از خاطرات رستم آلبوغبیش عضو جداشده از فرقه رجوی
رجوی در دوران جنگ تحمیلی زیر سایه حکومت صدام اذهان نیروهایش را با اقدامات تروریستی و نظامی گری در مرزها سرگرم کرده بود وهر ندای اعتراض ویا خواسته ای مبنی برجدایی ازفرقه را سرکوب می کرد.اما بعد ازسقوط صدام وخلع سلاح وفروش ناموس خود به آمریکا زیرسایه خدمت به ارباب جدیدش تاکتیک هایش را برای سرگرم کردن نیروهایش عوض کرد مثلا عده ی زیادی از اعضا را به ساختن کانکس میزوصندلی و فروش آنها به مردم عراق و عده ای را درکار اجتماعی که همان ارتباط گیری با مردم وشخصیت های عراقی بود مشغول کرد البته برای کار اجتماعی فقط افراد لایه بالا را انتخاب کرده بود.
به همین منظور سران فرقه اتاقی را بنام”اتاق تماس” ایجاد کردند که ورود به این اتاق برای افراد دیگر ممنوع بود ومعمولا ازافراد لایه اف آ به بالا که مورد تائید مسئولان بالاتربودند حق ورود به این اتاق را داشتند دراین اتاق تعدادی گوشی موبایل برای برقرارکردن تماس گذاشته بودند. افراد فرقه متن صحبت هایی که قراربود با افراد عراقی داشته باشند را ازقبل نوشته وبرای ترجمه عربی می فرستادند تا ازروی متن ترجمه شده صحبت کنند .
اما یک روز نادر تیموری ازفرماندهان فرقه با مسئولم هماهنگ کرد تا مرا بعنوان مترجم صحبت هایش به اتاق تماس ببرد. قبل از ورود من به اتاق تماس مسئول اتاق اعتراض کرد و به اوگفت : این فرد اوکی ورود ندارد و نگذاشت من وارد شوم تا اینکه ساعاتی بعد ازهماهنگی های زیاد اجازه ورود من به اتاق داده شد.
اتاق حدودا 6×6 متر بود و هر گوشه آن یک میز بزرگ بود که روی هرکدام فقط یک گوشی موبایل گذاشته بودند وبرای هر میزهم یک فرد بعنوان کنترل کننده مشخص کرده بودند تا مبادا نفرات صحبت تماس گیرنده حرف های اضافی وخارج از کادرمشخص شده بزنند. فضای اتاق چنان امنیتی بود که وقتی وارد شدم واقعا می ترسیدم به اطرافم نگاه کنم بالاخره من با راهنمایی مسئول اتاق پشت میز مشخص برای صحبت نشستم. نادرتیموری به من گفت تو چند دقیقه منتظر باش تا من بروم برگه تماس را از اتاق عملیات بگیرم ورفت.
چند دقیقه از رفتن اونگذشته که فردی بنام افشین علوی بطور ناگهانی وارد شد وبه من گفت سیم کارت را چکار کردی ؟
من هم در تمام عمرم که اصلا موبایل و چیزی بنام سیم کارت را ندیده و نمیشناختم.
با تعجب گفتم سیم کارت چیه ؟ من نمیدونم چی شده.او با دادوفریاد زیاد وبا پرخاشگری گفت چی چی نمیدونم ، سیم کارت روی میز بود و تو گذاشتی توی جیبت! سریع باش وآنرا به من بده.
گفتم بابا من اصلا سیم کارت نمیدونم چیه و جایی نرفتم که چیزی با خودم بیرون ببرم اما افشین صدایش را بلندتر کرد و اصرار داشت که سیم کارت را از جیبم در بیاورم و با اینکار نگاه تمام نفرات اتاق را به من جلب کرده بود.
من هم از شدت عصبانیت برگه هایی که نادر به من سپرده بود را توی صورتش پرت کرده و از اتاق خارج شدم و بدون اطلاع کسی به مقر و اسایشگاه رفتم.اما این موضوع چند ماه طول کشید وهر روز برایم نشست میگذاشتند وساعت ها مرا زیر تیغ میبردند که پاسخگوباشم :
1- داستان سیم کارت چی بود.
2- چرا با مسئول بالا تر از خودت اینطور برخورد کردی.
3- چرا در زمان کار به آسایشگاه رفتی و به کسی هم اطلاع ندادی.
این داستان غم انگیز اصلا تخیلی نیست بلکه بخشی از واقعیت اسفباری بود که فرقه رجوی بعد از سقوط صدام و خلع سلاح سعی کرد با بکارگیری شیوه های جدیدی از فریب اعضای نگون بخت را هم سرگرم و درحصارفرقه نگاه دارد وهم اذهان آنها را از فروش ناموس خود به ارباب جدید و چرایی خوش خدمتی به او را منحرف کند.
رستم آلبوغبیش