گمشده یی در چمدان
« گروگان »
میترا یوسفی، بیستم اوت 2006
در بازگشت از سفری به « آتن »، پیمودن دگرباره کوه و دره، دریا و صحرا، با احساساتی متفاوت و متضاد از گذشته تا به حال، تجدید دیدار با این شهر کهن وافسانه سا، تلخ وشیرین بر صفحه ی تاریخ و جام خاطرات، تلخ وشیرین درکالبد حقایق روزهایی از زندگی که آنجا بجای گذاشتیم.
این سفر ظاهرا برای رجوی ها چنان جگرسوز بود که گروگان ما درچنگ خویشتن را، به صحنه ی رسوای برنامه تلویزیونی شان آورده و در ملاء عام سلاخی کردند. به بساط کیماگری وارونه، آشکارا و در ملاء عام، شرافت و حیا از نهادش بیرون کشیده و چون خودشان بی هویت کردند. لباس ناموس برتنش دریدند تا چون خود رجوی ها عریان، انگشت نما و بی آبرو گردد. رجوی ها که خیال می کنند با جُل و قبای ژنده ی دورویی، حقیقت هول انگیز خود را پوشانیده اند. خوشا که قانونمند، همه ی خسران جنون این بار نیز به خودشان بر
می گردد و خوب نشان می دهند که با انسانیت آدم ها چه می کنند. انسان! که خداوند به فرمایش قرآن، آفرین ها بر آفرینش او گفته است را، به بندگی شیطان می کشانند..
حقیقت این که با توجه به دجالیت پدیده ی مذکور، قربانیانش! در دادگاه وجدان وحضور ملت، خویشتن را شایسته ی ملامت، لعنت خدا و نفرین خلق، اشد مجازات، به جهت شهادت های غلط و تبلیغات ناروا برای شیاطین
نمی دانند. زیرا که از حقایق به جهت ریاکاری و نفاق موضوع مورد بحث و همچنین هیجان انقلاب بی خبر بوده اند و این سفر دیگربار، تصحیح بحق اشتباهات گذشته بود تا آنجا که از دست برآید.
برخی دوستان خوب یونانی ام را که پس از بیست سال فراق، هنوز عاشقانه دوست می داشتم، ملاقات کردم و در آخرین شب سفر، به سراغ چمدانی رفتم که همان بیست سال پیش، نزد رفیقی به امانت گذاشته بودیم. وسایلی که مورد استفاده ضروری و فوری نبود و بار سفر به فرانسه با دو فرزندمان را سنگین تر می کرد. هیچ کس
نمی دانست که برسر کلید چه آمد و لاجرم با شکستن قفل، چمدان گشوده شد. اوه… مجموعه یی احساسات از درون چمدان بیرون ریخت. ملموس و ناملموس، بازمانده های کسی که دیگر با من و فرزندانم نیست. به تلخی و دریک دیکتاتوری بیمارگونه و شریر، هنوز آواره و بی مایه و بی مسند، ناپدید شد. اجنه غیب کردند. به دیاری بردند که نه سرای مرگ است و نه صحنه ی زندگی، آتشی از نهاد شیاطین که نه می سوزاند و نه خاموش
می شود. برزخی بین مرگ و زندگی، جنون خون ومرگ در عقب، وحشت و ناآشنایی با زندگی در جلو.( بیاد دارم « گروگان» در این گونه تعریفات، برزخ را بدتر از دوزخ می شمرد.) مستاصل در قعر قیرگون تنهایی و فقر عاطفه ی عزیزانش، مهر همسر و آغوش فرزند، سینه ی مادر و حمایت پدر، محروم از دریافت و ناتوان از تقدیم کردن. وضعیتی که من و او درآغاز سفرهای بی فرجام به توطئه ی رجوی ها، دریانوردی بر جلبکی لزج و متعفن به آب های طوفانی که امواج شریر آدمی را بدتر از غرقه شدن، به سوی سرگردانی سراب، پرتاب کردند! عاجز از تصورش بودیم. خطر آنچنان دوشادوشمان، که راهی به نظاره نمی نمایاند. آن چهره ی دلسوز برای خلق وادعای شجاع برعلیه امپریالیسم با شعارهای پرحرارت ضد استبداد و استعمار و استحمار، نقش منافقانه ی افتادگی انقلابی یک مسلمان متعهد و متجدد در پیشگاه خلق، دل غافل و اندیشه ی متوهم ما را فریفت. هرچند با اندک نگاهی عمیق، می شد قادر به شناسایی شیطان شریر باشیم. از همان نخست که به بهانه های مختلف، مزورانه و قدم به قدم ما را از هم جدا می کردند. اسم مار را می نوشتند و نمی فهمیدیم تا دربیابان عراق که مار را به هیئت مهیب و خصلت زهری، دیدیم و شناختیم، و دریغا برای دیدن و شناختن بسی دیر بود!
همسرم را یک ماه پیشتر از طریق پاریس به آتن بردند. رجوی منافق را نخستین بار در خانه ی رسوایش، حومه ی پاریس ملاقات کرد که با دلربایی های منافقانه، از سیگارکشیدن در حضور ورزشکار عذرخواهی کرده بود و ورزشکار بینوا هنوز آنقدر جرات داشت که بگوید به اعضای انجمن در آمریکا توصیه ی ترک اعتیاد کرده است. شیطان رجیم هم به همان دلربایی خودش را لوس کرده بود : مگر کسانی که زندانی کشیده اند! به تلخی مسخره که بعدها مریم بدنامش برای اهانت وکوبیدن افراد، رها شدگان از زندان را آشکارا« وا داده » می خواند. آن همه قربانی در نظر شریرش کافی نبود، وبه حرص و بغض رها شده گان را می نگریست که چرا کتاب شهدای، نان دانی رجوی ها را، قطورتر نکرده اند.
باری، یکماه بعد من با نوزاد پنج ماهه و دختر دوسال و هشت ماهه مان راه دور و دراز سندیاگو به آتن را پیمودیم. هنوز سرشار از عشق و علاقه بیکدیگر بودیم و در شلوغی محل کنترول مدارک، کودکی در بغل و کودکی دردست، کیف و ساک وشیشه ی شیر، نفس راحتی کشیدم وقتی با چهره نجیب، پرشوق و مهربان همسرم که به هرطریق خود را به سالن ترانزیت رسانیده بود، مواجه شدم و روزهایی از زندگی در آتن آغاز شد. تا یکسال به فرمان منافقین در تنهایی کامل، سرگرمی فرزندانم ورق زدن کتاب شهدا بود و نشریه ی هولناک مجاهد برای من، با داستان های وحشتناک زندان و زندانی، به قلم حمید اسدیان، بالاتر پریدن از تخیلات « ادگار آلن پو »! اما خوشحال بودم که برای خلق می کوشیم. تا چهار نفری از آمریکا( که ظاهرا مشکلاتی در آمریکا داشتند) وپنج نفر از فیلیپین ( که فیلیپین دیگر جای هواداران رجوی نبود ) به قول منافقین، اعزام شدند و دیگر صبح تا شب، در حرارت سوزان و برودت لرزان در کوچه و خیابان و همراه هرجمعیت قلیل و کثیری بودیم. با بدترین نوع تغذیه و تهیه سبزیجات و میوه های گندیده ی بازمانده از بازار روز، وقتی که رجوی عیاشی و مجالس عروسی اش را با سفره های رنگین از مرغ بریان و پلوهای براق آغاز کرده بود. اما به علت فریب خوردگی و عدم آگاهی گله یی نداشتیم. اساسا آن واقعیات را به عقل راه نمی دادیم. گذشته از این هنوز همدیگر را داشتیم. وقتی در ساعات کوتاهی از فراغت دویدن ها و دورچرخیدن ها، فرزندانم را به پارک نزدیک محل اقامت می بردم و چشم بدربودیم تا همسرم بدنبال انجام کارهایی ظاهر شود، تجربه ی دنیایی از شیرینی بود.
کوشیدن های شبانه روزی هواداران برای رهبری تن پرور آبرو می خرید. اما همه ی آن آبرو را که به همت
( وصحیح تر غفلت ) ما یافته بود، بحق با دامادی رسوای سومین دفعه از کف داد. ما که زمان عکس العمل یونانی های روشنفکر به این رسوایی، دیگر در یونان نبودیم و بازیچه ی جنون رجوی طی جلسات تخدیر و گمراه کننده ی « انقلاب ایدئولوژیک» به حومه ی پاریس، که رنگ کردن افتضاح رهبری در ربودن همسر رفیقش بود و سرآغاز مشئوم خیانت های جرثومه ی خباثت که به ربودن فرزندان، الغای خانواده، ضرب و شتم و تحویل ناراضی ها به زندان ابوغریب عراق و حتی کشتار افراد انجامید. اما طی سفراخیرم، دوستانم گفتند که برای روشنفکران یونانی، دلایل آن ازدواج، هزار بار ناپسندتر از خود ازدواج بود و رجوی ها کمترین وجهه را هم در یونان از دست دادند. آنچنان که کنسرت بازی اخیر، دویدن بدنبال هنرمندان یونانی، و دیگر تشبثات پرخرج، افاقه یی به فرقه ی منافق نکرده است.
درآستانه ی انقلاب ایدئولوژیک شان! و همزمان با زوزه های مرگبار فروغ جاویدان شان! افراد تشکل یونان به عراق فرستاده شدند تا سرنوشت های هولناکی را شاهد باشند. مسعود که از آمریکا می آمد و در نتیجه ی رفتار خشن و توهین آمیز در آنجا، رده جویی بدجوری آزارش می داد، در آن افول فروغ! به شهادت رسید. حمید دانشجوی ایرانی در یونان، با کمترین سابقه و آموزش نظامی، به وسوسه های شیاطین، می توانم بگویم بسیار نامطمئن در غائله ی موسوم به فروغ جاویدان، داغ بدل مادرش گذاشت، چنان رفت که کسی نداند چگونه! با شادالله سنجری، جوان پرآرزو و کوشا، بلند همت و ماخوذ به حیا، چنان کردند که اگرچه از چنگ رجوی ها گریخت و به آلمان رفت، تحصیلی را که با مشقت در فیلیپین آغاز و به فتنه ی رجوی ها ترک کرده بود، ادامه داد. اما خانواده اش تارو مار شد و از همسر و یگانه پسرش به تلخ ترین وجه ممکن جدا ماند. ( این سرنوشت عبرت آموز، فرصت دیگری به شرح می طلبد ). متاسفانه از دیگر همرهان آن دیدار خبری ندارم، نمی تواند چندان عاقبت بخیر باشد که لعنت رجوی را همواره همراه داشته اند. من وفرزندانم به شکر خدا از چنگ رجوی گریختیم ولی « گروگان» گرانقیمتی بجای گذاشته، برای رهایی و وصال او نقشه ها ریخته، زحمت ها کشیده و ناکام مانده ایم. خوب که کامروایی برخصم هم حرام شده است. نمایش های روحوضی اش در حومه ی پاریس، و رونق ظاهری دستگاه فحشایش، خوشا با ترس و وحشت و نومیدی درآمیخته است که زن ساحره می خواهد به سرخاب و سفیداب بپوشاند.
درون چمدان، لباس های « گروگان » گویی در تصور وزش بادهای مبهم به حیاتی سرد و غریب، دور از آفتاب و در مسیر تندباد، غمگینانه تاب می خورد، او را می طلبید تا دور و دورتر از رجوی ها، در برش گیرد و به زندگی بازآرد. به فرزندانش و همراهش که راه ها با او پیموده بود. درون چمدان، نگاه نجیب و مهربان، گرمای دستهایش پنهان بود، غیرتی که برای حمایت خانواده اش در سر داشت، شرافت و راستگویی اش که در مسخ هویت و شخصیت، تبدیل به بی شرمی و تهمت زنی و دروغ گردید. برکه ی صاف قلبش، صد حیف، مرداب و لجنزاری.
نوارهایش، نوارهای داریوش، مجموعه یی از الهه و گلپا و ویگن، زمانی که یک ایرانی بود. با عواطف و شرف و ناموس ایرانی، درفقدان صاحبش به چرخش ضبط صوت خانه مان در فضا می پیچد و اورا می خواند. خود او گویی، گریخته از جهنم رجوی، در اطراف خانه می گردد و نگاه ملتمس و آرزومند به پنجره ها دارد.