بی همتا، بی‌ دوست و تنها

او، برتر از همه، و همه مادون او

رهبران فرقه‏ ها، به داشتن “ستایش‌ کننده” معتاد هستند؛ به افرادی که آن ها را با «خود» یا «اِگوی» غول پیکرشان، به عنوان یک «خدای حی و حاضر» بر روی زمین قبول کرده، به آنان عشق ورزیده و بدون هیچ ‏گونه قید و شرطی یا درخواست چیزی، ستایش ‏شان کنند … رهبران فرقه‏ ها از پیروان خود، انتظار هر نوع از خود گذشتگی را دارند، بدون آن که به انجام امری متعهد باشند یا حتی قول ‏ها یا پیش ‏بینی‏ هایشان محقق گردد. این عشقی است که رهبران فرقه‏ ها از هر پیروی، بدون اما و اگر و بدون چشمداشت می ‏طلبند.

آنتونی استور می گوید: “… موقعیت رهبر فرقه ایجاب می‌ کند که تمام روابط او با دیگران، به صورت «او، برتر از همه، و همه مادون او» باشد و همین دلیل اصلی است که چرا رهبران فرقه ها پای گلین {شکننده، غیر استوار و لغزان} دارند… تمام دیکتاتورهای معروف قرن بیستم، هیتلر، موسلینی، استالین، چاشسکو، و مائوتسه تونگ، بدون هیچ گونه ناراحتی وجدان به دنبال قدرت بوده و با بی ‌رحمی تمام مخالفان خود را از بین می ‏بردند.

دیکتاتورها نمی‏ توانند از موهبت رفیق داشتن بهره ‏مند شوند. گرچه آن ها ممکن است ازدواج کرده و تشکیل خانواده دهند، اما جهت ارضای اعتماد به نفس غول پیکرشان، تکیه اصلی و وابستگی اصلی آن ها به هوراکشان و ثناگویان ناشناس است، تا کسانی که با آن ها روابط نزدیک و عشق و علاقه ‏ی معمول دارند. جای تعجب ندارد که دیکتاتورهایی این چنین به همه مشکوک هستند و اغلب تا مرحله ‏ی شک فوق‌ العاده نسبت به همه پیش می‏ روند.

این تعریف آنتونی استور، محدود به دیکتاتورهای بزرگ قرن گذشته نمی‌ شود، هر کسی با کیش شخصیت می ‏تواند این فرجام را پیدا کند، تنها و غرق در شک فوق ‏العاده نسبت به همه بشود. اعتماد به نفس آن ها روز به روز به دلیل اطاعت بی ‌قید و شرط ستایش‌ کنندگان شان افزایش یافته و همانند فردیت ‏شان به شکل غول پیکری، غیر قابل مقایسه با فردیت و اعتماد به نفس افراد عادی یا حتی رهبران معمولی می شود. در عوض آن ها از موهبت داشتن دوست و عشق و علاقه فردی محروم می‏ گردند. آن ها نمی‏ توانند کسی را دوست داشته باشند و کسی را یار و دوست بخوانند، چرا که عشق و دوستی یک مسیر دوطرفه است. همان ‌گونه که یک نفر در عشق و دوستی انتظار دارد که همان‌ گونه که هست پذیرفته شده و مورد عشق و دوستی معشوق و دوست خود قرار گیرد؛ او نیز باید در عوض دوست و یار خود را آن گونه که هست پذیرفته و دوستی و عشق خود را نثار او سازد.

اما فردیت غول پیکر رهبران فرقه، به آن ها اجازه داشتن هیچ انعطافی را نمی ‌دهد؛ آن ها نمی ‏توانند در هیچ چیز از خود نرمش و گذشت نشان دهند؛ نمی ‏توانند هیچ چیز را فدای دیگری کنند؛ آن ها خود را برتر از انسان ‏های دیگر و حتی تاریخ می ‏دانند. … احساس می ‌کنند که هر دقیقه از زندگی آن ها معادل عمر انسان‏ های دیگرست، هر قطره خونشان نیز واجد ارزش خون و زندگی میلیون‏ ها نفر دیگر است. آن ها هر حرکت و گذشت خود را هر چقدر هم که کوچک باشد، غیر قابل مقایسه با هر فداکاری و عملی می ‏دانند که دیگران برای آن ها انجام دهند. درست به همین دلیل است که تمام رهبران فرقه‏ ها با تمام وجود بر این احساس و باورند که پیروانشان تمام زندگی خود را مدیون آن ها هستند و باید همه چیز خود را داده و در قبال آن طالب هیچ چیز نباشند.

عشق و دلسوزی برای هیچ کس
مریم رجوی در یکی از سخنرانی ‏هایش، وقتی در وصف همسرش مسعود صحبت می ‌کرد، وارد بحث فداکاری‏ های مسعود شد. این که مسعود دارای چه ارزش و مقامی است و شاید در مقایسه با او، ما چقدر حقیر و بی ‌ارزش هستیم. مریم اظهارات خود را با نام بردن و برشمردن نزدیکان رجوی که به خاطر او کشته شده اند، شروع کرد. افرادی مثل همسر اول مسعود، و خواهر و برادر بزرگش. وقتی مریم از فداکاری ‏های همسر و رهبرش مسعود صحبت می‏ کرد، با تمام وجود می ‏دانست که دارد دروغ می ‏گوید. چرا که فداکاری، زمانی فداکاری است که ما از چیزی بگذریم که برای ما ارزشی داشته باشد؛ فدا کننده، چیزی را بدهد یا از آن بگذرد که به آن عشق می ‏ورزد، به آن علاقه دارد، و با تمام وجود به آن احتیاج دارد. دور انداختن یا صدقه دادن چیزی که برای فرد ارزش چندانی ندارد یا مشکل خاصی از او حل نمی ‌کند، هیچ‏ گاه فداکاری خوانده نمی ‌شود. این اولین درسی بود و هست که در مجاهدین خلق به همه، حتی به هواداران خیلی دور نیز داده شده و می ‌شود.

درس دوم این بود و همچنان هست که: نه تنها مسعود و مریم رجوی؛ نمی ‏توانند عشق شخصی و وابستگی نسبت به فردی نزدیک به خود داشته باشند، بلکه ما اعضا و هواداران نیز به اندازه‏ ی کافی شستشوی مغزی شده بودیم که این اصل را بپذیریم که نسبت به هیچ کس وابستگی و علاقه‌ ی فردی نداشته باشیم؛ ما پذیرفته بودیم که تمام علایق فردی خود را از دست بدهیم. بنابراین حتی ما اعضا، حق داشتن وابستگی و علاقه‌ ی فردی به کسی را نداشتیم که از دست دادن او را فدا بخوانیم. همان ‌گونه که وقتی من مادر عزیزم را که از عزیزترین‏ ها برایم بود از دست دادم، نتوانستم برای او آهی کشیده و قطره اشکی بریزم. حتی در آن زمان که ما تازه در آغاز راه شستشوی مغزی توسط مجاهدین خلق بودیم، به ما آموزش داده بودند که چگونه از علایق دیگران نسبت به خود جهت پیشبرد اهداف سازمان استفاده کنیم و در عوض هیچ گونه وابستگی نسبت به آن ها نداشته باشیم. چنان که از من خواسته شد که به پدر و مادرم تلفن بزنم، به آن ها بگویم که غده‌ ی مغزی دارم و از ایشان پول بگیرم و سپس آن پول را به مجاهدین خلق بدهم، بدون آن که لحظه ‏ای به این فکر کنم که آن ها با شنیدن این خبر چه حالی خواهند شد.

چگونه رجوی یا هر رهبر فرقه ‏ای می ‏تواند، نسبت به فرد دیگری علاقه‏ ی شخصی داشته باشد، در حالی که پیروان آن ها، مدت‏ ها قبل این ‏گونه علایق و وابستگی ‏ها را از دست داده ‏اند. چگونه رجوی می‏ توانست، عشق و وابستگی نسبت به برادر یا همسر خود داشته باشد، در حالی که از ما و حتی از هواداران دور می ‏خواست که هیچ گونه علاقه و وابستگی شخصی نسبت به هیچ کس نداشته باشیم؟ طبق آموزش ‏های آن ها، وابستگی شخصی آن ‌قدر زشت و قبیح بود که به خودی خود می ‌توانست ما را راهی دوزخ کند. استفاده از عشق و علاقه ‏ی نزدیکان، حتی به قیمت کشته شدن آن ها، جهت ارضای بلند پروازی ‏های غول پیکر خود می ‏تواند هر نامی داشته باشد الّا فداکاری. این حیله و مکر است، ابزاری جهت فریب دیگران که گویی رهبران نیز فردی از نزدیکان خود را فدا کرده ‏اند و از خود گذشته ‏ترین انسان ‏های زنده هستند.

آیا دیوید کوروش، زمانی که از فرزندانش تحت عنوان “کودکان بی ‌گناه” به عنوان سپر دفاعی در مقابل حملات اف بی ‌آِی استفاده کرد و در حالی که بعداً بیشتر فرزندانش در آتشی که خود برافروخته بود سوختند و کشته شدند، می ‏توانست مدعی عشق و علاقه به آن ها شود و از دست دادن‏ شان را فداکاری بخواند؟ آیا جیم جونز که تمام پیروان و نزدیکان خود را به خودکشی کشاند، می ‏توانست مدعی عشق و علاقه فردی نسبت به هیچ ‏یک از آن ها شود؟ یا هیتلر می ‏توانست مدعی عشق شود در حالی که معشوقه محبوبش مجبور شد با او خودکشی کند؟ یا حسن صباح می‏ توانست از علاقه به فرزند دم بزند، در حالی که خود حکم مرگ فرزندانش را صادر کرد؟

چگونه رجوی می ‏تواند مدعی شود که کوچک‏ ترین علاقه فردی نسبت به همسر و فرزند و خواهرش داشته، در حالی که آنان را در ایران پشت سر خود رها کرد و راهی فرانسه شد، در حالی که می‏ دانست دیر یا زود مرگ حتمی در انتظار آن هاست؟ چگونه می‏ توان پذیرفت که او از علاقه نزدیکان به خود جهت پیش برد اهدافش سوءاستفاده نکرده در حالی که از ما هواداران و اعضا می‏ خواست که چنین کنند؟

واقعیت امر اینست که حتی اگر رهبران فرقه‏ ای ذره ‏ای علاقه فردی نسبت به کسی داشته باشند، به راحتی آن را می‏ توانند از دست بدهند و توجیه شان این باشد که آن ها و تقدیرشان به عنوان «نجات بخش تمام انسانیت»، «نوک پیکان تکامل»، خیلی مهم‏ تر از آنست که وابستگی شخصی نسبت به کسی داشته باشند. آن ها هیچ کس و هیچ چیز را دارای آن اهمیت نمی ‏دانند که مانع پیشرفت آن ها در رسیدن به خواسته ها و اهدافشان گردد. آن ها بر طبق فردیت غول پیکرشان، همه چیز را متعلق به خود می ‏دانند، آن ها خود را دلیل کل خلقت می ‏شمارند، بنابراین چگونه می ‏توانند کسی را برابر و هم ارزش خود ببینند و او را دوست، یار، همسر، و قابل عشق وعلاقه‏ ی خود بدانند؟

افراد عادی با عشق و علاقه ‏ی فردی، اغلب رهبران را و رابطه‏ ی آن ها با دیگران را با رابطه‏ ی خود با نزدیکان شان مقایسه می ‌کنند. همان ‌گونه که از دست دادن عزیزی برای آن ها رنج آور و گاه غیر قابل تصور و تحمل است، فکر می ‌کنند که چقدر از دست دادن فرزند و همسر و پدر و مادر و برادران و خواهران باید برای رهبران فرقه ‌ها سخت و دشوار بوده باشد. رهبران فرقه این را می‏ دانند و از آن بیشترین استفاده را می‏ برند. همان‌ گونه که حسن صباح با اعدام دو فرزند خود توانست اطاعت مطلق پیروان خویش را کسب کند؛ چرا که آن ها بر این گمان بودند که وقتی حسن می ‏تواند با فرزندان خود چنین کند با ما چه خواهد کرد؟

کتاب: فرقه‏ های تروريستی و مخرب – نوعی از برده‏ داری نوين
نوشته: دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های: 98 الی 101
انتخاب و تنظیم: عاطفه نادعلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا