خدا به التماس ها و درخواست هایم جواب مثبت داد
اسم من مرضیه قربانی مقدم است که از اعضای سازمان مجاهدین بودم. پروسه من اینطور بود که سال 60-61 به مدت یک سال زندان بودم، به خاطر سابقه هواداری رفتم زندان و بعد از آن سال 66 دوباره در عراق به ارتش آزادیبخش پیوستم. از سال 66 تا 8 مرداد 83 هم در ارتش بودم، در اشرف بودم و از 8 مرداد 83 هم به درخواست خودم آمدم به کمپ آمریکایی ها. آخرین مسئولیتی که در سازمان داشتم، در قرارگاه خانم ها بودم که مسئولیت بخش فرهنگی آنجا را داشتم. محل کارم در یک سالن بود و برای بچه ها برنامه های فرهنگی صبح و ظهر و شب و… را به عنوان یک مسئولیت انجام می دادم.
نحوه جدایی من از سازمان به این شکل بود که من بارها درخواست دادم که از تشکیلات بیایم بیرون. ولی با فشارهایی که روی من آوردند، این اجازه را به من ندادند تا رسید به زمانی که جنگ عراق و آمریکا شروع شد که در واقع خدا به ما خیلی کمک کرد این جنگ شروع شد و من فکر می کنم که خدا به التماس ها و درخواست های ما جواب مثبت داد. در جریان آمدن آمریکایی ها به اشرف، شانس بزرگی که آوردیم این بود که آنها آمدند و مستقر شدند آنجا و طی مراحلی کارت هویت دادند و مسئله امضای استاتو پیش آمد و زمانی که استاتو قرار شد امضا شود، من دیگر حاضر به امضا نشدم و گفتم باید دو تا از برادرهای مسئول سازمان باشند تا من این را امضا کنم. این را هم به این خاطر گفتم که اینها بیایند و گفتم یا امضا نمی کنم چون که این را آخرین مهلت برای خودم می دیدم یا این که در حضور اینها باشد تا آنها اقلاً شاید به اعتبار این که من یک خواهری هستم دادرسی در مناسبات برای من باشند و بتوانند مسئله من را پیگیری کنند. خواستم که آنها شاهد این قضیه باشند. همانطور که این دو نفر آمدند آقای احمد واقف و عباس داوری، طی دو جلسه نشست با من صحبت کردند. اولین جلسه به من گفتند که تو بروی پیش آمریکایی ها، آنجا نامحرم هست و… چکار خواهی کرد. چون من یک زن هستم و خیلی مشکل است برای یک زن. من حرف آنها را به عنوان یک برادر قبول کردم و گفتم باشد، من این کار را نمی کنم و صبر می کنم. آنها گفتند ما مسئله شما را حل می کنیم در آینده و شما این کار را نکنید. من هم گفتم باشد و برگشتم به محل کارم. فردا ظهرش بود که وقتی رفتم وارد سالن بشوم، به من گفتند که مرضیه یک ماری آمده داخل سالن و رفته در بخش فرهنگی. من اولش به چیزی شک نکردم، رفتم در را باز کردم و رفتم وسایل را کنار زدم و مار را پیدا کردم و با یک بیل کشتمش. ولی از تنظیم سردی که اطرافم می شد، فهمیدم که این کار، کار خودشان بوده و این مار همینطوری به بخش فرهنگی نیامده. از یک طرف فهیمه اروانی که مسئول فرماندهی ارتش ما بود، با من صحبت می کرد که نرو، ولی در آنجا هر کاری انجام می شد، آنها خودشان فرماندهی اش می کنند و خارج از دستور فهیمه اروانی نمی تواند باشد. به هر حال من متوجه شدم که این کار خودشان باید باشد، چون یک ماری آمده بود در قسمت فرهنگی، داخل یک اتاق کوچکی وارد شده بود و فرهنگی هم که مال من تنها نبود، مال همه بچه ها بود. اینها هیچ کدامشان نیامدند کمک کنند که مثلاً آن مار را بکشیم و بیندازیمش بیرون. دیگر وقتی من دیدم که اینها دیگر کارشان به جایی رسیده که مار می آورند ول می کنند و دیگر حریم و حرمتی نمانده بین من و آنها، یک بار دیگر پیش فهیمه اروانی رفتم و به او گفتم تو اگر خیر من را می خواهی، بگذار من بروم. دیگر برای من چیزی نمانده است. بار دوم خودش عباس داوری و احمد واقف را صدا کرد و اینها آمدند نشستند با من صحبت کنند. فهیمه به آنها اطلاع داده بود که این دوباره می گوید من می خواهم بروم و حاضر نیست بماند. اینها آمدند و برای این که من نتوانم به اینها چیزی بگویم، یعنی طوری من را در منگنه قرار می دادند که حتی به آن دو نفر هم نتوانم بگویم که به چه دلیل من حرفم عوض شده از پریروز تا حالا. تعداد زیادی از خانم های دیگر را آوردند در اتاق نشست نزدیک همان جا. طبق معمول که چندین بار برای من نشست جمعی گذاشته بودند، با این کار من را تهدید می کردند که اگر که تو حرفی بزنی، این جمع را به سر تو خواهیم ریخت و آن دو نفر هم خبر نداشتند که به چه دلیل حرف من از پریروز تا الان تغییر کرده است. با اینکه آنها گفتند که آنجا چطوری است و من هم یک زن بودم، اما قبول کردم که بروم به آنجا. دیگر خود آنها گفتند که ما مسئله شما را حل کردیم و صحبت کردیم. سرهنگ آمریکایی می آید در سالن ستاد و می توانی با او صحبت کنی. من هم هیچی به آنها نگفتم، چون جرئت این کار را نداشتم، چون جمع را آن پشت نگه داشته بودند که بریزند سرم. آنها هم که آدمهایی هستند که هیچی جلودارشان نیست و به شکل وحشیانه ای به آدم حمله می کنند و دیگر برای آدم آبرو نمی گذارند. چند بار باید این مسئله را تحمل می کردم؟ من به هر حال رفتم پیش آن سرهنگ آمریکایی و به گفتم و دیگر اصلاً حاضر نشدم که برگردم و وسایلم را جمع کنم. با همان لباسی که تنم بود، راه افتادم با آنها آمدم کمپ آمریکایی ها. حدود دو روز در آن کمپ بودم که درخواست پزشک دادم و اینها هم گفتند باشه. ولی خط دیگری را دنبال می کردند. من را می بردند پیش روانپزشک. بعداً که پرسیدم یک خانمی که آنجا بود به من گفت که می دانی چرا تو را بردند پیش روانپزشک؟ گفتم نه! من هم نمی فهمم، من درخواست پزشک دیگری را داشتم. به من گفت که کلنل آمریکایی که زن بوده، تو را که به او تحویل دادند، سازمان به او گفته که این خانم روانی است. من نمی دانم واقعاً در چه مرام و مسلکی می گنجد این کار که بالاخره آدم هیچی هم که نباشد، هموطن خودش را که یک سابقه نوزده ساله دارد که برای این سازمان کار کرده، اینطور بیاورندش تحویل یک نیروی خارجی بدهند و بعد هم بگویند که روانی است. یعنی اگر که آمریکایی ها هم شرف نداشتند، نمی دانم آنجا با من چکار می خواستند بکنند! واقعاً کسانی که این طرح و برنامه را ریختند، من احساس می کنم ذره ای غیرت در وجودشان نیست.