رابرت می گوید:
“دیدگاه رهبران فرقه ای نسبت به خود، نارسیسیست و شدیداً بزرگ شده از «خود» است. آن ها ارزش و اهمیت خود را فوق العاده دیده، به شکل واقعاً متحیر کننده ای خود محور بوده و خود را مستحق (مالکیت بر همه چیز) می دانند. رهبران فرقه خود را محور و مرکز عالم می دانند، موجودی فوق موجودات دیگر که حق دارد بر طبق قوانین و شرایط خاص خود زندگی کند.”
پیتر اولسون در کتاب “فلوت زنان بد جنس دوران ما” می گوید:
“لغت روانشناسانه برای این عقده که نوعی عشق به خود است، نارسیسیم یا بخش نارسیسیستیک شخصیت ماست.
…عشق نارسیسیستیک به خودی خود، نه خوب است و نه بد؛ داشتن یک مقدار از این عشق جهت داشتن اعتماد به نفس سالم، عواطف و ابراز وجود خلاقانه ضروری است. کم و زیاد این عشق روی روابط فرد با دیگران تأثیر مستقیم می گذارد؛ کم بودن آن موجب خود کم بینی، عدم اعتماد به نفس، احساس شرم و گوشه گیری می شود؛ و بیش از حد بودن آن باعث غرور و نخوت فوق العاده، خود محوری و خود محق بینی می گردد.”
نشریه آسیب شناسی و آماری جامعه روانکاوان آمریکا در شماره چهار (DSM-IV ) خود بیماری روانی نارسیسیستیک را این گونه توضیح میدهد:
“بیماری شخصیتی نارسیسیستیک…خود را به شکل حداقل پنج ویژگی یا بیش تر از خصوصیات زیر نشان می دهد:
1- خود بزرگ بینی (برای مثال بزرگ دیدن موفقیت ها یا خلاقیت های خود، انتظار این که به عنوان فرد فوق العاده ای شناخته شود.)
2- غرقه در رؤیاهای موفقیت های بی حد و مرز، قدرت، نبوغ، زیبایی یا یک عشق ایده آل.
3- اعتقاد به این که او یک فرد «خاص» و منحصر به فردی است که تنها از سوی افراد خاصی قابل فهم می باشد.
4- محتاج تحسین فوق العاده است.
5- احساس تملک به خود؛ (همه چیز را جزو مایملک خود می داند)؛ به این معنی که انتظار دارد برخورد مثبت و ویژه با او صورت بگیرد، و تبعیت دیگران و انجام خواسته هایش توسط سایرین را حق خود می داند.
6- به طور شخصیتی استثمارگر است؛ به این معنی که از دیگران به هر شکلی استفاده می کند تا به اهداف و خواست های خود برسد.
7- از عواطف بی بهره است؛ حاضر نیست به احتیاجات و احساسات دیگران توجه کرده و آن ها را به رسمیت بشناسد.
8- اغلب حسرت چیزهایی را می خورد که دیگران دارند و فکر می کند که دیگران به او حسادت می ورزند.
9- در رفتار و برخوردهایش تکبّر فوق العاده از خود نشان می دهد.
این فردیت و عشق به خودِ غول آسای رهبران فرقه تنها درصورتی ارضا می گردد که در طرف مقابل، «خود» و اعتماد به نفس پیروان، کاملاً سرکوب شده باشد…
عقده ی خود بزرگ بینی؛ آرزوها و خواست های غول پیکر
رهبران فرقه ای توسط پیروانشان، به عنوان افرادی فوق انسان، برتر از همه، نوک پیکان تکامل و دلیل وجود کائنات شناخته می شوند.
… رهبران فرقه ای می بینند و می شنوند که پیروانشان درباره ی آنان چه می گویند و از دیدن و شنیدن آن ها نه تنها خجالت زده نمی شوند بلکه احساس رضایت هم می کنند. چرا که آن ها خود را همان طور می بینند که توسط مریدانشان وصف می شوند و در نتیجه از این که بالأخره افرادی پیدا شده اند که توانسته اند بزرگی و عظمت آن ها را تشخیص دهند، خشنود هم می شوند.
دیوید کوروش در توصیف علم و فهم خود می گوید:
“خوب، بگذارید به شما این را بگویم که دانش من در انگشت کوچک ام، بیش تر از معلومات تمام مردان بزرگ، بیش از تمام معلوماتی است که اهل علم ممکن است در خلال زندگی خود کسب نمایند.”
… خواست ها و انتظارات رهبران فرقه ای هیچ حد و مرزی ندارد. نه تنها محدود به یک کشور و ملت نمی شود، بلکه زمان هم برای آن ها معنا و مفهومی ندارد، چرا که آن ها معتقدند تقدیر این چنین حکم کرده که آن ها در خلال عمر کوتاه شان زندگی کل بشریت را تغییر دهند. و این درست همان جا و زمانی است که فاجعه اتفاق می افتد.
تفاوت رهبران فرقه ای با پیامبران و رهبران بزرگ اخلاق آنست که:
1- برخلاف رهبران فرقه ای، پیامبران و رهبران اخلاق گرچه پیام بزرگی برای بشریت دارند، اما در عین حال می دانند که تصمیم گیرنده خود مردم هستند و زندگی انسان ها متعلق به خود آن ها است. به هر میزان هم که پیام آن ها بزرگ و مهم باشد، آن ها انتظار ندارند که پیام شان در خلال عمر کوتاه خودشان جامه عمل بپوشد. آن ها موعظه می کنند، آموزش می دهند، راه را به مردم نشان می دهند و مراحلی را که آن ها باید طی کنند مشخص می سازند، و شاید حتی جرقه شروع تغییرات را در عمل بزنند. اما در عین حال می دانند که حرکت مرحله ای است و رسیدن به هدف نهایی زمان زیادی، شاید قرن ها و هزاره ها را بطلبد و محتاج فهم و سعی و کوشش و کار سخت مردم اعصار مختلف و مهم تر از همه انجام مختارانه ی آن هاست.
2- برخلاف رهبران فرقه ای که به «خود» اعتقاد داشته و به «خود» تکیه می کنند، تکیه گاه پیامبران و رهبران بزرگ اخلاق، خدا یا توده های مردم یا هر دو هستند. آن ها خود را پیام آور، آموزگار و حتی شاید هدایت کننده بدانند، اما زمانی که در موضع رهبری قرار می گیرند، به رغم بزرگی پیام شان و حتی در موقعیت پیامبری، چنان عمل می کنند که یک رهبر سیاسی دموکرات رفتار می کند، یعنی با دیگران مشورت کرده، از متخصصان راهنمایی گرفته، انتقاد پذیر هستند، سنجش و قضاوت دیگران نسبت به کارها و تصمیمات شان و تغییر بر اساس آن ها را پذیرا می شوند. آن ها خود را یک “واسطه”، یک راهنما، یک هدایت کننده، دانسته و مردم را موتور اصلی تغییرات می دانند. آن ها می خواهند که تغییرات از پایین ترین سطح آغاز شود، پایین ترین به لحاظ ثروت و آگاهی و در نتیجه هـدف گیری آن ها بالا بردن فهم و آگاهی و احتمالاً ارتقای سطح زندگی در پایین ترین هاست.
در نقطه ی مقابل، از آنجا که رهبران فرقه ای خود را – نه دیگران و مردم را – عامل اصلی تغییر و عقل و خرد پشت آن می بینند؛ و از آنجا که توده های مردم برای رهبران فرقه، تنها وسیله ای برای تحقق آرزوهایشان هستند، قابل بازی دادن بوده و تنها هنرشان فهم و ستایش رهبران است. برای رسیدن به هدف، رهبران فرقه ای حاضرند درد و رنج، مرگ و نابودی میلیون ها نفر را پذیرا شوند؛ و البته توجیه شان هم این است که برای “رسیدن به هدف اعلی، هر چیزی قابل فدا کردن است.” آن ها خود را “نوک پیکان تکامل”، “شکوه انسانیت”، “هدف تاریخ”، برابر با یک ملت و یک کشور می بینند، همان طور که در مجاهدین خلق، شعار پیروان: “ایران – رجوی، رجوی- ایران” است، و همان طور که طرفداران هیتلر معتقد بودند که آلمان و هیتلر یکی هستند. بنابراین زندگی و مرگ انسان ها در مقابل خواست “رهبر” چه ارزشی می تواند داشته باشد. درست به همین دلیل است که زندگی مردم، به خصوص توده های مردم، می تواند فدای محقق شدن “آرزوهای درخشان” رهبری شود. برخلاف دسته ی قبلی که معتقد به تغییر از پایین هستند، رهبران فرقه ای به رغم ادعاهایشان، به توده ها اعتتقاد نداشته و معتقد به تغییر از بالا هستند، آن ها معتقدند که حرکت و تغییر از آن ها شروع شده و همچون چشمه های رودخانه ای که از قله ی کوه سرچشمه می گیرد، به سمت پایین جاری شده و نهایتاً همه را سیراب خواهد کرد.
البته این بدان معنا نیست که رهبران فرقه ها از قدرت توده ها غافل هستند. آن ها به خوبی این قدرت را می شناسند و به همین دلیل اکثر آن ها “عوام فریب” اند؛ آن ها هر حُقه ای را به کار می گیرند که توده ها را مجذوب خود ساخته و خود را انسان – خدای آن ها معرفی کنند، و این در حالی است که زندگی و مرگ همان انسان ها برای رهبر فرقه بی اهمیت بوده و به راحتی قابل فدا کردن است.
… آن ها که دوست دارند فرقه ها را جنبش های جدید مذهبی بنامند، باید بدانند که هیچ رهبر فرقه ای خود را پیامبر یا حداقل یک پیامبر عادی نمی داند، بلکه خود را بیشتر در حد خدا می داند تا پیام آور خدا. این اصلاً مهم نیست که آنان چه می گویند و به چه چیز تظاهر می کنند، چگونه خود را در مراحل مختلف زندگی معرفی می کنند و این که چقدر در ظاهر افتاده و متواضع هستند؛ آن ها خود را یک سخنران، یک معلم، یک فیلسوف، و حتی یک رهبر بزرگ یا پیغمبر نمی بینند بلکه خدای حی و حاضر و زنده می دانند. تنها تفاوت در این است که خدای مذاهب به انسان عشق می ورزد و به همین دلیل است که به او اختیار و آزادی انتخاب را هدیه داده؛ در حالی که رهبران فرقه ها به خود عشق می ورزند و انسان ها را وسیله ای برای تحقق آرزوهای خود دانسته و بعد از یک میلیون سال هم حاضر نخواهند بود که به مریدان خود اختیار و آزادی واقعی انتخاب بدهند.
نیاز به داشتن تحسین کننده و ستایش گر
رهبران فرقه ای، انسان- خدا، هستند بنابراین ستایش گر دارند و نه پیرو. آن ها شدیداً به افرادی احتیاج دارند که ستایش شان کنند، کما این که کسانی که در اطراف آن ها هستند نیز به تدریج نیازمند کسی می شوند که بتوانند او را پرستش نمایند، کسی که مرهمی برای تمام مشکلات و مسائل دنیا داشته باشد.
مریم رجوی در یکی از سخنرانی هایش در حضور همسرش مسعود رجوی می گفت:
“چقدر ما خوش بخت هستیم که در دوران مسعود زندگی می کنیم و مردم چه خواهند کرد اگر خدای ناکرده اتفاقی برای او بیافتد؟”…
رجوی اغلب از سوی اطرافیان نزدیکش، این گونه توصیف می شد که او اگر نَه میلیون ها سال، حتماً هزاران سال از ما جلوتر است؛ تمام رهبران فرقه ای و پیروانشان چنین احساسی و حتی شاید چنین بیانی برای توصیف خود داشته باشند…
رهبران فرقه، نه تنها خود را چاره گشای مشکلات عمومی مردم می دانند، بلکه معتقدند که بیماری های افراد را هم قادرند معالجه نمایند: “یانشین، کشف کرد که کتاب کوچک قرمز مائو به جای داروی طبیب ها علاج بیماری بیماران روانی است.” کما این که در مجاهدین خلق هم بعد از مرحله اول انقلاب ایدئولوژیک، دکترهای سازمان هم انقلاب ایدئولوژیک رجوی ها را علاج بیماری های روانی و حتی جسمی بعضی از بیماران دانستند.
برای فهم فردیت رهبران فرقه ای و در این مورد، مسعود رجوی؛ فقط برای لحظه ای به این شعار توجه کنید : “ایران – رجوی؛ رجوی – ایران” و بیاندیشید چه کسی حاضر است بدون هیچ اما و اگری خود را معادل یک کشور و یک ملت بداند؛ مدعی شود که وجود آن کشور و آن ملت معادل است با حیات او؟ آیا هیچ پیامبری را سراغ دارید که به خود چنین جرأتی داده و مدعی چنین چیزی شده باشد؟ در حالی که پیامبران مدعی وحی نیز از جانب پروردگار بودند. به نظر من شاید به غیر از رهبران فرقه ای این تنها خداوند است که می تواند مدعی شود که وجود کشورها و انسان ها وابسته به وجود و خواست اوست. در نتیجه شاید اغراق نکرده باشیم وقتی مدعی می شویم که رهبران فرقه ای خود را نه پیامبر، بلکه خدا یا یک انسان – خدا (مانند فرعون) بر روی زمین می دانند.
کتاب: فرقه های تروريستی و مخرب – نوعی از برده داری نوين
نوشته: دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های: 84 الی 90
انتخاب و تنظیم: عاطفه نادعلیان