خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و ششم
لحظات به سختی می گذشت. بالاخره جواد کاشانی برگشت و گفت ویزای خروج را گرفتم ، برویم.
نفس راحتی کشیدم و راه افتادیم. از قرارگاه خارج و به سمت انتهائی ترین قسمت شرق اشرف مسیررا طی کردیم به یک سه راهی رسیدیم که یک سمت به طرف همان زندان های اسکان می رفت و سمت دیگر به پذیرش بالای سابق که آنجا را هتل ایران می نامیدند.
عبور از این سه راهی، دوباره تمامی خاطرات زندان را برایم تداعی کرد و آن وقایع تلخ زندگی من مثل برق از جلو چشمانم گذشت. در آن لحظه آرزو می کردم ای کاش روزی برسد که در تمام دنیا، هرگز زندانی وجود نداشته باشد. زندان بدترین جا برای یک انسان و سخت ترین شرایطی است که در مواقعی باید تحمل کرد. اقدامات تربیتی و تنبیهی، بهترین جایگزین می تواند برای زندان باشد.
ساعت حوالی 19بود. جلو سالن غذاخوری آن مقر ایستادیم. هنوز به گفته های سازمان شک داشتم. احتمال می دادم باز کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
از درب سالن غذاخوری که با جواد کاشانی و هوشنگ دودکانی وارد شدم، جثه زنی کوچک با چادر مشگی و خمیده پشت به من روی یک صندلی نشسته بود و مردی درشت هیکل کنارش ایستاده بود، جاهای دیگر سالن را نگاه کردم ، کس دیگری که آشنا به نظر بیاید ، دیده نمی شد!
آن مرد مرا نشان داد و آن زن به تندی به سوی من برگشت. درست بود آن زن که با قامتی خمیده نشسته بود مادرمن بود. فقط مادرم نبود او دنیای من بود، تمام عشقم بود.مادرم نبود او من بودم.
قدم هایم را تندتر کرده و مادر را درآغوش کشیدم. از بوی آغوشش ، مادرم را شناختم ، بهترین عطر دنیا را چشیدم. مادرم خیلی شکسته شده بود.آب شده بود. گریه امانش نمی داد ، من باعث و بانی این همه زجرکشیدن های او بودم. من با انتخابی که کرده بودم، نزدیک به 8 سال او را در نگرانی و تشویشی بی مانند قرارداده بودم، مادرم توان ایستادن نداشت و دوباره روی صندلی نشست ، مادرم گمشده اش را یافته بود ، احساس می کردم با دیدن من خستگی سالهای زیاد دوری وفراق، از تنش در حال رخت بربستن بود.
پرسیدم این مرد درشت هیکل کیست ؟ جواب داد : او برادر کوچکترت داریوش است، وقتی تو رفتی او 16 سال بیشتر نداشت و اکنون 24 ساله است. داریوش را در آغوش گرفتم ، از نظر جثه و وزن نزدیک دو برابر من بود و معلوم بود که در یک زندگی آرام و آسوده زندگی کرده و بزرگ شده است. در مناسبات ما، کمتر با چنین افرادی می شد مواجه شد! چرا که همه اغلب در گرمای بالای 50 درجه مجبور می شدیم کار کنیم ، شب ها خواب کافی نداشتیم و از همه مهم تر فشار های عصبی بسیار سنگینی را باید تحمل می کردیم. برادرم اکنون یک مرد شده بود ، مردی خوش چهره و سنگین و باوقار. پدر و مادرم را او با زحمت فراوان از میان میدان های مین و سیم خاردار به عراق و اشرف رسانده بود. من مدیون او بودم و هستم که پدر و مادرم را به دیدن من آورده بود.
مادرم به برادرم گفت که برو و پدرت را صدا کن ، بگو محمدرضا آمد!
پدرم برای کشیدن سیگار به بیرون سالن رفته بود. لحظاتی بعد پدرم از درب سالن وارد شد، من بطرفش براه افتادم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و یکدیگر را غرق بوسه کردیم. هر دو بغض کرده بودیم و توان حرف زدن نداشتیم، پدر و پسر ساکت و خموش در آن لحظات به اندازه یک دنیا با هم حرف زدیم ، سیراب شدیم و فوران احساسات در هر دو دیده می شد. هوشنگ و جواد تمام حرکات مرا زیر نظر داشتند. راحت نبودم، تحت فشار بودم.
پدرم هم خیلی شکسته شده بود اما نه به اندازه مادرم. هر دو را من پیر کرده بودم ، هردو متحمل رنجهای بسیاری شده بودند. من هرگز خودم را نبخشیدم که با پدر و مادرم چه کردم. پیشانی های پینه بسته پدر و مادرم را که می دیدم ، نابود می شدم. آتشی جانکاه در درونم زبانه می کشید. خیلی سخت است که احساسم را بیان کنم. تمام تلاشم را می کردم که جلوی سیل اشکانم را بگیرم تا مسئولین و در حقیقت جاسوسانی که با من آمده بودند متوجه احساسات واقعی من نشوند ، چرا که مطمئن بودم در برگشت به قرارگاه باید گزارشی مفصل درباره لحظه دیدار من با پدر و مادرم بنویسند.
یک دستم را مادرم در دستش گرفته بود و دست دیگرم را پدر. بهترین لحظه ی عمرم بود. گرمای وجودشان را بخوبی حس می کردم ، ضربان قلبشان را می شنیدم. بعداز سالها زندان و شکنجه و غم غربت و دربدری و حسرت و غم و اندوه جانکاه فراق پدر ومادر ، اکنون دستهایم در دستشان بود. این لحظه را باور نمی کردم. اگر تمام دنیا را در دستانم قرار می دادند اینقدر خوشحال نمی شدم. پدر و مادر بزرگترین دارائی های من بودند، گوهرهائی گرانبها که من خود را سالیان بود که از وجود آنها محروم کرده بودم.
اکنون که نزدیک 17 سال از آن روز می گذرد ، پدرم را 3 سال پیش از دست دادم ، اما مادرم در قید حیات است. هنوز نتوانستم خودم را ببخشم که چه بر سر آنها آوردم. در آن هشت سالی که از من خبر نداشتند ، بارها خبر مرگ من به آنها داده شده بود ، در سالهائی که به دنبال من، یا خبری از من، به همه جا رفته بودند ، بر سر جنازه هائی برده شدند که در تصادفات کشته شدند و کسی پیدا نشده بود که آنها را شناسائی کند. پدرم می گفت هر بار که به جنازه ای نزدیک می شدم. قدم هایم دیگر جلو نمی رفت. توان راه رفتن را از دست می دادم. مادرم هم هزار بار مرده و زنده شده بود. مادرم می گفت : هر بار که خبری به ما داده می شد که پسرتان کشته شده یا اعدام شده است ، من باور نمی کردم ، اطمینان داشتم که یک جائی تو زنده هستی، می گفت : مادر همیشه از مرگ فرزند خبردار می شود ، امکان ندارد که دل مادر از مرگ فرزند خبردار نشود. همه می گفتند دیگر محمدرضا مرده است اما من هرگز باور نکردم که تو مردی ، ایمان داشتم که محمدرضای من زنده است ، می دانستم که یک جائی در یک گوشه دنیا، در اسارت است ، درخواب می دیدم که تو در شرایط بسیار سختی هستی و اختیار نداری که خبر سلامتی ات رابه ما بدهی. مادر من کم سواد بود، اما داناترین و هوشمندترین مادر دنیا است. در دنیا هیچ کس را باندازه ی او دوست ندارم. مادرم گرانبهاترین گوهر دنیاست که خدا خلق کرده است. زیباترین و دوست داشتنی ترین خلقت خداست.
خدایا مرا ببخش که پدر و مادر این زیباترین مخلوقاتت را سالها زجرداده و باعث و بانی رنج و شکنج آنها شدم. می دانم که بسیار بد کردم، درست است که پدر و مادرم گفتند که من را بخشیدند، اما می دانم که باید بعد ها در اینمورد جواب بدهم، آماده ام که هر مجازاتی را بپذیرم. از خدا می خواهم که تمامی پدر و مادرها را که فرزندانشان اکنون نیز در فرقه ی رجوی اسیر است را به دیدار فرزندانشان، نائل کند ، لعنت بر رجوی ها ، که این دیوار جدائی را هر روز بلندتر می کنند.
پدر و مادرم و من وبرادرم را بعد از احوالپرسی های معمول به یک واحد مسکونی بردند و قرار شد من شب را پیش خانواده ام بمانم ، جوادکاشانی و هوشنگ دودکانی سفارش های لازم را به من کردند و ما به آن واحد رفتیم و هوشنگ وجواد هم خداحافظی کرده و رفتند…
ادامه دارد ….
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه