مروری بر خاطرات سیاه من در 10 سال اسارت در سازمان مجاهدین خلق ایران – قسمت هفتاد و یک
در آستانه برگشتم به ایران نتوانستم بهترین دوستم را با خودم همراه کنم
طی سالیان، بلاهایی در فرقه ی رجوی بر سرم آمده بود که هزار بار آرزو می کردم که ای کاش پایم می شکست و هرگز به این سازمان لعنتی نمی آمدم. من که در ایران هرگز زندان را تجربه نکرده بودم ، در سازمان مدعی انقلابی گری رجوی، 10 سال اسارت فکری و 6ماه زندان انفرادی را از نزدیک لمس کردم. تمامی افکارم تحت مانیتورینگ 24 ساعته بود. حتی خوابهایم راهم باید گزارش می کردم.
بدترین دریافتی من از سازمان ، خیانت به اعتمادم بود. این بزرگترین ضربه به هویت من بود. چرا که دیگر تصمیم گرفته و با خود عهد کرده بودم که به هیچکس ” اعتماد ” نکنم. گرچه می دانستم، کسی نیستم که چشم بر انسانیت ها ببندم و با بی رحمی با کسی رفتار کنم . عطوفت و مهربانی را خداوند در ذات هر انسانی نهفته است، اما در مناسبات مجاهدین، مسعود رجوی عشق و عاطفه را هر لحظه سر می برید و به قربانگاه می برد. رجوی با غرایز، با احساسات، با انسانیت، با عشق و با هر خصوصیت انسانی در تضاد و مقابله بود. چرا که رجوی بهتر از هر کس دیگری می دانست که اگر به مینیمم های انسانی پایبند می بود، باید فاتحه ی فرقه اش را می خواند! رجوی برای خودش یک سلطنت مینیاتوری در عراق براه انداخته بود و با یک عده زن، بشدت از آن حفاظت می کرد تا مبادا خبری از آن به گوش اعضاء برسد! هر حرامی را برای خود حلال می دانست! در حالیکه ما اعضای نگون بخت، بعضی روزها تا سه بار به حمام می رفتیم تا بوی بد عرق در گرمای بالای 50 درجه از بدنمان نیاید، به جرات می توانم مدعی شوم که او در طی اقامت حدود 30 ساله اش در عراق یک قطره عرق هم نکرده بود، مگر در رختخوابش!
خلاصه با کوله باری از تجارب سیاه و تلخ در حال ترک اردوگاه مخوف و بدنام اشرف درعراق بودم!. شکست های متوالی نظامی، سیاسی و ایدئولوژیک هم مزید بر علت شده بود تا خودم را خیلی خسته تر و شکسته تر احساس بکنم.
از طرف آمریکائی ها اطلاع داده شد که ظرف چند روز آینده به ایران فرستاده خواهم شد و می توانم این موضوع را به اطلاع خانواده ام در ایران برسانم. عصر آنروز در تماس تلفنی که با ایران داشتم ، به خانواده اطلاع دادم که تا 10 روز آینده خاک عراق را به مقصد ایران ترک خواهم کرد و اگر از طرف حکومت ایران اجازه داده شود پیش خانواده برخواهم گشت!
اما در تیف همه چیز با این خبرها، بهم ریخته بود. شایعه هائی به راه افتاده بود که رژیم بازگشتی ها را اعدام کرده و یا به حبس های طویل المدت محکوم می کند و عفو و بخشش و … هم واقعیت ندارد!
این موضوع خیلی ذهنم را گرفته بود که اگر از این زندان به زندان دیگری در ایران منتقل شوم ، چه فایده دارد که به ایران برگردم.
حسن میرزائی ( جهانبخش ) هم که ، هم چادری من بود، رفتارش با من کاملا عوض شده بود. دیگر با من حرف نمی زد! یک شب سر صحبت را با او باز کردم ، که چرا به ایران نمی رود، همسر و دخترش را نباید تنها بگذارد! اما جهانبخش گوش نمی داد و فقط حرفهای خودش را می زد، او می گفت که اینهمه زجر کشیده و آرزو دارد که پس از اسکان در یک کشور اروپائی، همسر و دخترش را نزد خودش برده و آنها را به یک زندگی مرفه برساند. آرزوئی که هرگز محقق نشد! خیلی سعی کردم که او را از تصمیمش منصرف کنم ، اما گوشش بدهکار نبود و قسمت اعظم ذهنش را خزعبلات ضدرژیم سازمان پر کرده بود که در ایران اعدام می کنند و شکنجه می دهند و زندان و …
من انکار نمی کنم که در سرفصلی در ایران با توجه به شرایط جنگ و … برخوردهای تندی شده است ، اما قضاوت هم نمی توانم بکنم که درست بوده یا غلط؟ من هرگز در شرایطی قرارنگرفته بودم که اعدام یا شکنجه و زندان به من تحمیل شود. اما مطمئن بوده و شنیده بودم که هر کس بر خواسته های خودش اصرار نداشته آزاد شده و سراغ زندگی اش رفته بود. این موضوع را از زندانیان آزاد شده ای شنیده بودم که بعد از آزادی مجددا در دام سازمان افتاده وبه عراق آورده شده بودند. اما این عده هم وقتی تغییرات شگرف و ضدانسانی را در سازمان دیده بودند ، جدا شده و در تیف از دوستان ما بودند، مثل سپهر قهرمان ( محمد علی رحیمی )، او سمبل انسان آزاد و رها بود. او از دشمنان درجه یک مسعود رجوی بود و بارها با کینه ای خاص رجوی را لعنت می کرد که حیف بر جوانانی که با نام او ، جان باختند!
یک شب به من اطلاع داده شد که فردا در یک اکیپ 13 نفره به ایران خواهیم رفت، از این خبر سراسر وجودم غرق در شور و شوق شد…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه