آن سوى پرده – قسمت ششم

زندان فُضَیلیه

 باز هم زندان. همه ‏اش زندان و زندان و زندان. آخر پس کى تمام مى ‏شود.

زندان یا به عبارتى بازداشتگاه فضیلیه در حومه بغداد قرار دارد. ساختمان آن پوسیده و قدیمى است. خود عراقی ها مى ‏گویند پنجاه سال از ساخت آن مى‏گذرد. یکى از پیرمردهاى منطقه خودمان هم تعریف مى‏کرد وقتى در جوانى براى زیارت کربلا به عراق رفته بود، بازداشت شده و در فضیلیه زندانى بوده است. عراقی ها مى‏گویند صدام هم در جوانى مدتى در این زندان بوده. به هر حال زندانى با این قدمت داراى حصارى به طول دویست متر و عرض صد متر است. ساختمان زندان در وسط حصار قرار دارد. زندان داراى دو بخش است، یکى مخصوص عراقی ها و دومى مخصوص غیرعراقی ها. اطراف زندان محل گله‏دارى، کاه‏فروشى و بازار خرید و فروش دام است. به همین دلیل همیشه کثیف است. قسمت غیرعراقی ها داراى حیاطى در وسط به ابعاد 15*20 متر است. سلول ها دور تا دور حیاط قرار دارند. مجموعاً شصت و هشت سلول به غیرعراقی ها تعلق دارد. دیوارهاى آجرى زندان از فرط رطوبت و کهنگى کج شده است. کف سلول ها و حیاط سیمانى است که شکاف هاى آن به خاطر رطوبت پر از کرم است. فاضلاب زندان به چاه مى‏ریخت اما چاه پر شده بود و سرریز مى‏کرد، به همین علت رطوبت آن از کف زندان بیرون مى‏زد و بوى بد آن آدم را گیج مى‏کرد. در تمام زندان فقط یک شیر آب کوچک وجود داشت که آب کمى از آن جارى مى‏شد. در تابستان ها هم اکثراً آب به کلى قطع مى‏شد. چندین مرتبه رئیس زندان براى تعمیر آن از زندانیان پول گرفته بود اما آن را درست نمى‏کرد. دفتر زندان بیرون از محوطه بود. دستشویى زندان مملو از کثافت بود و آفتابه نداشت. هر کسى باید براى طهارت خودش قوطى یا ظرفى پیدا مى‏کرد. تابستان که آب قطع مى‏شد از رودخانه با گالن آب مى‏آوردند و به هر نفر مقدار کمى مى‏دادند. این آب که پر از آشغال و زالو بود مختص آشامیدن بود و براى استحمام و طهارت آب نداشتیم. رئیس زندان مى ‏گفت این جا بازداشتگاه است سهمیه بهداشتى ندارد.

هیچ نوع وسیله نظافت و پتو و ظرف وجود نداشت. هر کسى زرنگ بود مى‏توانست براى خودش یک قوطى کنسرو پلاستیک گیر بیاورد. همه بدون پتو روى سیمان مى‏خوابیدیم. مدتى که گذشت توانستیم از زندانیان غیرایرانى که ملاقاتى داشتند چند تا پتوى کهنه و پارچه پاره تهیه کنیم. هر کس به وسیله‏اى نیاز داشت باید پول مى ‏داد تا از بیرون زندان برایش تهیه کنند.

غذاى ما عبارت بود از صبح ها نصف لیوان چاى با یک عدد نان سمون؛ ظهر هم اگر زمستان بود یک سمون با یک لیوان آب شلغم و اگر تابستان بود یک سمون با کدو یا بادنجان. براى طبخ کدو و بادنجان آن را با پوست و بدون آن که تمییز کنند در دیگ آب مى‏انداختند، اگر از بالا درون دیگ را نگاه مى‏کردید مى‏توانستید کف آن را ببینید چون هیچ چاشنى دیگرى نداشت، از شام هم خبرى نبود. بدون در نظر گرفتن کیفیت غذا مى‏توان گفت تمام مواد غذایى که در طول روز به افراد مى‏دادند حتى نمى‏توانست براى یک وعده هم کسى را سیر کند. از گرسنگى همیشه شکممان صدا مى‏کرد. بعضى‏ها از فرط گرسنگى گریه مى‏کردند. دست هاى همه به آسمان بلند بود و در حسرت کمى نان بودیم. هر وقت از این وضع شکایت مى‏کردیم جز دشنام هاى رکیک و حرف هاى زننده چیزى نصیبمان نمى ‏شد.

یک دوش آب گرم، یک لیوان چاى داغ و یک شکم سیر نان خشک جزئى از رؤیاهاى ما شده بود. تازه متوجه حرف برخى از افراد فرقه شده بودیم، آن ها به بعضى از بچه‏ها گفته بودند شما را به جایى مى‏فرستیم که حاضر شوید براى یک لقمه نان خشک دست به هر کاری بزنید!

به دلیل نبود وسایل بهداشتى موهاى سر و ریش ما بلند شده و انباشته از آشغال و کثافت بود؛ چون با کوچک ترین بادى محوطه زندان پر از خاک مى‏شد. لباس ها به شدت کثیف بود. اما گرسنگى آن قدر به ما فشار آورده بود که بهداشت و سلامتى را فراموش کرده بودیم.

زمستان از فرط سرما کبود مى‏شدیم و تابستان آن قدر گرم بود که احساس مى‏کردیم استخوان‏هایمان مى‏سوزد. براى یک جرعه آب سرد له‏له مى‏زدیم. هر وقت اعتراض مى‏کردیم کتک مى‏خوردیم و دشنام مى‏شنیدیم. عراقی ها، ایرانیان را مجوس خطاب مى‏کردند. حتى رئیس زندان مى‏گفت اسرائیلی ها مذهب شیعه را به وجود آورده‏اند. ایرانی ها صد بار از یهودیان بدتر هستند. علاوه بر مسئولین باید تحقیر و توهین بقیه عرب ها را هم تحمل مى‏کردیم.

زندان فضیلیه هم زیر نظر استخبارات بود و فقط نگهبانهاى بیرون، از قواى انتظامى بودند. هر وقت مسئول بالاترى به زندان مى‏آمد درباره خودمان از او سؤال مى‏کردیم و او مى‏گفت به همین زودی ها مى‏روید. زمستان ها هر سه نفر یک حصیر از پوست خرما و یک پتو داشتیم که چند سوراخ بزرگ روى آن بود. داخل سلول ها پر از کرم و شپش بود. همه هر روز صبح یک ساعت برنامه شپش‏کشى داشتیم. لاى ناخن هاى ما از خون شپش قرمز مى‏شد اما آبى نبود که دستهای مان را بشوریم. با همان دست هاى خونى و کثیف غذا مى‏خوردیم.

بقیه زندانی ها از عرب هاى غیرعراقى بودند که با ایرانی ها بد بودند و هیچ کمکى نمى‏کردند، حتى تعدادى عرب ایرانى هم که در آب هاى مشترک دستگیر شده بودند، مى‏گفتند ما ایرانى نیستیم، اهوازى هستیم و دست به دست عرب ها داده، ما را آزار مى‏کردند. بیش تر زندانی ها مصرى بودند، و ملاقاتى‏هاى آنان برایشان مواد غذایى و سایر وسایل مورد نیاز را مى‏آوردند، اما ایرانی ها ملاقاتى نداشتند. جز پوست و استخوان چیزى از ما نمانده بود، حتى رمق راه رفتن هم نداشتیم. من دو ماه تمام تب کرده بودم اما حتى آن قدر پول نداشتم که یک آمپول آنتى‏بیوتیک بخرم. قیمت آنتى‏بیوتیک به اندازه یک پاکت سیگار معمولى بود. از شدت تب تمام استخوان هایم، خصوصاً ساق پایم آن قدر درد مى‏کرد که احساس مى‏کردم الان مى‏ترکد. گاهى از شدت درد فریاد مى‏زدم. بالاخره یک اردنى 500 دینار (معادل یک پاکت سیگار) داد تا برایم یک سرنگ و دو آمپول پنى‏سیلین خریدند و یکى از بچه‏ها که وارد بود آن را به من تزریق کرد. بعد از دو ماه سرانجام دردم آرام گرفت. گاهى پزشکى مى‏آمد و بچه‏ها را معاینه می کرد و نسخه مى‏نوشت اما دارو را باید خودمان تهیه مى‏کردیم. هر کسى پول مى‏داد تا چیزى از بیرون زندان برایش تهیه کنند، حداقل یک سوم پول را زندان بان ها برمى‏داشتند. به هر حال ما ایرانی ها که هیچ پولى نداشتیم آن قدر بى‏رمق شده بودیم که از ناتوانى چند روز یک بار به دستشویى مى‏رفتیم. تازه آن وقت هم از دیوار کمک مى‏گرفتیم. هر پنج نفر یک جفت دمپایى داشتیم که فقط براى دستشویى رفتن از آن استفاده مى‏کردیم، زیرا بقیه دمپایی ها یا پاره شده بود یا در ازاى نان فروخته شده بودند. از فرط گرسنگى سه بار تا دم مرگ رفتم اما هر بار آدم خیرى پیدا مى‏شد و مقدارى مواد غذایى به ما هدیه مى‏داد. از فرط گرسنگى همه چیز را فراموش کرده بودیم حتى اگر یک قالب صابون هم به دست مى‏آوردیم آن را با نان عوض مى‏کردیم. در اثر نبود بهداشت و حمام و کثافت داخل زندان هر یازده نفر ما جرب (گرى) گرفته بودیم. در طول دو ماه آن قدر خودمان را خارانده بودیم که بدن ما زخم شده بود. از فرط درد و خارش شب ها به گریه مى‏افتادیم. علاوه بر زخم ها، صبح که بیدار مى‏شدیم درون زخمهاى ما تعداد زیادى شپش خانه مى‏کردند. خون و شپش با هم قاطى شده بود. تا این که یک اردنى به نام محمد قطب در حدود دو کیلو داروى کرم مانند به نام کبریت براى ما خرید. آن را به خودمان مالیدیم و بعد از یک هفته بهتر شدیم. اما حالا تمام بدن و لباس هایمان چرب شده بود و حتى آب سرد هم براى شستن خودمان نداشتیم.

تمام فشارها باعث شد که چند نفر از بچه‏ها براى مجاهدین نامه بنویسند و اظهار ندامت و پشیمانى کنند، بلکه بتوانند به سازمان بازگردند اما رئیس زندان نامه ی آن ها را قبول نکرد. عده‏اى هم از جمله خود من گفتیم اگر روزى صد مرتبه بمیریم و دوباره زنده شویم باز هم محال است از رجوى طلب بخشش کنیم!

سایر زندانی هاى فضیلیه بیش تر از دو ماه نمى‏ماندند و بعد به کشور خودشان فرستاده مى‏شدند. درواقع بیش تر آن ها عرب هایى بودند که در زمان جنگ به عراق آمده بودند و اکنون دیگر به وجودشان نیازى نبود. بنابراین به بهانه‏هاى مختلف، ازجمله اتمام مهلت اقامت آن ها را در فضیلیه جمع مى‏کرد و پس از دو هفته تا حداکثر دو ماه به کشورهاى خودشان بازپس مى‏فرستاد.

نزدیک به یکسال بود که در سخت ‏ترین شرایط مادون انسانى به سر مى‏بردیم. علاوه بر ما ایرانی هایى که مى‏خواستند به طور قاچاق با قایق به کویت بروند و در اروندرود دستگیر شده بودند نیز در آن جا زندانى بودند، این افراد را قایقى مى‏نامیدند. عراق آن ها را به این نیت که با اسیران خود مبادله کند دست گیر مى‏کرد، اکثر آن ها اهوازى و عرب بودند. عراقی ها آن هارا با ایرانی ها به صف نمى‏کردند بلکه صفى جداگانه داشتند و اهوازى خوانده مى‏شدند نه ایرانى، خود عرب ها هم مى‏گفتند ما ایرانى نیستیم، اهوازى هستیم. این افراد بعد از چند ماه مبادله مى‏شدند. هر وقت از رئیس مى‏پرسیدیم چرا ما را که قدیمى‏تر هستیم مبادله نمى‏کنید مى‏گفت هنوز فرقه موافقت نکرده است.

در زندان فضیلیه دو خانواده ایرانى وجودداشت. یکى از آن ها ایرانى‏الاصل بودند اما از زمان هاى بسیار دور به عراق آمده بودند و دخترهاى آن ها همسرانى عراقى داشتند. آن ها مى‏خواستند به ایران بروند که دستگیر شدند. مرد و یکى از پسرانش را به فضیلیه آوردند و زن او را به زندان کاظمیه که محل حبس زنان ولگرد بود فرستادند. دختر او که همسرى عراقى داشت به ملاقات مرد مى‏آمد. خانواده دیگر زن و مردى بودند که دختر و پسر بالغى داشتند. آن ها به طور دسته‏جمعى به عراق آمده بودند تا به سازمان بپیوندند اما چون با مسئله طلاق مواجه شده بودند، مرد اعتراض کرده بود و گفته بود من صاحب فرزندان بزرگى هستم، اگر همسرم را طلاق بدهم پسرم که مرد گردن کلفتى است مرا مى‏کشد. به هر حال زیر بار طلاق نرفته بود. فرقه هم او را نپذیرفته تحویل عراقی ها داده بود. آن ها هم مرد و پسرش را به زندان فضیلیه و زن و دختر را به زندان کاظمیه فرستادند. این زن هر هفته مقدارى نان و مواد غذایى از زندان کاظمیه براى همسرش مى‏فرستاد. این غذاها را دختر خانواده نیمه ایرانى، عراقى به زندان مى‏آورد. یکبار همراه غذا نامه‏اى هم فرستاد که در آن فهرست مواد ارسالى ذکر شده بود. پسر خانواده نیمه ایرانى براى این که خانواده دیگر از میزان اجناس فرستاده شده باخبر نشوند، نامه را به ما داد تا برایش بخوانیم. زن بعد از فهرست اجناس براى شوهرش نوشته بود: "تو مگر غیرت و شرف ندارى، ما را آوردى، دست این عراقی هاى از خدا بى‏خبر داده‏اى. من براى این که حیثیت دخترم به باد نرود مجبورم کارهاى این زندان بان هاى سبیل کلفت را انجام دهم و برایشان نظافت کنم اما نمى‏توانم مدت زیادى به این کار ادامه دهم دیگر برایم هیچ آبرویى باقى نمانده. همین روزهاست که حیثیت دخترمان به باد برود. هر چه زودتر به مجاهدین بگو فکرى براى ما بکند تا از این زندان خلاص شویم. بگو حاضریم از هم جدا شویم فقط ما را از این جا بیرون بیاورند".

نمى‏دانم با این وضع وقتى رجوى راجع به مصدق صحبت مى‏کند و ادعاى ملى‏گرایى مى‏کند باید به او چه گفت.

مدتى که گذشت چهار نفر دیگر از اعضاى فرقه را هم به آن جا آوردند. آن ها همه لباس هاى شیک به تن داشتند و داراى ساک و چمدان و یک گونى خواربار بودند. ما خوشحال شدیم و فکر کردیم مى‏توانیم از امکانات آن ها استفاده کنیم. ولى آن چهار نفر را به سلول جداگانه‏اى بردند، در آن را بستند و گفتند احدى حق ندارد با آن ها صحبت کند یا نزدشان برود. ابتدا فکر کردیم به خاطر مسائل امنیتى چنین مى‏کنند. اما یک روز اعلام کردند، صحبت کردن با آن ها مانعى ندارد. وقتى نزد آن ها رفتیم، دیدیم رئیس زندان سرگرد ابوعبیده و معاونش ابوخالد تمام وسایل و پول هاى آن ها را برداشته‏اند، حتى لباس هاى آن ها را درآورد و جامه‏هاى ژنده به آن ها داده بودند. وقتى با آن ها حرف زدیم و پرسیدیم که چرا اجازه دادید با شما چنین رفتارى بکنند. متوجه شدیم عقلشان را از دست داده‏اند. اسم یکى از آن ها هوشنگ و از اهالى ایلام بود. او به یک نقطه خیره مى‏شد و یک مرتبه از خنده غش مى‏کرد. بعد ناگهان دچار وحشت مى‏گردید. دیگرى بیژن و از اهالى دره‏شهر بود، هر چه به او مى‏گفتیم، مى‏گفت فرض کنید که شده، فکر کنید که شده. دیگرى مرتضى نام داشت و اهل مهران بود. او مرتباً براى مجاهدین گزارش مى‏نوشت و مى‏گفت برنامه کار من مشخص نیست، هر چه به او مى‏گفتیم این جا اشرف نیست، زندان است. مى‏گفت: چرا؟

دیگرى احمد و از اهالى اندیمشک بود. من قبلاً او را مى‏شناختم. وى اعتقادات مارکسیستى داشت. در زمان انقلاب ایدئولوژیک آن قدر او را تحت فشار قرار داده بودند که دچار عدم تعادل روانى شده بود و مرتب در حیاط زندان، عقب عقب رژه مى‏رفت. نه تنهانتوانستیم از آن ها کمکى بگیریم بلکه باید آن ها را در انجام کارهاى روزمره ا‏شان یارى مى‏دادیم. این عده به همراه چند نفر از قایقى‏ها خیلى زود مبادله شدند.

جریان مبادله‏ها به این صورت بود که ایرانی ها را تا لب مرز مى‏آوردند و به صلیب سرخ تحویل مى‏دادند. بعد صلیب از آن ها مى‏پرسید مى‏خواهند به ایران بازگردند یا نه. اگر نمى‏خواستند بازگردند برایشان کارت پناهندگى صادر مى‏کردند و آن ها را به اردوگاه رمادیه مى‏فرستادند تا بعداً بتوانند به خارج اعزام شوند.

یک سال و اندى از زندگى ما در فضیلیه مى‏گذشت. اکثر افراد نفس هاى آخر را مى‏کشیدند. حتى حال صحبت با مسئولین عراقى را هم نداشتیم دور هم جمع شدیم تا راه حلى بیابیم. مى‏دیدیم که داریم آرام آرام زجرکش مى‏شویم، پس تصمیم گرفتیم حالا که قرار است بمیریم یک مرتبه خود را راحت کنیم. به همین دلیل دست به اعتصاب غذا زدیم، فکر کردیم یا راحت مى‏میریم یا از این وضع فلاکت بار نجات پیدا مى‏کنیم. به جز دو نفر که انسان هاى ضعیفی بودند و از اعتصاب مى‏ترسیدند بقیه عزممان جزم بود. این دو نفر قبلاً هم حاضر شده بودند در ازاى دریافت کمى غذا ظرف ها و لباس هاى اعراب را بشویند. در هر صورت اعتصاب را به اطلاع سرگرد ابوعبیده رئیس زندان رسانیدم. او گفت: "ضربت الطعام ممنوع". یعنى اعتصاب غذا ممنوع است و چند فحش آبدار نثارمان کرد. بعد گفت براى ما اهمیت ندارد که شماها مثل سگ بمیرید. با این حال اعتصاب را آغاز کردیم. چهار روز از اعتصاب گذشته بود که همه از پا درآمدند. مجبور شدند براى معاینه ما پزشک بیاورند. دکتر به رئیس زندان گفته بود که فشار خون آن ها بیش از حد پایین است و در وضعیت خطرناکى هستند. بعد رئیس اقامة عراق آمد، اول کمى ما را تهدید کرد و داد و بیداد راه انداخت، بعد گفت: حالا چه مى‏خواهید؟ گفتیم اولاً ما را به جاى بهترى منتقل کنید. ثانیاً بعد از آن ما را آزاد کنید. رئیس اقامه گفت بسیار خب شما را به محل بهترى منتقل مى‏کنیم اما آن جا باید اعتصابتان را بشکنید تا بتوانیم شما را تحویل صلیب بدهیم. با این وضعیت جسمانى امکان تحویل دادن شما وجود ندارد. قبول کردیم. ما را سوار ماشین کردند و از زندان بیرون بردند. اکثر ما پابرهنه بودیم و با کمک دیگران توانستیم سوار ماشین بشویم. نیم ساعت بعد پیاده شدیم. آن جا زندان ابوغریب بود.

طالب جلیلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا