تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت نهم

بند د: هژمونی زنان
اشاره داشتم به جایگزینی زنان با مردان فرمانده لشگر و رسته در مراکز نظامی، اما از اواخر بهار 1371، این موضوع یک مدار دیگر گسترده شد و از این دوران، زنان جایگزین فرمانده دسته های مرد در بخش های مختلف شدند و فرماندهان پیشین به عنوان معاون، کار خود را ادامه دادند. باید برای تفهیم موضوع مجدداً اشاره ای داشته باشم به اینکه زنان مجاهد از زمان شاه تا تشکیل ارتش آزادیبخش، توانایی های خود در زمینه تشکیلاتی، سیاسی و یا اجتماعی را کم و بیش به اثبات رسانیده بودند و به همین خاطر حضور آنان در سلسله مراتب تشکیلاتی موضوع پیچیده و یا غیرقابل قبول نبود و همانطور که شرح دادم در کارهای نظامی و عملیات نیز نقش برجسته و چشمگیری داشتند. لذا مردان مجاهد تا این دوران واکنش منفی یا دافعه نسبت به پذیرش آنان نداشتند. البته این هم بدیهی بود چون تا آن زمان سازماندهی و رده های تشکیلاتی افراد بر اساس «توانمندی و صلاحیت» آنان و همچنین مبتنی بر «پروسه تشکیلاتی» نیروها بود و همه اینها را با «تجربه» محک می زدند. اما پس از انتخاب مریم بعنوان مسئول اول سازمان مجاهدین، این قانون نانوشته گام به گام منسوخ، و صلاحیت افراد با ملاکِ «حل شدن در انقلاب مریم» محک خورد نه الزاماً بر اساس «توانمندی و تخصص» آنها در امور جاری تشکیلاتی-نظامی-ایدئولوژیک… با اینحال، تا بهار 1371 کم و بیش با زنانی در سطوح فرماندهی مواجه بودیم که از قبل شناخته شده و تا حد زیادی دارای قدمت تشکیلاتی بودند و یا در پایین ترین حالت، خیلی ها در درون ستادها و مراکز نظامی، به آنان ایمان داشتند و صلاحیت و توانمندی آنان را مورد تأیید قرار می دادند.

اما در عصر جدیدی که آغاز شده بود، زیرآب شاخص ها و محک های قبلی بکلی زده شد چون در این مرحله هیچ زنی تحت مسئولیت مردان قرار نداشت و همینکه یک نفر «زن مجاهد» نامیده می شد، همه مردان باید خواسته یا ناخواسته خود را زیر دست او احساس کنند و این آغاز یک تنش و چالش عمیق و گسترده بود که نه تنها مردان را درگیر خود می ساخت، که بسیاری از زنان نیز با آن در تضاد بودند! نه تنها زنانی که همیشه در سطوح پایین و زیر دست مردان کار کرده بودند، که زنان جهش یافته در مباحث انقلاب ایدئولوژیک نیز خود را با چالشی مواجه می دیدند که انتظارش را نداشتند(برای نمونه «مهوش سپهری» در یک نشست اشاره کرد که وقتی بعنوان مسئول یکی از بخش های کلیدی برگزیده شده، مدام منتظر بوده که این دوران به اتمام برسد و دوباره مبدل همان زن ساده سابق شود و به آشپزخانه برگردد و در همانجا کار کند. و می گفت همیشه بر این تصور بوده که یک روز همه افراد در این انقلاب تغییر می کنند و لذا مردان هم دوباره به مسئولیت های پیشین بازمی گردند و خودش هم دوباره همان می شود که قبلاً بود). البته این نگاه فقط از بُعدِ مسئولیت خودش بود، در حالیکه خیلی از زنان با چالش دیگری مواجه بودند و آن، عدم پذیرش یکدیگر در کارهایی بود که تا آن زمان مردان مسئولیت اش را بردوش داشتند. طبیعی بود که برخی از آنان ترجیح می دادند تحت مسئولیت یک مرد باسابقه و مجرب باشند تا زنی که مثل خودشان تا آن زمان هیچ کار مدیریتی نکرده بود.

این حکایت در رسته ما (مهندسی رزمی) نیز رخ داد و پس از آمدن «زهرا مازوچیان» خیلی زود فرماندهان دسته نیز جایگاه خود را به زنان جدیدی دادند که به این رسته تزریق شدند. «پروانه.ش – سرور.ل – فاطمه» جایگاه فرماندهان دسته را در آنجا تسخیر کردند. در آن دوران من «افسر اداری-موتوری» این رسته محسوب می شدم که یک جایگاه جدید در تشکیلات بود و با دور جدید آموزشهایی که افسران عراقی برگزار کرده بودند شکل گرفت و در تمام بخش های نظامی ایجاد شد. لذا کماکان عضو ستادی این رسته محسوب می شدم و مستقیم به زهرا مازوچیان وصل بودم. در این دوران بخوبی می شد غرزدن های مخفیانه توأم با نیشخند برخی از مردان مسئول را مشاهده کرد (یکبار معاون رسته را دیدم که به اکبر عباسیان فرمانده پیشین با نیشخند می گفت من که دیگر هیچکاره شده ام! همه کارها با خواهرهاست!) که نشان می داد با توجه به ورود زنان خود را در حاشیه می بیند.

البته این درگیری های ذهنی و درونی را کسی آشکار نمی کرد و یا به صورت عمیق تمسخر نمی کرد چون همه ما آنرا یک نبرد ایدئولوژیک می دیدیم که باید با آن مبارزه کنیم و تفکرات گذشته خود را که آلوده به شرک می دانستیم تغییر دهیم. به همین خاطر هرکسی تلاش می کرد این احساسات (غرزدن و استقامت در برابر هژمونی زنان) را در درون خود سرکوب کند. همانطور که اشاره کردم تا پیش از آن برای تمامی مردان و یا حتی زنان مجاهد «پذیرفته و عادت» شده بود که برخی زن ها در مقام مسئول قرار داشته باشند و در حضور آنان تردیدی به خود راه نمی دادیم. و در این دوران نیز کسی قلباً دوست نداشت این دافعه در درونش وجود داشته باشد و آنرا گردنه ای ایدئولوژیک می دانستیم که باید از آن عبور کنیم. یعنی با وجود واکنش منفی که در خود احساس می کردیم، خود را موظف می دانستیم با آن مقابله کنیم و خود را با آنچه رهبر عقیدتی از ما خواسته وفق دهیم و افکار خود را متحول نماییم. با اینحال، در بدو تغییرات، کمتر مردی براحتی می پذیرفت که یک زن مجاهد که تاکنون چند مدار پایین تر از او قرار داشته (و حتی قادر نیست ساده ترین کارهای اجرائی و تشکیلاتی را بخوبی مدیریت کند) بناگاه در موضع مسئول ظاهر شود و بر آنان فرماندهی کند و دستور دهد. مسلماً هیچ اعتراض علنی و رسمی وجود نداشت بلکه این تناقض در کم کاری، دلسردی، دلمردگی، بی رمقی و بی انگیزگی مردان مسئول بارز می شد. البته برخی زنان هم وقتی یکدفعه به مدارج بالا می رسیدند برخوردهای مناسبی از خود نشان نمی دادند و این هم اثر منفی روی مردان داشت تا حس کنند سازمانکار جدید چندان هم واقعی نیست.

(اشاره: تا آن زمان احترام مجاهدین به مسئولینشان یک امر درونی و عقیدتی بود نه یک دستور تشکیلاتی و نظامی. به این معنا که مجاهدین یاد گرفته بودند مسئول خود را دوست داشته باشند و مورد احترام قرار دهند و در صورت نیاز جان خود را هم برای او فدا کنند. سالها پیش از آن نیز رجوی گفته بود مهمترین اصل در سازمان مجاهدین «انضباط آهنین» است، یعنی هر فرد بدون چون و چرا دستور فرمانده اش را اجرا کند حتی اگر آن فرمان اشتباه باشد و بخاطر اجرای آن کشته شود، چون در غیر اینصورت اصل بالاتری نقض شده است. پس اگر یک فرمانده به تحت مسئول خود گفت بمیر، او باید با دل و جان بمیرد!…
اما با شروع بحث های انقلاب ایدئولوژیک، صورت مسئله تغییر کرد، چون مسعود رجوی به دلیل بریدن تعدادی از فرماندهان و کادرهای سازمان دچار نگرانی شده بود خود را در معرض یک تهدید جدی می دید. چرا؟ از آنجا که نفرات نسبت به فرمانده خود احترامی فوق العاده داشتند، جدا شدن آنها از سازمان، تأثیر جدی در عزم و ارادۀ تحت مسئولین آنها می گذاشت تا حدی که می توانست به دلسردی آنان از تشکیلات بینجامد و حتی نسبت به درستی روش مسعود رجوی شک کنند. این تهدید، هرچقدر فرمانده مربوطه موضع مسئولیت بالاتری داشت جدی تر و اثربخش تر می شد. لذا از این نقطه مسعود رجوی قاطعانه زیرآب ضوابط پیشین را زد و رسماً از زبان مریم گفت که «مسئول خود را نباید به جای رهبری بنشانید، چون آنها هم مثل خود شما هستند و اشتباه می کنند»…)

خیز بلند برای پس زدن رقیبان
مسعود رجوی برای قرار گرفتن در جایگاه نفوذ ناپذیر قدرت مطلقه، خیز بلندی برداشته بود که بتواند همه چیز را در آینده ای نزدیک تحت کنترل بگیرد. رویای رسیدن به «مقام ولایت مطلقه آیت الله خمینی، سلطنت ناصرالدین شاهی، مشت آهنین استالین، قدرت معنوی لنین و برخورداری از اقتدار نظامی آمریکا» سراسر وجودش را فراگرفته بود. برای اینکار گام به گام از هر امکانی استفاده می کرد تا به خواسته خود رنگ و لعاب مذهبی بدهد و در هر دوره ای خود را به یکی از پیشوایان دینی نسبت دهد. هرگاه می خواست حکومت آیندۀ خود را مثال بزند، چنان از حکومت علی (ع) می گفت که شنوندگان تصور کنند زوج رجوی همان «علی ع و فاطمه س» هستند، و هنگامی که درصدد بود تمامی زنان را وارد حیطه محرمیت جنسی خود کند بگونه ای آیۀ 50 سورۀ احزاب را تفسیر می کرد که گویی وی جانشین «پیامبر» است که در لباس مسعود ظاهر شده و هرگاه می خواست از عظمت معنوی و توان ارتش خود سخت بگوید (و یا اختفای طولانی در سنگر ضد بمب هسته ای خود را مشروع جلوه دهد)، بگونه ای از سپاهیان امام زمان سخن می گفت که گویی خودش «مهدی موعود» و یا تنها حلقۀ وصل به اوست، و هرگاه می خواست یارانش را تشویق به فدا و از خودگذشگی کند چنان از «امام حسین» سخن می گفت که گویی نام رجوی مترادف نام اوست، (در یکی از نشستها، مریم عضدانلو به صراحت گفت: تضادهایی که مسعود حل می کند از تضادهای امام حسین نیز فراتر است و او با چنین تضادهایی مواجه نبوده است). و در بسیاری نقاط دیگر نیز خود را در مداری بالاتر از «لنین، چه گوآرا، مارکس، یاسر عرفات و سایر قهرمانان ملی ایران» قرار می داد.

تقریباً در همین دوران برخی از فرماندهان مختلف دچار تزلزل شدند و رجوی را ترک و به مرور از تشکیلات رفتند و عده ای هم در یک تناقض شدید بین ماندن و رفتن، گوشه گیری اتخاذ نمودند و تحت برخوردهای تشکیلاتی قرار گرفتند. البته برخوردها هنوز به گونه ای نبود که افراد تحت فشارهای جسمی قرار بگیرند. در مدارهای پایین نیز ریزش وجود داشت و برخی اعلام جدایی کردند. نشستهای مختلفی برای تفهیم بیشتر علت مسئولیت گرفتن زنان انجام می گرفت. در چهره ها نشانه هایی از غم و اندوه و تنزل انگیزه دیده می شد اما گامی برداشته شده بود که رجوی برای ادامۀ حیات سیاسی و قدرت خود به آن نیاز داشت.

]می توان از فرماندهانی چون «سعید اسدی طاری» (معاون لشگر 91) و «علینقی حدادی» (رئیس ستاد مرکز 12)، «محمد حیاتی» (فرمانده قرارگاه حنیف)، «محمود عطائی» (فرمانده قرارگاه اشرف)، «محمد علی جابرزاده و محمد علی توحیدی» (از مسئولین بخش تبلیغات و سیاسی)، «مهدی افتخاری» (فرمانده محور) و تعداد زیاد دیگری نام برد که برخی مثل علینقی بعدها خودخواسته یا به اجبار دست به خودکشی زدند، یا مثل سعید اسدی بکلی جدا و بدنبال زندگی رفتند، یا مثل محمد حیاتی و محمود عطایی در حاشیه قرار گرفتند، یا مثل جابرزاده و توحیدی به کارهای حاشیه ای مشغول گردیدند، یا مثل مهدی افتخاری جلوی انقلاب مریم ایستادند و زیر ضرب فشارها و تحقیرهای مستقیم مسعود رفتند[.
شاید برای کسانی که در مناسبات مجاهدین نبوده اند و یا دورادور در جریان بوده اند بسیاری از مسائل آشکار و قابل فهم نباشد چون حتی نکاتی که به بیرون درز می کرد به نحوی بود که کسی متوجه تنشهای درونی مناسبات نمی شد و تصور بر این بود که مجاهدین هر چیزی را براحتی پذیرفته اند، غافل از اینکه فراز و نشیبهای زیادی در درون مناسبات جریان داشت.

اما: پشت پرده چه بود؟
همه چیز به ظاهر بر سر «هژمونی زنان» (به قدرت رسانیدن زنان) بود که مسعود از آن به عنوان «تبعیض مثبت» نام برد. وی در ادامۀ تحمیل انقلاب ایدئولوژیک، نیازمند بود هرچه بیشتر مناسبات درونی مجاهدین را از عشق و عواطف تهی کند و البته برای اینکار نقشه زیرکانه ای می کشید و بیگدار به آب نمی زد. او پس از مطرح کردن بحث طلاق و ازدواج و به طور خاص پس از گرفتن «امضای معاصی/رهایی» از اعضای سازمان، توانست موقعیت خود در مقام مطلقۀ رهبری عقیدتی را جا بیندازد. اما از این پس مهمترین کاری که باید انجام می داد تثبیت این موقعیت به صورت دائمی بود. وی در بند سوم انقلاب توانست از یکسو موضوع را به قول خودش همیشگی و «علی الدوام» کند و از سوی دیگر خیز جهانی شدن آنرا بردارد. چون می گفت تمامی زنان جهان را باید در حریم رهبر عقیدتی بدانید. این سخن همانطور که اشاره داشتم، برایمان جنبه ایدئولوژیک داشت و نه یک تحمیل. ما مطلقاً این تصور را نداشتیم که مسعود ذره ای زیاده خواهانه به امور جنسی بیندیشد. شاید باورش برای کسانی که به مسعود نگاه ایدئولوژیک نداشته اند سخت و دشوار آید اما این یک واقعیت بود که در اذهان ما جریان داشت. من حتی برخی اوقات تصورم بر این بود که وی نسبت به مریم هم رابطه نزدیک ندارد و در شرایطی که همه طلاق گرفته اند، او هم با دیگران این سختی را تحمل می کند و انسانی است که براحتی از لذت های شخصی خود گذشته است، بویژه هنگامی که مریم را به اروپا فرستاد.

حال او می باید گام بعدی را بر می داشت، گامی که خودش در همین مباحث شرح داد که اگر مرد و زن مجاهد بعد از «طلاق» و «در حریم رهبری دیدن همسرانشان» به مرحلۀ بعدی صعود نکنند خیلی زود به مراحل پیشین (بند الف) واگشت خواهند نمود و دوباره به فکر ازدواج خواهند افتاد. مسعود در سخنانی مبسوط گفت برای واگشت نخوردن به بند اول انقلاب، باید در این مرحله، زنان هژمونی را به طور کامل در دست بگیرند. به این معنا که از این پس هیچ زن مجاهدی تحت فرماندهی مردان قرار نداشته باشد و در نقطه مقابل، تمامی مردان تابع هژمونی زنان مجاهد باشند. وی این نوع تبعیض را «تبعیض مثبت» قلمداد می کرد، بدین معنا که این یک تبعیض منفی و فروبرنده و یا بازگشت به دوران مادرسالاری نیست، و بلکه باعث می شود که همه چیز در جای خود قرار بگیرد و استثمار جنسی به پایان برسد. وی زنان مجاهد را یک «حرز» برای مصونیت مردان از لغزش و واگشت به دنیای حیوانی و استثماری قلمداد می کرد (حرز به حفاظت کننده و یا نگهدارنده است. مثل طلسمی که انسان را از برخی خطرات حفظ کند).

به این ترتیب «بند دال» در تیتر «هژمونی زنان» به همگان تحمیل شد و از آن پس شاخص رده تشکیلاتی برای زنان «سابقه» نبود و آنان می توانستند با نصف سابقه تشکیلاتی که برای مردان لازم بود، به همان رده ای برسند که مرد مجاهد در آن قرار می گرفت. یعنی برای ترفیع ردۀ تشکیلاتی زنان، مهمترین اصل «صلاحیت ایدئولوژیکی و بعد سابقه» در نظر گرفته می شد، ولی برای مردان مهمترین اصل «سابقه تشکیلاتی و آنگاه صلاحیت» مد نظر بود. طبیعتاً با این ضوابط راه برای زنان کم سابقه به بالاترین رده های تشکیلاتی سازمان باز می شد و مسعود با دست باز می توانست زنان یا مردان باسابقه را با کوچکترین بهانه کنار بزند (صلاحیت ایدئولوژیک به مرور جای خود را به «تملق گویی، حمله لفظی به دیگران، لفاظی های زیبا و همسو با خواسته مسئولین» داد، یعنی هرکسی بیشتر به دیگران انتقادات بی پایه می کرد و یا با چاپلوسی از انقلاب مریم دفاع می کرد و خود را همسو با زنان شورای رهبری نشان می داد، صلاحیت بیشتری از خود نشان داده بود).

اشاره کردم که مسعود خیز بلندی برای تثبیت ابدی جایگاه خود برداشته بود. برای اینکار نیاز به افرادی داشت که از خود هیچ تفکر مستقلی نداشته باشند و بطور کامل اراده شان در دست خودش باشد، و این با حضور نیروهای قدیمی و باسابقه امکانپذیر نبود چون چنین افرادی طبعاً هر حرف مسعود رجوی را نمی پذیرفتند و برای خودشان یک قطب محسوب می شدند و انتظار داشتند که با آنهمه سابقه تشکیلاتی که گاه از سابقه مسعود رجوی کمتر هم نبود، به سخنان و پیشنهادات آنها توجه شود. با این وضع، حضور هرکدام از این افراد یک خطر بالقوه برای رقابت بود. تجربه هم نشان می داد که (چه قبل از انحلال «دفترسیاسی» چه بعد از تشکیل «هیئت اجرائی») مسئولین قدیمی همیشه با مسعود رجوی اختلاف نظر داشتند و با وی جدل می کردند که طبعاً منجر به خشم وی می شد. نمونه بارز آن علی زرکش مسئول بخش نظامی سازمان بود که بدلیل مخالفت با استراتژی مسعود رجوی، از موضع خود خلع و به پایین ترین رده تنزل داده شد و پس از محاکمه فرمایشی به اعدام محکوم گردید و این حکم نیز چند سال بعد در عملیات فروغ جاویدان به اجرا درآمد.

در جمعمبندی عملیات چلچراغ هم مهدی افتخاری صراحتاً به مسعود گفت با اینکه نیروهای او در شرایط بسیار خطرناک مشغول باز کردن خط دفاعی بودند و بولدوزر ضدگلوله آنها با موشک منهدم شد، اما مدام دستور می آمد که زود پیشروی کنند. وی انتقاد داشت که با کدام پشتیبانی آتش آنها باید زیر موشکباران پیشروی می کرده اند؟ از آنجا که خطاب وی به مسعود رجوی بود، وی کاملاً ساکت به مهدی افتخاری می نگریست و نمی توانست حتی یک جمله پاسخ دهد و کاملاً آشکار بود از حرفهای مهدی عصبی شده است… در چنین وضعیتی، مسعود که نمی توانست پاسخگوی انتقادات مسئولین قدیمی باشد، ابتدا دفتر سیاسی را حذف کرد و حضور دیگران در کنار خودش برای تصمیم گیری را «شرک» خواند، ولی چون نتیجه دلخواه را نگرفت، در این مرحله از بندهای انقلاب، بدون نیاز به بیانیه رسمی، عملاً بنیان هیئت اجرائی را زد و آنرا از دور خارج کرد تا تمامی مسئولین قدیمی را از پیرامون خود دور کند (بدون اینکه آنها بتوانند ایرادی در کار مشاهده کنند).

بی تردید این مسئله با توجه به عدم صلاحیت بسیاری از زنان که فاقد تجارب و تخصص کارهای اجرائی و مدیریت تشکیلاتی، نظامی و حتی ایدئولوژیکی-سیاسی بودند، یک نوع حقارت برای مردانی بود که هرکدام دو دهه یا بیشتر و کمتر در عرصه های مختلف صلاحیت خود را به اثبات رسانیده بودند. اگرچه همه به مرور عادت کردند ولی درگیری های ذهنی و درونی افراد در خیلی نقاط قابل چشم پوشی نبود. تزلزل، خستگی و بی انگیزه شدن در فرماندهان بالا به خوبی به چشم می خورد و روز به روز نیز افزایش می یافت. برخی از نفرات مسئول در همین ایام از سازمان جدا شدند و یا درخواست جدایی کردند. آنها ابتدا تحت برخورد طولانی مدت قرار می گرفتند تا شاید درخواست خود را پس بگیرند، لذا برخی از آنها در حالت برزخ باقی می ماندند که شاید یکروز اوضاع به حالت نرمال برگردد. برخی نیز حاضر نشدند یک عمر خود را در این برزخ مشغول نگه دارند و بکلی سازمان را ترک کردند. «مهدی افتخاری» (طراح و فرماندۀ اصلی نقشۀ فرار مسعود رجوی و بنی صدر از تهران) از زمره کسانی بود که با انقلاب مریم مخالفت کرد و بهای سنگین آنرا با برخوردهای شدید و تحقیر آمیز رجوی در تمامی نشست ها پرداخت. پیش تر در مورد این فرمانده اشاراتی داشتم، وی فرمانده تیپ مهندسی رزمی در عملیات چلچراغ و فرماندۀ محور در عملیات فروغ جاویدان بود که سه تیپ رزمی را فرماندهی می کرد. مسعود رجوی پس از فرار به فرانسه به وی لقب «فرمانده فتح الله» داد.

داستان برخوردهای تحقیر آمیز با این فرمانده، حکایت تلخی است که تنها نشان از خودخواهی، تکبر و غرور هیستریک رجوی داشت که گاه برای تحقیر وی (که در طی چند ماه، دهها کیلو وزن کم کرده بود) برایش فکت ها و هتک حرمت های «جنسی، دزدی و ترس» تولید می کرد و در برابر جمع چند هزار نفره او را متهم به دزدیدن کنسرو و پنهان کردن آن زیر خاک با هدف فرار از قرارگاه می نمود و بالاخره چون متوجه شد کسی آنرا باور نمی کند، متهم کرد که از «ترس بمباران» آنها را زیر خاک پنهان کرده که دچار کمبود مواد غذایی نشود. اما این فرمانده پیر، فقط با نگاه های خاموش خود به مسعود رجوی می نگریست و چیزی نمی گفت، گویا ابهت پوشالی او را به سخره می گرفت و یا منتظر روزی بود که مسعود با شکستی سنگین مواجه شود و آنروز به وی پوزخند بزند… آنگونه که برخی از مسئولین سازمان می گفتند وی در نشستهای خاص که با حضور تعدادی از قدیمی ترین مسئولین اجرا می شد، بشدت مورد تعرض قرار می گرفت و به او گفته می شد تو هیچ ارزشی نداری و هیچ نبوده ای و تنها با وجود مسعود به این نقطه رسیده ای… گویا هیچکدام از مجاهدین با پرداخت هر بهایی برای مبارزه شان در کنار مسعود، کوچکترین ارزشی برای وی نداشتند. نمونۀ آشکار آن اگر کسانی چون «موسی خیابانی یا علی زرکش» نبودند، بدون تردید «مهدی افتخاری» را می توان نمونه بارز آن دانست.

(اشاره: همه ساله برای موسی خیابانی مراسم های باشکوهی ترتیب داده می شد، اما به مرور پس از انقلاب ایدئولوژیک این مراسم ها ساده تر شد و به نقطه ای رسید که فقط در حد یک خاطره گویی در تلویزیون سیمای آزادی مجاهدین شده بود. بخوبی می توان حدس زد که مسعود صرفاً بخاطر جذب هموطنان آذری بود که از نام موسی خیابانی سوء استفاده می کرد و بعدها که دیگر به وی احتیاجی نداشت، او را به حاشیه پرتاب کرد که خودش تحت الشعاع شهرت وی قرار نگیرد… در واقع ابراز ارادت مسعود به موسی فقط برای تبلیغات بود و نه ناشی از عواطف دوستانه… علی زرکش نیز بعد از سالها فرماندهی بخش نظامی و فداکاری برای سازمان رجوی، تنها بخاطر یک اعتراض به استراتژی مسعود، به زیر کشیده شد و محاکمه گردید و به اعدام محکوم شد و در نهایت نیز بعنوان یک عضو تیم در عملیات فروغ جاویدان شرکت کرد و به طرز مشکوکی کشته شد… اما در مورد مهدی افتخاری، باید گفت که رجوی هیچ راهی برای سر به نیست کردن فیزیکی او نداشت و تنها راه حذف او را در ترور تشکیلاتی – ایدئولوژیکی اش یافته بود. به همین خاطر سالها تلاش کرد تا محبت او را از دل مجاهدین بیرون بکشد و زمانی او را نابود کند که اعضای سازمان از وی نفرت داشته باشند، چون بطور واقعی همه او را دوست داشتند و هرگز حاضر نشدند به او توهین کنند و هرکجا او را می دیدند با احترام برخورد می کردند. نکته قابل توجه اینکه بیش از هرکسی «فهیمه اروانی» در نشست های عمومی به او حمله ور می شد که در مراحل بعد به آن اشاره خواهم کرد و در اینجا صرفاً برای تشریح بازتاب اولیه «بند دال» به آن اشاره داشتم.)

همانطور که پیش تر نوک زده بودم، بازتاب منفی «تبعیض مثبت» تنها در میان مردان رسوخ نداشت بلکه در میان زنان نیز یک حس حسادت پنهان به چشم می خورد. در هر یگان، یک زن در جایگاه فرماندهی قرار داشت که مورد احترام همگانی بود، اما در رده های پایین تر می شد چشم هم چشمی زنان را در حد ملموسی مشاهده کرد که گاه منجر به حسادت بین آنها نیز می شد. البته در این رابطه قصد بزرگنمایی ندارم چون بطور واقعی از آن گونه حسادت ها که در جامعه رواج دارد، بهیچوجه به چشم نمی خورد و این مسئله بخاطر وجود تشکل قوی، منسجم، اعتقادات شدید مذهبی ناشی از حضور مسعود بعنوان رهبر عقیدتی، خیلی کمرنگ و پنهان بود. اگر به صراحت بگویم، یک فرد معمولی جامعه در آنجا قادر به دیدن این حسادت ها نبود و کسی که سالها در تشکیلات حضور داشت می توانست با ریزبینی تشکیلاتی آنرا حس کند. چون نیرو در درون تشکیلات دارای یک پیچیدگی خاص می شود و می تواند چیزهایی را ببیند که فرد معمولی قادر به دیدن آن نیست. آنچه که می گویم به خاطر تجارب شخصی خودم در درون تشکیلات مجاهدین است و همدیگر را بخوبی می شناختیم و احساسات همدیگر را درک می کردیم.
در بهار و تابستان 1371 زنان تمامی پستهای کلیدی و معاونت های آنرا بدست گرفتند و مردان از کارهای مدیریتی به کارهای اجرایی تنزل داده شدند. بدین ترتیب، تمامی افراد به شکل «منظومه ای» به زنان وصل شدند و مسئولیت ایدئولوژیکی همه افراد بر دوش زنان قرار گرفت (به لحاظ تشکیلاتی سلسله مراتب وجود داشت اما یک مرد فقط مسئول تشکیلاتی-اجرائی فرد زیردست خود محسوب می شد و هرکجا مسئله ایدئولوژیک در میان بود، آن فرد حتی اگر در پایین ترین موضع مسئولیت قرار داشت، به بالاترین زن موجود در آن یگان یا رسته متصل می شد و تحت برخورد قرار می گرفت).
در همین ایام مریم به صورت غیرعلنی از همه اعضای سازمان خواسته بود در یک کاغذ یادداشت، کسی را به عنوان جانشین خودش معرفی کنند و برایش بفرستند. چندماه بعد مسعود در یک نشست گفت: «که بجز 5 نفر که به محمود عطایی و مهدی ابریشمچی و… رأی داده اند، بقیه «فهیمه اروانی» را به عنوان جانشین مریم انتخاب کرده اند!». آنگاه یک آمار ساختگی ارائه داد که در آن دو نفر به مهدی ابریشمچی و یک نفر به محمود عطایی رأی داده بودند. به تصور من، مسعود به عمد این آمار کودکانه را ارائه داد تا «محمود و مهدی» را تحقیر و تمسخر کند و آنها را از ابهتی که داشتند به پایین بکشد.

(من –نگارنده- یقین دارم که آمار واقعی رأی دهندگان به فهیمه بسیار کمتر، و شاید در بهترین حالت 50 درصد آنچه مسعود می گفت بود چون وقتی بالاترین مدارهای تشکیلاتی هنوز نسبت به اصل «هژمونی زنان» دچار تردید بودند و بسیاری از فرماندهان بخاطر مباحث انقلاب از سازمان جدا شده بودند، فهیمه، یک زن تازه به شهرت رسیده نمی توانست گزینه مطلوب همگان و حتی زنان مجاهد باشد، و در بهترین حالت شاید بتوان گفت اکثر مجاهدین، زنان فرمانده لشگر خود را برای این کار برگزیده بودند نه زنی ناشناخته و تازه جهش یافته که جز سخنرانی در نشست ها چیزی از خود به نمایش نگذاشته بود. طبعاً این انتخاب مخفیانه به مذاق مسعود رجوی خوش نیامد، چون پس از آن هیچگاه چنین انتخاباتی برگزار نشد و حق انتخابی هم در میان نبود و مسعود یک زن کاملاً مطیع، کم سواد، کم سابقه و گاه سرکوبگر را پیشاپیش در نظر می گرفت و به مسئولین سازمان قالب می کرد و آنگاه از آنان درخواست می کرد تا در نشست عمومی برخیزند و از سوژه انتخاب شده تعریف و تمجید کنند و با این فضاسازی، دیگران را هم ترغیب به قبول او نمایند. در نهایت هم شخص مسعود رجوی سوژه را به روی سن فرا می خواند و از عموم مجاهدین می خواست که هرکس با انتخاب وی موافق است دست بلند کند. در چنین فضایی، هیچکس جرأت نداشت ساز مخالف بزند و اکثر ما نیز، با اعتماد کاملی که به رجوی و مسئولین داشتیم، دست خود را بلند می کردیم. این واقعیت نشان می داد که مسعود از نتیجه اولین انتخابات ناراضی است و راهکار دیگری برگزیده است.)
با توجه به مسئولیت بالایی که محمود عطایی در کرسی رئیس ستاد ارتش آزادیبخش و جانشین مسعود رجوی داشت، من هم به وی رأی داده بودم، اما وقتی مسعود گفت که تنها 5 نفر به فهمیه رأی نداده اند، از انتخاب خودم دلگیر شدم که چرا عطایی را انتخاب کرده ام!، یعنی به خودم شک کردم که چرا آنچه مدنظر مسعود بوده را من درک نکرده ام. به هرحال این اولین و آخرین بار بود که یک همه پرسی غیرعلنی در مجاهدین انجام شد که در مورد آن بیشتر خواهم گفت.

پاییز رسیده بود و در سالروز انتخاب مریم رجوی به عنوان مسئول اول مجاهدین، یک ویژه نامه «نشریه مجاهد» که بعد از جنگ کویت تعطیل شده بود منتشر شد که تماماً مربوط به رژه ارتش آزادیبخش بود. «زهرا مازوچیان» مسئول رسته مهندسی یک نسخه از این نشریه را به عنوان «هدیه خواهر فهمیه» به تک تک ما اهدا کرد و به همراه آن سه قطعه عکس فهمیه اروانی نیز توزیع کرد که در آن تصاویر، فهیمه به زیباترین شکل ممکن دیده می شد و مورد استقبال زیادی قرار گرفت و از آن پس تصاویر فهمیه اروانی در گوشه و کنار کمدهای شخصی و میزکارها مشاهده می گردید که مجاهدین همانند تصاویر خوانندگان زمان شاه آنرا نگهداری می کردند. علاوه بر آن، عکس های فهیمه در تمامی سالن های غذاخوری در کنار عکس مسعود و مریم نصب گردید و طی چندماه بکلی جایگزین تصویر مسعود رجوی شد که برای من بسیار عجیب بود اما هیچکدام از ما به خود اجازه طرح سوآل نمی دادیم که چرا عکس مسعود در حال ناپدید شدن از دیوارهای سالن است!؟ این وضعیت دیری نپایید و نمی دانم چه اتفاقی افتاد که بناگاه عکس فهیمه بطور نامحسوس از دیوارها حذف و دوباره عکس مسعود رجوی در کنار مریم قرار گرفت. به یقین این رخداد ناشی از تناقضاتی بود که افراد برای مسئولین می نوشتند و به گوش مریم هم رسیده بود. شاید یکی از مهمترین علت های آن، تناقضات جنسی بوده باشد که برخی افراد نسبت به فهیمه اروانی مطرح کرده بودند، و شاید هم تهدیدی که مریم در مورد فهیمه نسبت به خودش احساس کرده بود. زیبایی و نفوذ گام به گام فهیمه در بین نیروها، (بخصوص که همسر رسمی مسعود رجوی هم نبود)، می توانست در آینده ایجاد رقابت کند و ناخودآگاه مجاهدین را بیشتر از مریم، جذب فهیمه نماید!.
ادامه دارد….
حامد صرافپور

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت هشتم

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا