«ستاره ای از کهکشان اشرف»، عنوانی است که پس از کشته شدن امیر در حمله جوانان انتفاضه عراق به کمپ اشرف و کشته شدن امیر و 51 تن دیگر از اعضای به جا مانده مجاهدین در کمپ، از سوی رسانه های تشکیلات به این جوانمرگ 34 ساله داده شد.
امیر فرزند هادی شمس حائری از اعضای با سابقه تشکیلات مجاهدین خلق بود. هادی شمس حائری از 1354 به عضویت سازمان درآمد. امیر فرزند او در 1358 متولد شد. پس از انقلاب و آغاز درگیری های مجاهدین خلق با حکومت ایران، امیر و خواهرش نصرت به همراه پدر و مادرشان (مهین نظری) به عراق گریختند.
اما پس از آنکه پدرش در 1370 از تشکیلات جدا شد، سران تشکیلات امیر و خواهرش را گروگان گرفتند.
مهدی خوشحال از اعضای جدا شده و دوستان شمس حائری در این باره می نویسد:« هادی با آن که سالهای زیادی از عمر و جوانی خود را در راستای مبارزه با استبداد سپری کرده بود، اما از شناخت لازم در ارتباط با همکاران سابق و رهبران سازمان برخوردار نبود. او تصور چنین چیزی را از رهبران سازمان نداشت. به همین دلیل وقتی که در سال ۱۳۷۰ از سازمان جدا شد و بنا به درخواستش از سازمان، دو فرزندش امیر و نصرت را تحویل گرفت، با خود به رمادی برد. هادی وقتی دانست در رمادی، هم جان خودش و هم جان کودکانش در خطر است، دوباره کودکانش را به بغداد برده و تحویل سازمان داد.» اشتباهی که هادی هیچ وقت خود را به خاطر آن نبخشید و سال ها برای جبران این اقدام و پس گرفتن فرزندانش از مجاهدین خلق تلاش کرد. به ویژه پس از آنکه فهمید تشکیلات کودکان را به اروپا آورده است.
مهدی خوشحال در ادامه مینویسد: «هادی وقتی در سال ۱۳۷۲ به کشور هلند و جای امنی رسید، اطلاع یافت که سازمان کودکانش امیر و نصرت را به آلمان آورده است. هادی از هلند به آلمان آمد و سراغ مدرسه کودکانش را گرفت. ولی سازمان دست پیش گرفت و با آوردن مادر کودکان مهین نظری، از طریق قانونی و رای دادگاهی در آلمان، کودکان را به مادرش که عضو مجاهدین و مستقر در عراق بود، مسترد داشت و سرانجام هر دو کودک هادی را در انتقام از جداشدنش از سازمان، به عراق فرستادند.»
در نامه ای که هادی شمس حائری در 22 آبان 1389 در روزهای بیماری خطاب به فرزندان خود می نویسد، ضمن ابراز مهر و محبت فراوان به امیر و نصرت در پی 20 سال هجران، از نامه های بسیاری که به واسطه صلیب سرخ و تشکیلات مجاهدین برای فرزندانش فرستاده و هرگز به دست آنها نرسیده است، میگوید. در طول نامه از فرزندانش میخواهد که تصمیم درستی برای ادامه زندگی شان بگیرند و خطاب به امیر می نویسد:
«پسرم تو داری به نیمه دوم عمرت نزدیک می شوی باید یک تصمیم سرنوشت ساز بگیری و به عنوان برادر بزرگتر به نصرت کمک کنی تا اون رو هم نجات بدی حتی اگر تونستی به مادرت هم کمک کن تا خودش رو پیدا کنه و به زندگی طبیعی بر گرده و با خانواده اش تماس بگیره. امیر جان من در مراحل پایانی عمرم هستم و چندان فرصتی باقی نمونده. شاید اگر دیر کنید هرگز نتوانیم همدیگر رو ببینیم و می ترسم با حسرت دیدار شما این جهان را وداع کنم. عزیزان من، پیام من بشما اصلا سیاسی نیست. آن به خود شما مربوط است که چگونه فکر می کنید. پیام من پیام یک پدر دردمند و دل شکسته است که تنها آرزویش دیدن روی شما و خوشبختی و سعادت شما است.»
پدر در حسرت دیدار فرزندان از دنیا رفت و نمیدانست که امیر تنها دو سال پس از مرگ او با مرگی به مراتب هولناکتر از مرگ پدرش از دنیا می رود. قربانعلی حسین نژاد عضو جدا شده از مجاهدین، که در کمپ اشرف معلم عربی امیر بود می نویسد: « امیر را بعد از جدا شدن پدرش از سازمان و فعالیتهای افشاگرانه او علیه سیاستهای رجوی … به نام فامیل مادرش که از اعضای شورای رهبری سازمان به نام مهین نظری می باشد خواندند و نامش شد: امیر نظری!!»
او درباره مرگ امیر در اردوگاه اشرف می نویسد: « نمی دانستم که او در جوانی این چنین با تیر دشمنان غدار قربانی سیاستهای غلط خودخواهانه و جنگ طلبانۀ رجویها خواهد شد.»