تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی
زنان قرارگاه اشرف در معرض خشونت سیستماتیک
آرمان شهری که رهبران فرقه مجاهدین در پی تبیین و تحقق عملی آن بودند ، بی نیاز از توصیف و فهم مبانی دموکراتیک و پایبندی به انگاره های عقلانیت انتقادی و تفکر مدرن بود ، و نشانگر اینکه به تاریخمندی همه ایده ها و خواسته های بشری باور ندارند و برای همه چیز ذات و سرشتی تغییر ناپذیر می شناسند به طوریکه مطلق انگاری در تفکر و رفتار سیاسی ، شاخص مهم و گریز ناپذیر آنان است.
رهبران فرقه ستیزه جو و خشونت طلب مجاهدین بر این باور نبودند که همه چیز در جوی زمان شسته و دگرگون می شود و عینیت یافتن ارزش های اجتماعی و انسانی چون آزادی ، دموکراسی ، حقوق بشر ، همبستگی ملی ، مدارا و تحمل دیگران بر پایه ی باور به عدم قطعیت در پدیده های انسانی و اجتماعی ، امکانپذیر و میسر خواهد شد.
متاسفانه فرقه مجاهدین با باور و اتکا به دگم های ساخته و پرداخته ذهن بیمار و زشت رهبر عقیدتی خویش و تابوهای ایدئولوژیک متعلق به دوران ماقبل مدرنیته ، هیچ تصویر و تصوری از جهان و انسان مدرن مطابق با واقعیت و نزدیک به حقیقت را متصور نشدند و به این امر مشهود و گزاره منطقی نپرداختند که اگر تابوها و دگم های ایدئولوژیک و مغایر با حقیقت و واقعیت در دوران انفجار اطلاعات و عصر تحولات دموکراتیک ، مورد نقادی ژرف و بازنگری اساسی قرار نگیرد ، مناسبات تشکیلاتی آنها همچون کف روی آب از هم می پاشد و از میان می رود.
خاطرات تلخ و سیاه و غمناک خانم مرضیه قرصی در رابطه با پوچی و سستی مناسبات درونی تشکیلات مجاهدین اذعان به واقعیتی آشکار است.
در حقیقت واکاوی و آنالیز هر آنچه که در لایه های زیرین مناسبات قرون وسطائی قرارگاه اشرف می گذرد ، رو به سیاهی و تاریکی ست که ثمره ای جز ناامیدی و از هم گسیختگی ذهنی و روانی برای افراد تشکیلاتی نداشته است.
خاطرات به نوعی سعی دارد نشان دهد ، رهبران فرقه مجاهدین با اتخاذ رفتارهای باسمه ای و آمرانه و ذهنیتی مطلق اندیش و تابوگرا در مواجهه با نیروهای تشکیلاتی ، به عمد و آگاهانه مناسباتی را پی میریزند که افراد فارغ از داشتن هر گونه هویت مستقل در مسیر اطاعت کورکورانه و سپس ناخواسته در عملیات انتحاری و تبهکارانه سر از پا نشناسند و لحظه ای درنگ نکنند. رهبران فرقه تروریستی مجاهدین در این توهم بیمارگونه بسر می بردند و می برند که با چنین سازوکار غیر دموکراتیک و غیر انسانی خواهند توانست آزادی را به چنگ بیاورند ، در حالیکه نمی خواستند درک کنند آرمان دموکراسی خواهی هدفی انسانی و اخلاقی ست که بر پایه ی روش های دموکراتیک حاصل خواهد شد و رفتار جنون آمیز تروریستی و بهره گیری نابخردانه از ستیزه جویی و خشونت طلبی محض ، ویرانگر مرزهای مدرن و انسانی ست و در نهایت خود ویرانگری را برای آنها به ارمغان خواهد آورد.
خانم مرضیه قرصی در خاطرات خویش نکات تکاندهنده ای را بازگو می کند ، ایشان در طی مدت ده سال اقامت در قرارگاه اشرف در شرایط و مقاطع گوناگون ، از نزدیک شاهد آلام و اندوه فراوان زنان مستقر در قرارگاه بود. بررسی موشکافانه و تاملی ژرف بر مشاهدات و گفته های خانم قرصی ما را به این نتیجه می رساند که مناسبات درونی مجاهدین رو به تاریکی دارد زیرا با شالوده های دموکراتیک و آزادی خواهانه به شکلی بنیادین و عمیق ناسازگار و ناهمخوان است. براستی رفتار خشونت آمیز دارو دسته مجاهدین در درون مناسبات و چه در خارج ازآن ، نشانه داشتن قدرت و اقتدار نیست که نشانه ضعف و اضمحلال تدریجی است.
نقش و جایگاه زن در مناسبات تشکیلاتی مجاهدین در نگاه خانم مرضیه قرصی نامطلوب و نا امیدکننده است و فضائی تیره و تار را به تصویر می کشد. زیرا زن از وضعیتی پارادوکسیکال برخوردار است ، هژمونی زنان ، فریبی بیش نیست و زنان در تاروپود عنکبوتی مناسبات درون تشکیلاتی ، گرفتار نمادها و سمبل ها و شرایطی هستند که آزادی در آن معنا و مفهوم حقیقی خود را از دست داده است و زنان قادر به پی ریزی هویت مستقل خویش نیستند.
هراس از دست دادن هویت زنانه ، نقش و جایگاه مادرانه و نیز تنهائی زنان در مناسبات تشکیلاتی مجاهدین ، خیلی به چشم می آید.
سرکوب امیال عاطفی و جنسی ، عدم توجه به نیازهای مادرانه و احساسی زن و توانایی های زنانه از زن تشکیلاتی انسانی تک ساحتی و تک بعدی ساخته است.
اما خانم مرضیه قرصی در صفحات پایانی خاطرات خویش به رویدادها و تحولات به وقوع پیوسته در قرارگاه اشرف پرداخته اند که روایتگر نکات امید بخش نیز هست. ارائه فاکت های گوناگونی ازعاصی شدن زنان مستقر در قرارگاه اشرف علیه وضع موجود و مناسبات حاکم بر تشکیلات مجاهدین ، سیگنال و پالس های مثبتی ست که در فروپاشی حصارها و مرزهای زن ستیز و تحقیر آمیز فرقه مجاهدین در آینده نزدیک نقش بنیادین ایفا خواهند نمود.
ایشان در خاطرات خویش تصریح دارند ، بعد از جنگ دوم ( امریکا و عراق ) روند رو به رشد جست و جوی خویش از سوی زنان مستقر در قرارگاه اشرف واقعیتی ست که رهبران مجاهدین سعی وافر در لاپوشانی آن داشته و دارند ، اما روندی که در اشرف آغاز شده است حکایتگر درخوری ست ، که به نوعی تابوشکنی در بیان تجربه های حسی ، عاشقانه و انسانی راه می برد و به گفتن ناگفته ها و طغیان علیه وضع موجود می انجامد.
مشاهدات خانم قرصی از نشست ها ، کنش ها و واکنش ها ، چالش ها و درگیری های روز افزون زنان قرارگاه اشرف با مسئولین و فرماندهانشان بیانگر عاصی شدن آنان بر مناسبات قرون وسطائی و زن ستیز فرقه مجاهدین است که زن تشکیلاتی را در محدودیت های توصیف ناپذیر ، ملا آور و تنگ تشکیلاتی به ستوه آورده اند تا آنجائیکه منجر به ، میل به گفتن ها و شکستن سدها و حصارهای ذهنی و تشکیلاتی فرقه مجاهدین شده است.
با امید به رهایی همه زنان تحت سیطره فرقه ستیزه جوی رجوی و بازگشت شان به دنیای آزاد و کانون گرم خانواده
آرش رضایی
مسئول انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی
خاطرات خانم مرضیه قرصی عضو با سابقه فرقه تروریستی رجوی (قسمت اول)
من و همسرم در سال 73 در شهرستان میاندوآب با هم ازدواج کردیم آن موقع من نوزده سالم بود و با کلی آرزو با همسرم ازدواج کردم پس از یک سال پسرمان سعید به دنیا آمد هنگام ورودم به پایگاه مجاهدین در بغداد در سال 1376تا آن موقع هیچگونه شناختی از سازمان نداشتم ، اصلا آدمی سیاسی نبودم زیرا اقتضای سن من ایجاب نمی کرد که با عقاید و اندیشه های سیاسی و ایدئولوژیکی آشنا بشوم. همسرم «آرام گفتاری» که بعدها در عملیات تروریستی در تهران کشته شد نیز هوادار سازمان مجاهدین نبود. در مدتی که با او زندگی کردم احساسم این بود ، او گرایش خاص سیاسی یا ایدئولوژیکی به هیچ گروه یا جریان سیاسی ندارد و به خصوص در طول زندگی مشترکمان هیچ تمایل ذهنی و یا احساسی نسبت به سازمان مجاهدین از خود بروز نداد. همسرم یک فرد عادی بود و شغل خاصی هم نداشت و بیشتر به فروشندگی مشغول بود پس از اینکه در معامله ای چند فقره چک همسرم برگشت خورد و تحت تعقیب قضائی قرار گرفت چون شاکی خصوصی داشت مجبور شدیم مخفی بشویم و به مشهد فرار کنیم. همسرم مدتی در مشهد در یک نانوایی کار کرد و سپس به سنندج رفتیم و طی یک اتفاق ، گیر تورهای شکار سازمان در یکی از شهرهای کردستان افتادیم و سر انجام از طریق یک قاچاقچی وارد عراق شدیم. به این ترتیب رابط های مجاهدین، من و همسرم و نیز فرزندم سعید را با وعده گرفتن پناهندگی در یکی از کشورهای اروپایی به بغداد منتقل کردند. تاریخ ورود ما به پایگاه مجاهدین در بغداد اواخر فروردین ماه سال 1376 بود.
در بغداد نیروهای سازمان ما را تحویل گرفتند. در مقر سازمان در بغداد افرادی به نام های مستعار حشمت که ترک اهل ارومیه بود و چهل ساله به نظر می رسید و خانمی به نام مرضیه که بعدها خودش برایم گفت : هفده سال سابقه حضور در مناسبات سازمان را دارد. و اما او چند سال بعد در بمباران ( جنگ امریکا علیه عراق) کشته شد ، به اتفاق دو نفر دیگر که یکی زن و دیگری مرد بود ما را تحویل گرفتند.
ورود به مقر سازمان در بغداد
شب هنگام وقتی به مقر سازمان در بغداد رسیدیم مرا از همسرم «آرام» جدا کردند و ما را به اتاق های جداگانه بردند. برای مدتی تحت بازجویی قرار گرفتیم. حشمت از من بازجویی کرد. او گفت : در اینجا زندگانی نیست و ازدواج معنا ندارد و نمی توانی فرزند خود را در اینجا نگه داری. دستور تشکیلاتی است ، او افزود شما دو گزینه داری یا باید پسرت سعید را به هواداران سازمان در اروپا و یا آمریکا بسپاری ، یا اینکه به ایران بفرستیم. به او گفتم هیچوقت با سخن او موافقت نخواهم کرد و به هیچ وجه نیز مایل نیستم سعید را به ایران ببرید و از من دور کنید زیرا فرزندم فقط دو سال دارد. اما حشمت به راحتی می گفت : تو نمیتوانی پسرت را پیش خودت نگه داری. من در حین شنیدن سخنان حشمت به گریه افتادم او گفت تو تنها نیستی همه زنان سازمان از بچه هایشان جدا شدند و از فردی به نام مریم مثال زد که دخترش را اینجا آورده بود و سپس او نیز بچه اش را فرستاد به بیرون از عراق و به اروپا. اما من به این توجیهات مسخره حشمت گوش نمی کردم و از احساس مادرانه ام نسبت به سعید حرف می زدم. حشمت که مقاومت مرا دید و فهمید به این سادگی سعید را به آنها تحویل نخواهم داد. نوار ویدیوئی را برایم نشان داد که صحنه های جدا شدن زنان سازمان را از بچه هایشان نشان می داد. لحظاتی که خیلی غم انگیز بود و زنان سازمان مجبور بودند بنا به اوامر رهبران تشکیلات از فرزندانشان جدا شوند. عین این حرف ها را به همسرم نیز زده بودند و سوالاتی که از من می پرسیدند از آرام نیز پرسیده بودند. در یکی از روزها پس از اینکه حشمت و دوستانش خیلی پافشاری کردند و اصرار داشتند تا پسرم سعید را از من جدا کنند و مدام تاکید داشتند که اینجا زندگانی نیست و تو نمی توانی فرزندت را در اینجا نگه داری ، ناگهان احساس کردم سرم گیج رفت و حالم به هم خورد ، بی حال شدم و به زمین افتادم. چهار روزی که در مقر بودم مستمر گریه می کردم. آرام سعی داشت به من دلداری دهد او می گفت : چرا گریه می کنی ؟ به او گفتم تو خودت خوب می دانی که اینها می خواهند سعید را از من جدا کنند ، من سعید را خیلی دوست دارم چرا مرا به این جور جاها آوردی ، من هیچوقت فکر نمی کردم در چنین فضایی گیر کنم و چنین اتفاقی بیفتد ، شما مرا به جایی آوردید که اختیار و آزادی نگهداری پسرم را نداشته باشم و آنها می خواهند هر طور شده است ما سه نفر را از هم جدا کنند. آرام در واکنش گفت بالاخره این اتفاقی است که افتاده و ما دیگر نمی توانیم از اینجا خارج شویم و امکان تصمیم گیری از ما سلب شده است. او گفت هر کس به اینجا وارد شود در واقع گیر افتاده و به هیچوجه امکان خارج شدن را ندارد. آرام نیز به خاطر ناراحتی و اندوه من خیلی ناراحت بود زیرا می دانست که مقصر اوست. آرام خیلی غمگین بود و احساس می کرد به بن بست رسیده است.
شب ها ما را از مقر به هتلی سه طبقه در بغداد منتقل می کردند و آنجا می خوابیدیم. شب دوم در حالی که بسیار ناراحت بودم و حس می کردم در جای عجیب و غریبی خود و همسر و فرزندم گیر افتاده ایم. قادر نبودم شرایط و فضای خاص و غیر طبیعی آنجا را تحمل کنم به تراس هتل در طبقه سوم رفتم و قصد داشتم خودم را به پایین پرت کنم. قبل از آن که اقدام به خودکشی کنم به همسرم گفتم نمی خواهم این صحنه را ببینم که ما را از هم جدا کنند و من خودم را می کشم. اما آرام با التماس از من خواست تا خودم را کنترل کنم او نیز می دانست که خیلی اشتباه کرده که ما را به عراق آورده و فریب رابط های سازمان را خورده است. در واقع او نیز غافلگیر شده بود و هرگز تصور نمی کرد در چنین شرایط طاقت فرسا و وحشتناکی گیر کند همسرم به بن بست رسیده بود زیرا آرام برای فرار از دست طلبکاران و رهایی از بدهی و مشکلات مالی که در ایران داشت در این دام افتاده بود همسرم در اوایل ازدواجمان به لحاظ مالی در مضیقه و تنگنا قرار داشت او برای اینکه ما را از زندگی مرفه برخوردار کند فریب سازمان را خورد ، به خیال اینکه می تواند از طریق سازمان در یکی از کشورهای اروپایی پناهندگی بگیرد و سرنوشت خوبی برای ما تدارک ببیند ما را به عراق برد اما در مقر سازمان در بغداد بود که با نگاهش و رفتارش به من فهماند ، دچار اشتباهی فاحش شده است. همسرم در آن چند روزی که در مقر سازمان در بغداد بودیم ، مات و حیران در فکر فرو رفته بود و همانند پرنده ای بود که در قفسی گیر کرده و راه فراری نداشته باشد. سعید نیز بسیار بی قراری می کرد او مدام گریه می کرد در این دو سال هیچوقت چنین بیقراری نکرده بود. من میلی به غذا خوردن نداشتم ، اشتهای من کاملا کور شده بود. حتی نمی توانستم آب بخورم ، تا سه روز قطره ای آب نخوردم واقعا شوکه شده بودم ، مدام گریه می کردم تا آنجائیکه اشک در چشمانم خشک شد و دیگر اشکی برایم نماند.
ادامه دارد….
انجمن نجات دفترآذربایجانغربی