پیرامون لوکرس بورژیا
ميترا يوسفي، بيست و يکم اکتبر
«گسسته گان دسته دسته دامانش را رها می کنند تا مریم رهایی دست بدامان دیگرانی شود که پیش ازین، جز اهانت، کاری بیش با آنان نداشت»
حضور بانویی در یک نمایش رسوای دیگر رجوی ها، بازی با کشیش کهنسالی که به ادعای دستیارانش « پیرو فرسوده گشته »، مرا به نگارش این سطور برد.
بیش از هرچیز بیاد آوریم که « لوکرس بورژیا » دختر نامشروع یک کاردینال بلند مرتبه روم قدیم
( پاپ الکساندر دوم) در زمان سلطه بیرحمانه کلیسا برجان و مال مردم، همراه و شریک در ارتکاب جنایاتی از یادنرفتنی پدر وبرادرش شد و درغیاب پدرش، چند سالی بر واتیکان حکمرانی کرد.
او را « دیو بیرحمی و فریب » نام نهاده اند و کسی که بسیاری از قربیانش را زهر خورانده است.
خلق بیچاره را گرفتار کرده و به زندان می انداخت و برای بستن هرگونه راه فرار قربانی، به زبان امروزه وارثانش « خروج ممنوع »! همواره یکدسته انبوه گارد، گرداگرد زندان می گماشت.
می گویند زندانیان بینوا، با مچ های آویزان از سقف، ( به توصیفی عمیق و تکان دهنده ) دیدگاه شان رو به ساختمان واتیکان بود. جایی که زن جانی و پدرش درکنار هم به روی بالکنی ظاهر می شدند و برتجمع زایران لبخند می زدند ودر اوج منافقی، نقش الهام بخش رحمت و انسانیت بازی می کردند. همچنین تولید ترس و وحشت، جنایاتشان از بی اهمیت تا جدی، در یک نتیجه گیری تلخ، آنها را به تصرف قدرت مذهبی کمک کرد و باین ترتیب بنیانگزار نخستین « خانواده مافیایی » گشتند.
ازدواج هم برای – لوکرس بورژیا- وسیله یی در هوس قدرت یابی و جاه طلبی های افسار گسیخته بود و شماره آن به چهار رسید.
هرچند او قدرتی واقعی داست، ولی لوکرس بورژوای مورد بحث ما، مالی نیست، مگر دلاله یک بنگاه شادمانی در حومه پاریس ( اگرچه مدعی اشک و غصه در ره خلق قهرمان ایران است). که به لحاظ اقتصادی فاقد سود و منفعت و از نظر اخلاقی هم ورشکسته یی بیش نیست.
باری، درفیل هواکنی اخیر، بازهم نقشی به « م » نامی سپردند. روش ما به شیوه ی مجاهدین فحاشی و عربده کشی نیست. کارما فقط تقدیم تجربه و نمایی از حقیقت است که حتی تکرار آنچه گذشت، از فرط ناباوری، نیرویی مضاعف می طلبد. چه برای بیان کننده و چه برای شنونده! سپس خواننده خود داند. بخصوص که طرف بحث ما، زندانی فکری و مکانی چون دیگر زنان مجاهد نیست و می تواند دسترسی به افواه اجتماعی، اخبار و روشن گری های گسسته گان قهرمان مجاهد داشته باشد.
ایشان ظاهرا در آغاز مصائب سالهای 60 به جای همسر فراری خود دستگیر می شود که با تمام شرایط شگفت آن سالها و گردخاکی که مجاهدین خلق، نقش بارزی در آن داشتند، هنوز نادر به نظر می آید و شاید که از جمله دسیسه های سازمان برای کشانیدن طوفان به حریم خانواده، برق و باد آسیاب جنگ داخلی باشد. با توجه آنک به قول همسرش، طی پیامی درسال 1363 از ایران، زن بیچاره یکبار تا به آستانه آزادی هم رسید، ولی یک دختر زندانی ادعا می کند که او را به مثابه عنصر فعالی
می شناسد، که چه چنین نبود. ایشان کمترین علاقه یی به فعالیت های سیاسی نداشت. در زمان شاه و هنگام تحصیل همسرش در انگلستان، علیرغم آشنایی نزدیک و دوستی و همسایگی با یکی از بنیانگزاران انجمن دانشجویان مسلمان، شریک اهداف آنها نگشته و ازهر نوع فعالیتی امتناع کرد. تا آن که دربازگشت به ایران مقارن اواخرحکومت شاه وظهورانقلاب، به هوچی گری های مجاهدین ضمن شرایط شکننده نخستین، برادران غیور! به رندی، با تکیه بر جاه طلبی آدمی، همسرش را که وی هم تاآن تاریخ در کناره گیری از سیاست مصمم و موفق بود، به جلو انداختند تا حرفهایشان را از دهان او که ترجیحا جوان و بی تجربه بود، بگویند و خود تا ممکن بود از خطر دستگیری در امان بمانند. حتی سی خرداد را هم برای او، به عنوان نقطه سرنگونی توجیه کردند و پس ازآن، وقتی سرکردگان مجاهدین چون امروز، گریختند. مرد بیچاره ناگزیر به زندگی مخفی که با توجه به عدم تجربه برایش بسیار مشکل بود روی آورد و دوران تلخی از دربدری و دلهره گذرانید و طی شرایط مبهمی متاسفانه همسرش دستگیر و زندانی گشت. مجاهدین فرد مزبور را توجیه کردند که هرگز نبایستی در اندیشه ی رهایی همسرش و تسلیم خود به ارگان های ذیربط باشد. و وقتی بدنبال شکست داخلی، با سوء استفاده از نامدارانی چون بنی صدر به مثابه نخستین رئیس جمهوری رسمی تاریخ ایران، حزب دموکرات، متین دفتری به منزله نوه دکترمصدق قهرمان و چند شخصیت خوشنام، حجاب شورای ملی مقاومت پوشیدند که همه آن شخصیت ها وسیله یی بیش نبودند تا وقتی که مجاهدین قمه بررویشان بکشند. بهررو همسر(م) را به عنوان یک دانشگاهی، اگرچه دوران خدمت دانشگاهی اش بسیار کوتاه بود و شاید به دوسال هم نمی رسید، از ایران خارج ساختند. ( بدون تردید برای اجرای این نقش در نمایشنامه شان، نفرات استخوان دار و ایدئولوژیکی در دسترس داشتند، ولی مجاهدین همیشه بازی با مهره های آسان تر را برگزیده اند). در عین حال به شیوه معهود رجوی ها، رفتارشان با او سراسر خشونت و تحقیربود که مبادا درخود جستجوی شخصیتی باشد. او را به جلسات عذاب آور انقلاب ایدئولوژیکشان بردند که آنجا هم هرگز مجاهدین شدن را نپذیرفت و به مسخره و طعنه برایش دم می گرفتند ( مثل کوه دربرابر انقلاب درونی ایستاده است). درمجموع رفتاری بر اساس با دست کنارزدن و با پا پیش کشیدن! که خودش هم به این شیوه رضایت داد.
خوشبختانه درایران ( م ) که مادر دو دختر است از زندان آزاد شد و درطمع بدست آوردن نیرویی، که از زندان هم می آمد، مجاهدین به خارج ساختن ایشان کمک کردند و به طریقی رودست خوردند. چون طرف مقابلشان به همان اندازه که از رژیم طلبکار بود به مجاهدین سرد و بی اعتماد و بی اعتنا. شاید درمقایسه با شرایط باید اورا عاقل تر ازغافلی چون خود و دیگران که بسیار به رجوی باختیم، نگریست. یا این که اساسا از فدیه و فعالیت گریزان! به هرحال آنقدر بود که به مجاهدین نه! بگوید. مجاهدین اورا به تشکیلات خود دعوت کردند، فرزندانش را به مدرسه مخفی خود خواندند، نپذیرفت. حتی پیشنهاد خرید و تحویل مایحتاج زندگی را به طور سازمانی، رد کرد و به پول نقد برای گذران زندگی رضایت داد و به اندازه یی که مجاهدین رضایت می دادند، او شوهرش، و فرزندانش پدر داشتند. که برای بقیه ممکن نبود.
اما گویا سرنوشت رهایش نمی کرد که دریک دستگیری عجولانه افراد مجاهدین درپاریس، سال1987، همسرش را به راستی بی رویه و تصادفی( که این اشتباه شامل دستکم پنج نفر دیگر هم شد) دستگیر کرده و به تبعیدی درکشور« گابن » بردند. از جانب مجاهدین اعتصاب غذای گسترده یی برقرارگردید. از آن نوع که در زمان دستگیری مریم رجوی تا به مرحله خودسوزی ُگر گرفت. « م » علیرغم گرفتاری شوهرش از شرکت فعال برای رهایی او سرباز زد و اجازه داد که فقط دیگران برای آزادی شوهرش رنج برند ( شاید با دوران زندانی شدن خودش تسویه حساب می کرد!). فرزندانش هم احساسی مگر تلخکامی و کناره گیری از مجاهدین نداشتند و حتی در پیشبرد فعالیت های تبلیغاتی مجاهدین، با دختر دیگری مصاحبه کرده و او را بنام دخترفرد گرفتار، خواندند.
به علت مرزهای محکم ( م ) با دیگر افراد مجاهدین، من در جزئیات برخورد سازمانی با او قرار نگرفتم. ( وی حتی چون دیگر افراد شورا بر سر سفره مجاهدین، هر شنبه شب در یک ویلای پاریسی، که « شکری » نامگذاری کرده بودند، پیدایش نبود ). اما تجربه برخورد با این گونه افراد را ازطریق مهناز جهانبانی یافتم. که او هم از خدمت رسمی در حضور مجاهدین خودداری و بهایش را هم دریافت کرد که از جمله توصیه افراد به قطع رابطه با او بود. اما مهناز به جهت تنهایی غم انگیزی که در آن گرفتار بود، گاهی سری به « شکری » میزد وبا بدترین اهانت ها مواجه میشد. بارها نزد من که می دانست علیرغم فدیه هایم، خشونت وخبرچینی را ( تا آنجا که درآن شرایط و آن دستگاه ممکن بود) نپذیرفته ام، گله کرد و من هم او را دلداری دادم که به حماقت های فردی برگزار کند.
حضور مجاهدین با اخراج رجوی از پاریس روز بروز کمرنگتر می شد و فعالیت های مهدی سامع و برادرپاک نژاد وهزارخوانی در همان میهمانی های عصر شنبه شکری و دیکته اطلاعیه های گاه و بیگاه ، خلاصه می گردید. تا این که با پایان جنگ ایران و عراق، ماشین جنگی مجاهدین به سیاست جدید صدام حسین از حملات منظم ( چه از جهت نیروی توپخانه و هوایی و چه هزینه مادی » برعلیه ایران خاموش شد و زنگ گرفت و به غزغز افتاد. سپس چون ازهرگونه جنایت و آزار در بیابان عراقی، ربودن کودکان، جدا کردن زن وشوهر و هر عمل شنیع افراطی دیگر هم طرفی نبردند. چاره یی نداشتند که دیگر بار به دلبری ساسی بروند و در خواب شترگونه پنبه دانه و حمایت مردمی، مریم رجوی در سایه تمهدیدات و درگشایی سیاسی غرب، اجازه حضور دیگری در پاریس یافت. دستشان کوتاه از تیر وتفنگ، روی به رنگ ضرب ودایره زنگی، مرضیه و دیگرانی آوردند.
طرف آمده بود حمایت یک میلیون ایرانی تبعیدی را بگیرد! یکی، دو کنسرت مجانی اولیه با خرج جابجایی و هتل، شاید برای تعداد معدودی که فکر می کردند سر رجوی کلاه می گذارند ودر جهت عکس رجوی خیال می کرد آنها را به بازی گرفته! تازگی داشت. اما این حیله هم بزودی رنگ باخت و دیوانه وار به آزار ابزار این معرکه پرداختند که داستان خانم الهه دراین مورد، به تلخی شنیدنی است. آنچه ایشان در پایان بیان کردند، فاش بگویم من و امثال من، از آغاز پیش بینی می کردیم که از خصلت این جانور وحشی آگاهیم.
اما آنچه مریم رجوی دراین تجربه جدید یافته بود، عیش و نوش و میهمانی، رخت و لباس و آرایش افراطی وزننده، برایش چون عادتی شد که ترکش موجب مرض، و برای گرم نگهداشتن آن بساط، دست بدامان ( م )، مهناز ادیبی و دیگرانی که مغضوب درگاه بودند، شد.
بیاد دارم در رابطه با بی اعتنایی هایی که تا دوره نخستین ورود دوباره مریم رجوی به حومه پاریس ادامه داشت، مهناز برایم نامه ها می نوشت که با ( چو پرده دار به شمشیر می زند همه را ) آغاز میشد. به افراط گری خواهران مجاهد و خطوط پررنگ جدایی زن و مرد می تاخت. می گفت به محسن رضایی گفتم امثال این مرضیه ها که می آورید و به آنها فخر می فروشید، ما پول می دادیم و به جلسات آواز خوانی شان در ایران زمان شاه می رفتیم! هم چنین وقتی مریم رجوی در کسادی بازارش به دیگرانی که هیچ حساب می کرد، آویخت. مهناز به وسوسه ی رضایت دژخیم مطلبی مثبت درباره دیدارمرضیه درنمایش مد «گلبانگ» درتهران نوشت!(هنوزمدعی بود که به نوشته اش دست می برند)
بهرحال وقتی تماشاچی ها سیر شدند، رفتند و بال دیگر رجوی که زنش را نامیده بود، شکسته تر از همیشه، در اخراج اجباری به عراق بازگشت. اما بزن و بکوب، بخور و بپاش و آرایش مضحک گیشا گونه و لباس پوشیدن ها مسخره و اُُُمُلی را چهار چنگولی چسبید.
ماشین تبلیغاتی گرانقیمت مجاهدین و یا دُم جُنبانی مارمولک ( آنگونه که رجوی رژیم ایران را در سخنرانی های عراقی اش توصیف می کرد و خود بدان روز افتاد) نیازمند مهنازها و( م ) ها گشت و ظاهرا این بار که خالی از فدیه و فدا و سرشار ازخوشگذرانی پوچ و بی زحمت بود، مورد پذیرش هردو زن و شماری از این قبیل قرار گرفت. مهناز بیچاره متاسفانه بیمار شد و درآن ضعف مجاهدین تا توانستند از بیماری و مرگش لاشخوروار لاف و گزاف بردند. ازجمله سالها پس از فوتش ترجمه ی کتابی از نجیب محفوظ – فرانسه به فارسی- به چاپ زدند که پیش از اینها به قول مهنازسالها گوشه یی خاک می خورد. ( حالا چرا این قدر دیر؟ شاید اول وآخر کتاب ستایشگری ازعفریته خونخوار مریم رجوی، افزوده اند، تا سرمه و وسمه بر زشتی هایش باشد).
در رابطه با ( م ) تا آنجا پیش رفتند که اجازه حضور با شلوارک در استادیوم های ورزشی و میهمانی های رسوای – اور- سور- اوآز یافت و همچنین در آخرین دیدار کشیش سالخورده که هیج از ضدیت ماهیت این قوم ضاله با مسیحیت نمی داند و شاید اصلا خبر ندارد دستیارانش او را بکجا می برند. برای مجاهدین همواره معامله با دستیارها، بسیار آسان تر از کسانی است که زمانی قادر به ساختن شخصیتی اجتماعی از خویشتن بوده اند. آری، کشیش نمی داند که با « لوکرس بورژیا » صفتی روبرو می شود. ( من به لباس پوشیدن ( م) هیچ کاری ندارم، دستکم پس از تجربه خوفناک مجاهدین می دانم که درد آدمی از این گونه سلیقه های شخصی نیست).
غرض از نوشتن این مطلب، گفتگو با ( م ) به عنوان یک زن و یک مادر است. آیا از شرح رفتار مجاهدین با زنان و شرحه شرحه سینه کودکان، باد هم خبری به شما نرسانده است؟ آیا می دانید زنان مجاهد باید همسرانشان را « ملعون » خطاب کرده و خود « عفریته » نامیده شوند؟ خود را کنیز مریم و کلفت مسعود بدانند؟ و فراتر از این در مواردی متعلق به رهبری، معرفی شده اند.
بدون تردید به شما هم پیشنهاد نگهداری کودکی در زمان آواره کردن آنها نزد این وآن، شده است که نپذیرفتید. آیا نمی دانید آن میهمانان ناخوانده وظیفه خدمتکاری خانواده ها را به عهده گرفتند؟ و حال که مقیم پاریس هستید و زبان فرانسه را کامل کرده اید، سری به کتابخانه یی بزنید تا شاید همزبانی کودکی « کوزت» با کودکان مجاهدین به زبان اصلی « بینوایان » ویکتورهوگو تکانی به شما بدهد. نشنیده ای که دختران بی پناه مجاهدین در خانه میزبان تحت تجاوز قرار گرفتند؟
نمی دانی که آلان محمدی وقتی رشد کرد، منافقانه به بیابان عراقی به بردگی تحت پوشش سربازی برده شد. ظاهرا مثل دختران شما به اروپا عادت خو گرفته و می خواست برگردد و کاری جز خودکشی دراین قصد از او برنیامد. یا به سبب مقاومت او را کشتند، به هرحال قتل آن معصوم به شمشیررجوی ها بود.
از داستان تکان دهنده « یاسر عزتی » را مختصری هم نمی دانی؟ آیا دمی به خودسوزی هولناک « نداحسنی» که از دختران خود شما جوان تر بود، اندیشیده ای؟ چگونه تحت عطیه ی مادری وارد این بساط شده، سرخاب و سفیداب چهره ی هولناکش می شوی؟ چرا به دروغ ها رضایت می دهی. اگر دین ندارید، آزاده باشید. آیا میهمانی وعیش ونوش درکناره آن رودخانه ی بدنام، به نجس کردن وجدان مادری می ارزد؟