توضیحات: این یک سرگذشت واقعی است.
قصه تلخ زندگی کسی که ۳۰ سال از عمرش در فرقه رجوی و در اسارت فکری این گروه سپری گردیده و بر باد فنا رفت. او که با آرمان های ایده آلیستی و تحقق آنچه که «اسلام انقلابی» و «جامعه بی طبقه توحیدی» نامیده می شد از اوایل انقلاب به «مجاهدین» پیوست ولی گذر زمان به خوبی نشان داد که همه اینها دروغی بیش نیست.
این فرد که بدلایل شخصی نخواسته است نامش فاش شود، عضو پیشین شورای مرکزی «مجاهدین» است که با پیوستن به این گروه زندگی اش در مسیر دیگری رقم خورد. او بخوبی در جریان وقایع و اتفاقاتی است که این فرقه در بعد از انقلاب ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ تا به امروز بوجود آورده است.
این فرد موفق شد چند سال پیش با سختی تمام این فرقه را که بخش عمده تاریخ معاصر ایران در خیانت و مزدوری به بیگانگان را شکل داده است ترک و زندگی جدیدی را در کنار خانواده اش تجربه کند.
بدیهی است شنیدن خاطرات این فرد می تواند درس های مهمی برای نسل جوان کشور بویژه قشر تحصیل کرده و دانشگاهی ما داشته باشد. ضمن اینکه خانواده ها را نیز در توجه بیشتر به فرزندانشان و مراقبت از آنها از تهدیدات فزاینده فرقه هوشیارتر می سازد.
بنابراین تا زمانیکه فرقه ها وجود دارند، طبعا تهدیدات هم وجود خواهد داشت. لذا باید چنین تجربیاتی هم به رشته تحریر درآیند.
مقدمه:
بسیاری گروه های فرقه ای بطور فعال اقدام به عضو گیری، گسترش، و کسب پول و قدرت در سراسر جهان مینمایند. این گروه ها اعضا یا هواداران خود را بعد از اسارت توسط کارهای برنامه ریزی شده ذهنی، یا روند بازسازی فکری، استثمار کرده و تحت نفوذ و کنترل کامل در می آورند. سوء استفاده ذهنی میتواند به طرق یا روشهای متعددی انجام شود.
نه هر کسی که مورد مراجعه یک عضو فرقه قرار میگیرد به گروه مربوطه جذب میشود، و نه هر کسی که جذب میشود برای همیشه میماند. ولی به اندازه کافی جذب میشوند و به مدت کافی میمانند تا فرقه ها را به مشکل اجتماعی مخربی که شایسته بررسی جدی است تبدیل نمایند ….
مسئله فرقه ها مشکلی نیست که بتوان به آن طی یک مباحثه فلسفی یا یک برنامه گفتگوی داغ افشاگرانه تلویزیونی پرداخت. تهدیدی که از جانب فرقه ها متوجه جامعه است خیلی عمیق تر از این حرفهاست. صحبت از تهدیدات بسیار واقعی نسبت به سلامت جامعه، بهداشت روانی، قدرت سیاسی، و آزادی های دموکراتیک است. همچنین بحث نگرانی های فزاینده در خصوص تباه شدن زندگی هاست. موضوع این است که سوءاستفادهها و برنامه های اغلب غیر اخلاقی فرقه ها نه تنها در حواشی بلکه در بخش های اصلی و در متن ارگان های حیاتی جامعه ما ظاهر میگردند.
فرقه ها دیگر صرفا موضوع نگرانی والدینی که ناظر بر عضو گیری فرزندان ایده آلیست، و در برخی موارد سرخورده، و جوان خود می باشند، نیستند. فرقه ها افرادی در هر سن و سال و در هر محدوده درآمدی را گمراه کرده اند. در گذشته، فرقه ها با جذب افراد به اصطلاح حاشیه ای اجتماع، یعنی افراد بدون وابستگی، افراد سرخورده، و افراد ناراضی از هر نسل، جای پای خود را محکم میکردند. ولی گروه های فرقه ای امروز آنچنان نحوه برخورد و روش های مجاب سازی افراد را حرفه ای کرده اند که فراتر از چهارچوب معمولی و در متن جریان اصلی جامعه حرکت میکنند.
قسمت اول: آغاز انقلاب ۱۳۵۷
سال آخر دبیرستان بودم. جوانی پرشور و البته درس خوان. رشته ام ریاضی بود به همین دلیل زمان زیادی را برای درس خواندن صرف می کردم. دوستانم همان همکلاسی هایم در دبیرستان بودند. زنگ های تفریح در حیاط مدرسه دورهم جمع می شدیم و با ساده ترین موضوع تفریح و شادی می کردیم. بعضا روزهای تعطیل نیز با همین دوستانم قرار کوه می گذاشتیم و این شکلی روزها را سپری می کردیم. تابستان ها نیز رسیدگی به باغی که داشتیم تقریبا وقت مرا پر می کرد.
انگار همین دیروز بود. فصل بهار زمان شکوفه دادن گل های سرخ محمدی بود. که باید صبح زود و قبل از طلوع آفتاب بهمراه برادرانم برای چیدن آنها می رفتم.
بعضا دوستان نزدیکم را نیز با خود می بردم . در میان طراوت سبزه ها و درختان سرسبز و جیک جیک پرندگان دور هم جمع می شدیم غذا می پختیم، شادی می کردیم و ترانه سر می دادیم. و روزها را اینچنین سپری می کردیم.
با سیاست چندان آشنایی نداشتم. یعنی اصلا آدم سیاسی نبودم.
ولی اولین آشنایی من با سیاست دیدن تصویر خسرو گلسرخی، شاعر، نویسنده و روشنفکر مارکسیست در قاب تلویزیون بود که به اتهام توطئه برای آسیب رساندن به اعضای خانواده سلطنتی و ربودن رضا پهلوی در سال ۱۳۵۱ دستگیر شده بود. که در ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ در سی سالگی در میدان چیتگر تیرباران شدند.
در آن زمان نه آنچه که شاه او را تروریست می نامید در ذهنم نشست و نه آن واقعیتی که سالها بعد از خسرو گلسرخی فهمیدم را درک می کردم.
در اصل آنچه که چشم مرا بطور واقعی به دنیای سیاست باز و با مفهوم انقلاب آشنا کرد، قیام ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ تبریز در بزرگداشت چهلم شهدای قیام مردم قم بود. هرچند بازهم در ذهنم توان تبیین تمامی زوایای این حرکت را نداشتم. و اصلا نمی دانستم قبل از این، ماموران شاه در ۱۹ دی ماه ۵۶ به کشتار مردم قم در تظاهرات اعتراضی که به علت اهانت روزنامه اطلاعات به آیت الله خمینی در ۱۷ دیماه ۵۶ به خیابانها ریخته بودند، دست زده است.
با این پیشینه اولین حرکت انقلابی من هم به همان سالهای دوران دبیرستانم بر می گردد. شروع انقلاب با سال پایانی دوران دبیرستانی من همزمان شده بود.
در آن روزها فضای جامعه بسرعت در حال دگرگونی بود. و مشخص بود که آبستن حوادث زیادی است. بتدریج مردم جرات می کردند که علیه شاه اعتراض کنند و حتی به خیابانها بریزنند و علیه او شعار بدهند.
شکستن عکس شاه که در هر کلاس درس بر روی دیوار نصب بود اولین ایده ای بود که به ذهن خطور کرد لذا صبح قبل از رفتن به کلاس یک سنگ توی جیبم گذاشتم. و با همکلاسی هایمان وارد کلاس شدیم. همه در کلاس حضور داشتند و منتظر بودیم که معلم سرکلاس بیاید. درهمین حین من سنگ را از جیبم درآورده و به عکس شاه زدم. عکس شکست و کاملا از دیوار فروریخت. لحظه ای سکوت بر فضای کلاس حاکم شد ولی بچه ها با شعار مرگ بر شاه آن فضای سکوت را در هم شکستند. ناظم مدرسه بلافاصله به کلاس آمد و وقتی صحنه را دید رنگ از رخسارش پرید و در حالی که آب دهانش را در گلویش قورت می داد پرسید کی اینکار را کرده است. ولی او پاسخ خود را از کسی دریافت نکرد.
نهایتا کار به ساواک ختم گردید. نامی که برای اولین بار آنرا از زبان ناظم مدرسه شنیدم. فردای آن روز پدران همه ما را به مدرسه احضار و سپس به ساواک معرفی کردند و آخر امر کار با تعهد سپردن پدرانمان که دیگر کسی اینکار نکند فیصله پیدا کرد.
حال وارد دوران جدیدی شده بودیم. شور و هیجان انقلاب تمامی زورق وجودمان را پر کرده بود دیگر نه به خاطرات گذشته بلکه به اتفاقاتی که هر روز می افتاد فکر می کردیم و با آن جلو می رفتیم.
ادامه دارد . . .