر لندکروز سفید که هر چهارچرخش هم ، با شلیک گلوله ها پنچر شده بود ، شد و با اسکورت دو ماشین جیپ لندکروز ما به سمت سیطره تحت الحفظ برده شد.
خون از پاهای راننده همین طور می ریخت ، راننده بدبخت رنگ به رخسار نداشت. در سیطره ماشین او را در محل مناسبی پارک کرده ومن او را به چادر خودمان بردم.چون کیف امداد داشتم و امدادگر صحنه بودم ، بعد از پاره کردن پاچه شلوارش محل حدود 6-5 گلوله رابا بتادین شسته و پانسمان کردم.
مقداری هم آب وغذا به دادیم تا حالش کمی بهتر شد. راننده ضمن تشکر از ما برای نجات جانش ، اجازه گرفت تا برای مداوای بیشتر زخم های گلوله ، به کردستان برگردد ویکی دو روز بعد برای بردن ماشین بیاید. او را سوار اولین ماشین کردیم که کرد بود و به سمت کردستان عراق حرکت می کرد…
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه
سلام محمدرضا .با ارزوی سلامتی برای شما وازادی زندانیان در بند رجوی .لطفا قسمتهای بعدی را زودتر بنویسید