ماجرای تکان دهنده «عباس صادق نژاد»
نشریه مقاومین شماره 7
برگرفته از کتاب تخریب نیروها/ اثر مهدی خوشحال/ پاییز 2003/ آلمان
آشنایی عباس صادقی نژاد با سازمان مجاهدین خلق به سال 1978، قبل از شروع انقلاب، برمیگردد. او در بخش انجمن دانشجویان سازمان مشغول به کار شد و در آنجا به فعالیتهای سیاسی اش ادامه داد.
در سال 1981 و آغاز مبارزه مسلحانه مجاهدین با جمهوری اسلامی ایران، ارتباطش با سازمان قطع شد و به همین خاطر در نیروهای مسلح ایران ثبت نام و در آنجا به عنوان هسته مستقل درون ارتش به فعالیتهای سیاسی اش ادامه داد. در سال 1988، توانست مجددا با سازمان ارتباط بگیرد و از طریق ارتباطات رادیویی مرتبط باقی ماند.
در سال 1990، سازمان عباس را به مراقبت مخفیانه از افراد مجروح سازمان منصوب کرد. یکی از اعضای مجروح در همدان بود.
عباس در آن زمان در ملایر زندگی میکرد و این به معنای ریسک روزانه (سفر بین دو شهر) بود. بعد از مدت زمان طولانی و خطرناک، مأموریتش خاتمه یافت. رابطش به او گفت که رژیم به هویتش پی برده و او بایستی سریعا شهر و سپس کشور را ترک کند. فاطمه همسر عباس، سه ماهه باردار بود. عباس این موضوع را به عنوان دلیلی برای ترک نکردن کشور ارائه کرد. اما رابطش به او اطمینان خاطر داد که سازمان وضعیت همسر او را سرو سامان خواهد داد و او نباید نگران باشد. عباس فقط میتوانست از طریق یک شخص ثالث برای همسرش پیام بفرستد و حتی نمیتوانست با او تماس تلفنی داشته باشد. او به همسرش گفت که از کشور خارج خواهد شد و او نیز بعدا به عباس خواهد پیوست. عباس به همسرش گفت که نگران نباشد.
عباس ابتدا به ری (نزدیک تهران) و سپس به زاهدان (جنوب ایران) رفت و از آنجا از طریق یکی از رابطین سازمان به نام محمد حسین عرب به کراچی در پاکستان منتقل شد. مسؤول کراچی زنی بود به نام زهرا همدانی. عباس به محض رسیدن به کراچی موضوع همسرش را به زهرا گفت. زهرا به او گفت که نگران نباشد و سازمان به مورد همسرش رسیدگی خواهد کرد. زهرا گفت که شخصی را برای خارج کردن همسرت از کشور اعزام خواهیم کرد. دو ماه بعد عباس به ترکیه منتقل شد و مکررا درباره شرایط همسرش میپرسید. هر بار پاسخ میدادند که وی باید وقتی به عراق رسید موضوع همسرش را پیگیری کند چرا که آنان در آنجا هیچ کاری نمیتوانند انجام دهند.
عباس به عراق منتقل شد و از روز اول تحت تعلیمات فشرده نظامی قرار گرفت. بعد از یک ماه، یکی از فرماندهان او را طلبید و گفت که موضوع او و شرایط همسرش را پیگیری میکنند و این که به محض اینکه چیز جدیدی پیدا کردیم تو رامطلع خواهیم کرد. بعد از دو ماه، فرمانده دیگری او را طلبید و بعد از کمی صحبت برای آماده کردن شرایط به عباس گفت باید زودتر به تو میگفتیم اما به احتمال زیاد همسرت هنگام وضع حمل مرده است. تو باید بر مأموریت خودت که همانا سرنگون کردن رژیم است متمرکز شوی. ما هنوز پیگیر وضعیت همسرت هستیم تا این که بتوانیم خبر قطعی از او به دست بیاوریم و تو را هم مطلع کنیم.
عباس که بسیار نگران شده بود نمیتوانست این خبرها درباره همسرش را بپذیرد. بعد از چند ماه مجددا درباره مرگ همسرش پرسید. این بار یکی از فرماندهان ارشد او را فراخواند و گفت که موضوع مهمی است که باید به او بگوید. فرمانده به عباس گفت که تا آن روز مطمئن نبوده اند، اما همین چند روز پیش خبرهای قاطعی دریافت کرده اند مبنی بر اینکه همسر عباس طی زایمان مرده است. گرچه این خبر برای عباس خیلی سخت بود، اما خیالش راحت شده بود. اکنون میدانست که همسر و فرزندش مرده اند. تا این زمان درست یا غلط بودن خبرها درباره زنش فکر او را مشغول کرده بود.
عباس با مجاهدین ماند و به مبارزه اش از درون خاک عراق ادامه داد. در سال 1994 خواستار خروج از مجاهدین شد. چند ماه بعد به خاطر درخواست خروج از سازمان به زندان انداخته شد و تا سال 1995 در زندان بود. بعد از آزادی، در سال 2002 در سازمان راهی برای فرار از مجاهدین پیدا کرد. در سال 1997، بعد از آن که محمد خاتمی در انتخابات ایران پیروز شد، سازمان با هدف بر هم زدن فرآیند پیشرفت سیاسی و باز شدن فضای سیاسی در ایران، حملات خمپاره ای در شهرهای تهران را آغاز کرد و تا جایی که میتوانست تیمهای ترور به ایران اعزام کرد. سازمان شدیدا به افرادی در داخل ایران نیاز داشت که بتوانند از این تیمها در ایران حمایت کنند. فرماندهان از اعضا خواستند که با خانواده ها و دوستانشان در ایران ارتباط بگیرند و برای استفاده از منازل آنان و حتی برای به خدمت گرفتنشان تلاش کنند.
سالها گذشته بود و حالا یک دهه بود که عباس در عراق بود. یک روز سازمان از او خواست که با خانواده اش تماس بگیرد تا مکانی را برای یک تیم ترور آماده کنند. عباس دریافت که شماره خانواده اش را ندارد، اما سازمان پیگیری کرد و یک شماره تلفن برای او پیدا کرد. به این ترتیب او با یکی از اقوام دورش در ایران تماس گرفت. وقتی شماره را گرفت، شخصی که آن سوی خط بود قبول نمیکرد که او عباس باشد و مکررا به او میگفت که عباس 10 سال پیش هنگام عبور از مرز ایران و عراق کشته شده؛ عباس دیگر زنده نیست. عباس تعجب کرده بود. آن شخص به عباس گفت اگر اصرار داری یک ساعت دیگر زنگ بزن تا ما بفهمیم که تو عباس واقعی هستی یا نه. عباس یک ساعت بعد زنگ زد و از آن سوی خط شنید اگر تو عباس واقعی هستی باید بتوانی زنت را بشناسی و او هم باید بتواند تو را شناسایی کند. همسر عباس اینجا است و میخواهد با تو صحبت کند. عباس نمیدانست چه کند. همسرش زنده است؟ و آنجا است؟ لحظه ای که عباس و فاطمه صدای یکدیگر را شنیدند، همدیگر را شناختند و فهمیدند که هر دو طرف زنده هستند.
فاطمه به عباس گفت که مجاهدین از دانمارک با او تماس گرفته و به او گفته بودند که شوهرش هنگام تلاش برای عبور از مرز توسط مرزبانان ایرانی کشته شده. او همچنین به شوهرش گفت که یک دختر هم دارند که اکنون کلاس سوم دبستان است.
وقتی عباس فهمید که مجاهدین طی ده سال گذشته فریبش داده اند تا بتوانند از او استفاده نمایند، دیگر نمیتوانست به هیچ چیزی اعتماد داشته باشد.
عباس میگوید تا آن روز اگر 10 درصد مصمم بودم راهی برای فرار پیدا کنم، از آن روز به بعد 100 درصد مصمم شدم. همسر و دخترم زنده بودند.
بعد از دو سال، در سال 2002، عباس توانست همراه با دو تن دیگر، از سازمان فرارکند و خود را به کردستان برساند و به دفتر سازمان ملل در کردستان پناهنده شود. بعد از دو ماه عباس پنج هزار دلار از همسرش دریافت کرد و به ترکیه رفت. دو ماه دیگر نیز در ترکیه ماند و در پاییز 2002 به آلمان رسید. دختر و همسرش هنوز در ایران به سر میبرند و هر دو طرف بسیار مشتاقند که باز در کنار هم باشند.
عباس میگوید: بر خلاف ادعای داستایوسکی مبنی بر اینکه بشر میتواند به هر چیزی عادت کند، ما تجربه کردیم که نمیتوان به درد و رنج نالازم عادت کرد.