هنوز دست مرا جراًت ستیزی هست
در مورد عملیات «فروغ جاویدان » سال 1367 مجاهدین خلق
بتول ملکی/ 26.5.2005
هنوز دست مرا جراًت ستیزی هست هنوز پای مرا قدرت گریزی هست
نشان هستی من –همچو نقطه ای بی بٌعد – اگر چه هیچ ندارد ، و لیک چیزی هست
« سیمین بهبهانی»
با درود به همه کشته شدگان عملیات فروغ جاویدان که بالغ بر 1300 تن میشود و سلام به همه زخمی شدگان که تعداد آنها بیش از هزار است ، و ننگ و نفرین ابدی بر مسعود رجوی که بهترین فرزندان این آب و خاک را بدون محاسبه دقیق رزمی فقط بخاطر هوا و هوس به قدرت رسیدن ، به چنگ دشمن خونخوار انداخت و باعث تلف شدن بیهوده جان های عزیز یاران شد ، ابتدا شعری دیگری از بزرگ بانوی شعر معاصر ایران سیمین بهبهانی می آورم ، که در این شعر چهره مسعود رجوی و زن مالیخولیایی وی ، مریم و چهره مجاهدین خلق را می بینیم :
صورتک…….
صورتک بر چهره بستید و شما را می شناسم روی پنهان کرده اید اما صدا را میشناسم
شرم را بر آستان سکه ها کردید قربان من گدایان زبون بی حیا را می شناسم
همچو گرگ از اشتیاق طعمه لبریزید ، آری معنی خنده دندان نما را میشناسم
باورم را آشنایی نیست با گفتار لب ها من زبان ساکت اند یشه ها را می شناسم
هست زندانی سیه در پشت این دیوار رنگین از ورای رنگ دلسوزی ، ریا را می شناسم
اشک تمساح است این، در آرزوی طعمه ریزد من به ساحل ، مردمی بی دست و پا را می شناسم
گر طلسمی بسته گرداند، دعایی میگشاید میشناسید آن طلسم و این دعا را می شناسم
بند هر مشکل که برپایم زدید آسمان گشودم معجز این پنجه مشکل گشا را میشناسم
صورتک از چهره بگشائید ، ای پتیاره دیوان! من شما را میشناسم ، من شما را می شناسم
…………….
یکروز که در پایگاه جلالزاده در بغداد (پایگاه سیاسی سازمان) مشغول تردد برای کار بودم ، سیما (ناهید)-یکی از مسئولین نگهداری « مادر جون » (مادر مریم عضدانلو و دخترش اشرف)- به من نزدیک شد و گفت:
میدانی بتول ، ما میخواهیم برویم تهران.
به حالت شوک و سؤال به چهره اش نگاه کردم پرسیدم :
کی میرود تهران ؟
گفت : همه ما.
گفتم : چگونه ؟ رژیم چه میشود ؟
گفت : سرنگون اش می کنیم.
گفتم :میدانم اما چگونه ؟
گفت : شوخی نمی کنم دو –سه روز دیگر راه می افتیم، چون برادر مسعود گفته میرویم تهران را آزاد میکنیم.
گفتم : آیا رژیم دست روی دست میگذارد که ما وارد شویم ؟
گفت : برادر حساب همه چیز را کرده ، ما قوی هستیم و آماده.
گفتم : ما تعدادمان کم است و بدون حضور مردم ایران میسر نیست.
گفت : شهر ها را آزاد می کنیم مردم به کمک ما می آیند.
من در حالی که هاله ای از تردید پیش رویم بوجود آمده بود و در مقابل سیما که شادی کودکانه می کرد و با خوشحالی میخندید ، ساکت به او نگاه کردم و گفتم :
من که فکر نمی کنم چنین چیزی انجام شود.
روز عملیات همه در پایگاه جمع شدیم و منتظر خبر ورود به تهران بودیم ، همه ثانیه شماری می کردند ، من با نا امیدی که حس ششمم بمن می گفت امکان ندارد. انتظار را بیهوده می پنداشتم و خونسرد بودم. بالاخره خبر رسید که در تنگه ای گیر کردند هر چه منتظر شدند بالاخره گفتند که نمی توانند پیشروی کنند….
بعد برگشتند با کشته ها و مفقودین بیشمار ، اجساد و زخمی های زیادی، کودکان زیادی بی مادر و بی پدر و یا بدون هر دو شده بودند، بعضی از افراد پایگاه جلالزاده شوهر و یا زن خود را از دست داده بودند.
شمسی مادر سعید 7-6 ساله و همسر حمید باطبی نیز جزو کشته شدگان بود ، چون شمسی مسئول من بود من همیشه با سعید شوخی میکردم ،به او می گفتم بگو ببینم « ننه ات کجاست »؟
آن بچه از این سوال من خوشش می آمد و دوست داشت همیشه تکرار کنم. بعد از جریان کشته شدن مادرش ،اولین باری که سعید را دیدم فقط با او احوالپرسی کردم و چیزی نگفتم ، دیدم مرا بربر نگاه میکند و کمی لبخند زد ، گفتم :
به چه می خندی ؟
در حالی که خنده معنی داری میکرد گفت : ننه ات کجاست ؟
و من با حسرت به این بچه یتیم رجوی ساخته، خیره شده و چیزی نگفتم و بعد از آن دیگر هیچوقت سعید با من حرف نزد.
بچه های بی مادر را تقسیم کرده بودند بین افراد ، به فخری مسئول دفتر عباس داوری (مسئول پایگاه)رضا کوچولوی 4ساله پسر دکتر علی را داده بودند. فخری تنها چیزی که اصلا نمی دانست مادربودن و یا حداقل نگهداری از یک بچه بود ویا اصولا وقت نداشت بچه را نگهداری کند. شب ها ،چون اتاق فخری و من در طبقه پنجم ساختمان بود هر موقع که برای خوابیدن میرفتم رضا دم درب آسانسور در حال گریه و ناله بود. مادرش را صدا میزد و می گفت:
من مامان مریم خودمو می خوام.
به فخری چندین بار گفتم شب این بچه را در طبقه پنجم ول نکند ولی گوش او که دنبال رده و این چیزها بود ، بدهکار نبود و بالاخره یک روز دکتر علی را در پایگاه دیدم گفتم:
به شما توصیه میکنم بچه ات را نجات دهی و بچه ات در پایگاه تنها ول میشود.
گفت :می خواهم پیش پدر و مادرم در ایران بفرستم و خودم هر وقت از اینجا رفتم بچه ام را دوباره تحویل خواهم گرفت و فکر میکنم این کار را هم کرد چون بعد از مدتی دیگر رضا در آنجا نبود و بچه ای هم بنام فاضله (تقریبا 5 ساله )را به ثریا (زهرا استاد حسن ) داده بودند او نیز از نگهداری درست بچه بر نمی آمد و بصورت خشک و بی روح با بچه رفتار می کرد که بعدا به کس دیگری دادند (فکر میکنم پدرش وقتی ازدواج کرد به زن باباش داده باشند ).
کودکانی که پدرانشان را از دست داده بودند وضعشان بهتر از کودکانی بود که مادرشان رااز دست داده بودند، چون مادر بخوبی از نگهداری بچه بر می آید ولی پدر نمی توانست و اصولا سازمان این فضا را به پدر نمی داد که از بچه خودش نگهداری کند. بنابراین بچه ها را به مادر خوانده می سپردند و بیشتر اوقات بچه ها مجبور بودند در عرض یک ماه چندین کس را مادر خطاب کنند.
مادر یکی از بچه های 5 ساله بنام فاطمه بعد از 13 روز از عملیات به پایگاه خودش رسید و بچه ها (دوستان )می گفتند که در این مدت یا در بیابانها سرگردان بوده (و قورباغه می خورده است) یا اینکه پیش روستاییان بسر برده است.
زهرا همسر مهندس محمد اقبال (عضو فعلی شورای ملی مقاومت )که در این جنگ شرکت داشت ، تعریف میکرد و میگفت :
من نمی دانم چگونه زنده به اینجا رسیدم.چون وقتی که برای رفتن آماده شدیم مرا فرمانده دسته کرده بودند وقتی که در ماشین نشستیم و چندین نفر تحت مسئول من بودند از جمله چند سرباز که قبلا اسیر بودند ، و یک اسلحه کلاشینکف داشتم. هر چه نگاه کردم دیدم نمی دانم چگونه از آن استفاده کنم، با شرمندگی از یکی از اسرا خواستم که طرز بکارگیری اش را به من یاد بدهد. سرباز با تعجب گفت:
خواهر شما فرمانده من هستید، یعنی کارکردن با سلاح ساده ای مثل کلاشینکوف را نمی دانید؟
بعد گفت: الان در حال حرکت هستیم من فقط مختصری توضیح می دهم فقط تو همین کارها را بکن و شلیک کن.
بعد زهرا افزود: خوشبختانه هیچوقت لازم نشد از آن استفاده کنم.
رجوی در این جنگ حتی معلولین مربوط به جنگ های قبلی و مریض ها را نیز شرکت داده بود که اکثر این افراد کشته می شدند. یک نفری که در پایگاه ما بود وچون نفر قدیمی سازمان ومسن بود به او بابا می گفتند که او یک زخم نیز از عملیات قبلی در بدنش بود را نیز در این جنگ شرکت داده بودند و زخمی شده بود.
اسم بابا محمد سیدی کاشانی است که بعداً از شکنجه گران سازمان شد.
در روز ازدواج من بابا، مادر جون ( مادر مریم رجوی) و فائزه خیاط حصاری ( حشمت) جزء امضا کنندگان شهود این ازدواج بودند. عاقد عباس داوری بود. در این روز بابا ترانه تو ای پری کجایی را خواند.
یکی از دختران که از پاکستان او را می شناختم، متاسفانه اسمش یادم نیست. در روز نشست رجوی در قرارگاه اشرف مرا دید و گفت آیا شوهرت زنده است؟……. بعد گفت:
من سه، چهار روز مانده بود به عملیات ازدواج کردم البته از عملیات اطلاع نداشتیم و یک شب قبل از آنروزی که من می بایست به عملیات برویم شوهرم را فرستادند خانه، از یازده شب تا شش صبح با هم بودیم و بعد با عجله با من خداحافظی کرد ورفت و در عملیات کشته یا مفقود شد و حالا چهره همسرم از ذهنم رفته و فراموش کردم چون حتی عکسی از او نیز ندارم.
بغض گلوی او را فشرد و چشمش اشک آلود شد. باید از رجوی پرسید معنی این نوع ازدواج ها چه می باشد؟
اولین نشست بعد از فروغ جاویدان، سکوت سنگینی در سالن حکمفرما بود همه سر ها پایین بود و مزه تلخ شکست بزرگ سر تا پای همه کس را گرفته و مکدر کرده بود. فکر می کردم الان رجوی می آید و به تجزیه و تحلیل می نشیند و از اشتباهی که کرده از همه عذر خواهی می کند. ولی بعد از مدتی دیدم درب ورودی باز شد. مریم جلو و مسعود عقب می آمد. مریم سرش را از حد معمول بالاتر گرفته بود و لبخند به لب داشت رجوی مثل بچه خطاکاری که به دنبال مادرش راه می افتد راه می رفت. وقتی که به روی سن رسیدند رجوی نگاهی به مریم کرد دید که اومی خندد و خودش هم خندید. نوچه هایش شروع به کف زدن کردند و شعار می دادند. بقیه ابتدا تا لحظه ای ساکت بودند سپس همراه جمع شعار داده و کف زدند. در صحبت های مسعود و مریم گفته شد که به پیروزی بزرگی نائل آمدند چرا که رژیم از این به بعد آینده ای ندارد و دلیل شکست نظامی را یکی، نبردن سلاح سنگین مثل کاتیوشا ( برای زدن هلیکوپتر و غیره) گفتند و دلیل دوم و اصلی این بوده است که:
شما در تنگه چهار زبر گیر کرده بودید بخاطر وجود تنگه خودتان بوده است. یعنی در واقع در تنگه چهار زبر گیر نکرده بودید بلکه در تنگه خودتان گیر بودید و بخاطر داشتن تنگه نتوانستید نیز خوب بجنگید چون به زن و بچه و شوهر فکر می کردید بنابراین باید ابتدا از تنگه خودتان بیرون بیایید تا بتوانید خوب بجنگید و پیروز شوید( نقل به مضمون) ـ در تمام این وقت همیشه ذهنم این بود که مگر می شود آدم اینقدر طلبکار باشد و تمام شکست ها و خطاهایش را به گردن دیگران بگذارد؟
البته رجوی تنگه افراد که عشق به افراد خانواده بود با طلاق اجباری و جدا کردن کودکان و غیره از بین برد ولی نتوانست بهتر بجنگد و پیروز شود و هم اکنون مثل موش به یک سوراخی خزیده و بیش از دو سال است که مفقودالاثر شده است.